یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

خرس تالا و جادوگر بزرگ

ساآمی‌ها كنار رودخانه چادر زده بودند. خرس بدجنسی به نام "تالا" در آن اطراف می‌گشت. خیلی آرام و بی سر و صدا قدم بر می‌داشت و پشت سنگ‌ها مخفی می‌شد. تالا منتظر بود تا اگر بچه آهویی، سگی و یا بچه‌ی
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خرس تالا و جادوگر بزرگ
 خرس تالا و جادوگر بزرگ

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: فتح‌الله دیده‌بان
 

یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

ساآمی‌ها كنار رودخانه چادر زده بودند. خرس بدجنسی به نام "تالا" (1) در آن اطراف می‌گشت. خیلی آرام و بی سر و صدا قدم بر می‌داشت و پشت سنگ‌ها مخفی می‌شد. تالا منتظر بود تا اگر بچه آهویی، سگی و یا بچه‌ی بازیگوشی از اردوگاه و چادرها بیرون آمد، او را بگیرد و با خود ببرد. تالا خیلی سعی می‌كرد دیده نشود، اما همیشه ردّپاهایش روی برف باقی می‌ماند. البته بچه‌ها! خرس كه نمی‌توانست آنها را پاك كند. مادرها وقتی این ردّپاها را روی برف می‌دیدند به بچه‌هایشان می‌گفتند: «بچه‌ها! مبادا نیمه شب برای سرسره بازی، روی تپه‌ها بروید!»
اما بچه‌های لجباز و نادان به حرف مادرهایشان گوش نمی‌دادند. شب، دیروقت شده بود و آنها هنوز زیر نور مهتاب سرسره بازی می‌كردند.
تالا، خرس بدجنس به آرامی از پشت تخته سنگی بیرون آمد. توبره‌ی چرمی بزرگش را زیر تپه پهن كرد و خودش در سایه‌ی سنگی مخفی شد.
بچه‌ها بی‌خبر از همه جا، از روی تپه سُر خوردند و درست افتادند توی توبره‌ی آقا خرسه. تالا زود دوید و درِ توبره را محكم بست. آن را روی شانه‌اش انداخت و به راه افتاد.
خرس همان‌طور كه نفس‌زنان به سمت خانه‌اش می‌رفت، با خود فكر می‌كرد: «به به! این بچه‌های خوشمزه عجب بوی خوبی دارند!»
راه طولانی بود و تالا خیلی زود خسته شد. توبره را از روی شانه‌اش برداشت. آن را به شاخه‌ی درخت كاجی آویزان كرد. جایی، در همان نزدیكی دراز كشید و خیلی زود به خواب رفت. بچه‌هایی كه توی توبره از شاخه آویزان بودند، به آرامی شروع به صحبت كردند: «حالا چه كار كنیم؟ تالا می خواهد ما را بخورد».
كوچكترین بچه كه از همه باهوش‌تر بود، گفت: «كدامیك از شما با خودش نخ و سوزن آورده؟»
بچه‌ها جواب دادند: «دخترها نخ و سوزن آورده‌اند.»
پسر، چاقوی كوچكی از توی چكمه‌اش درآورد و توبره‌ی چرمی را پاره كرد. بچه‌ها آزاد شدند. بعد گفت: «عجله كنید! هر چقدر كه می‌توانید سنگ جمع كنید و بریزید توی توبره!»
بچه‌ها سنگ‌ها را توی توبره ریختند. پسر كوچولو هم رفت داخل توبره. دوستانش سر توبره را دوختند و به سرعت پا به فرار گذاشتند.
تالا از خواب بیدار شد. خمیازه‌ای كشید و گفت: «ببینم بچه‌ها! همه توی توبره هستید!؟ حالتان چطور است؟»
پسربچه از توی توبره گفت: «ما همه‌مان اینجا هستیم و حالمان خوب است.»
تالا توبره را روی شانه‌اش انداخت. با خودش گفت: «چقدر سنگین است! عیبی ندارد. در عوض ناهار و شام حسابی خواهیم خورد.»
تالا با زحمت زیاد به خانه‌اش رسید. روی پشت بام رفت و به خانم خرسه كه اسمش تالاخكه بود، گفت: «آهای! تالاخكه! دیگ بزرگ را روی آتش بگذار، من یك توبره پر از گوشت آورده‌ام.»
تالاخكه دیگ پر از آب را روی اجاق گذاشت. آتش بزرگی روشن كرد. گفت: «دیگ حاضر است. گوشتها را پایین بریز.»
تالا درِ توبره را باز كرد و آن را تكان داد. اما به جای بچه‌ها، سنگ‌ها پایین ریختند. دیگ شكست. آب روی آتش ریخت و دود همه‌جا را پر كرد. تالاخكه فریاد كشید. اما خرس از روی پشت‌بام چیزی نشنید. تالا یك بار دیگر توبره را تكان داد. پسر بیرون افتاد و فوراً در گوشه‌ای مخفی شد. چاقویش را محكم در دست گرفت و منتظر ماند.
تالا وارد خانه شد. بر سر تالاخكه داد كشید كه چرا دیگ شكسته، اجاق خاموش شده و گوشت‌ها هنوز نپخته؟
تالاخكه با عصبانیت گفت: «تو چرا به جای گوشت، سنگ ریختی پایین؟»
تالا با تعجب سنگها را نگاه كرد. پشت سرش را خاراند و گفت: «عجب! خوب عیبی ندارد! ببین! یكی از بچه‌ها آنجا نشسته. بیا لااقل او را بخوریم.»
پسربچه فوراً تیغه‌ی چاقویش را به سنگ كشید. جرقه‌های زیادی به اطراف پریدند. پسر داد كشید: «جلوتر نیا! پدرم جادوگره، مادرم جادوگره، پدربزرگ، مادربزرگ، عمو و خاله‌ام جادوگرند. من هم از همه‌شان جادوگرترم. بچه‌ها را من خودم سنگ كرده‌ام.»
تالا با تعجب گفت: «پس برای همین به جای بچه‌هایی كه گرفتم، از توی توبره سنگ درآمد.‌ ای جادوگر بزرگ! من تو را نمی‌خورم. تو هم تمام سنگ‌ها را دوباره بچه كن. شنیدی؟ چون من و تالاخكه و پسرم تالاشكا كه توی ننو خوابیده، گرسنه هستیم.»
پسر بچه گفت:‌«باشد! این كار را می‌كنم. دیگ را روی اجاق بگذارید! هیزم بیاورید و آتش روشن كنید!»
خرس دوید تا دیگ بیاورد. تالاخكه رفت تا هیزم جمع كند. پسربچه فوراً سنگها را به جز یكی، از خانه بیرون ریخت. از توی اجاق یك چوب نیم‌سوخته درآورد، به دورش پارچه‌ای پیچید و آن را در ننوی بچه خرس گذاشت و خودش نشست و شروع كرد به تكان دادن ننو. تالا با یك دیگ بزرگ برگشت. تالاخكه هم هیزم آورد. هر دو به پسربچه گفتند: «زودباش! بچه‌ها را بیاور تا ناهار خوشمزه‌ای درست كنیم.»
پسر جواب داد: «تالاشكا گریه كرد. تا من خواستم ساكتش كنم، بچه‌ها فرار كردند. در عوض كاری كردم كه پسرتان هیچ‌وقت گریه نكند.» پسربچه چوب نیم‌سوخته را در ننو نشان آنها داد.
تالا و تالاخكه زدند زیر گریه: «چه بدبختی بزرگی! تالاشكا! پسر عزیزمان به یك چوب نیم‌سوخته تبدیل شده».
پسربچه چاقویش را روی سنگ كشید. جرقه‌ها تند و تند به اطراف پریدند. با صدای بلندی گفت: «پدرم جادوگره، مادرم جادوگره، پدربزرگ، مادربزرگ، عمو و خاله‌ام جادوگرند. من هم از همه‌شان جادوگرترم. چوب نیم‌سوخته را تالاشكا می‌كنم به شرطی كه مرا به خانه‌ام برسانی.»
تالا خرسه گفت: «قول می‌دهم. همین الان تو را به خانه‌ات می‌رسانم.»
پسربچه فوراً چوب نیم‌سوخته را برداشت و زیر لباسش مخفی كرد. مشتی به پهلوی تالاشكا زد. بچه خرس بیدار شد و شروع كرد به جیغ كشیدن و گریه كردن.
تالا و تالاخكه با خوشحالی بچه‌شان را بغل گرفتند و لیسیدند.
پسربچه گفت: «زود باش! مرا به خانه‌ام برسان!»
تالا جرئت نداشت كاری بكند. پسربچه را روی پشتش سوار كرد و به راه افتاد.
آنها بعد از مدتی به كنار دریاچه‌ای رسیدند كه ساآمی‌ها از آن ماهی می‌گرفتند. تالا گفت: «بقیه‌ی راه را خودت برو! من می‌ترسم جلوتر بیایم.»
پسربچه دوباره چاقویش را به سنگ كشید و گفت: «پدرم جادوگره، مادرم جادوگره، من هم بزرگترین جادوگرم. این دریاچه را من ساخته‌ام. اگر به حرفم گوش ندهی، تو هم دریاچه می‌شوی.»
تالا سرش را تكان داد و گفت: «نه! من نمی‌خواهم دریاچه بشوم.» و مثل باد تا نزدیك چادرها دوید. پسربچه را از پشتش زمین گذاشت. ساآمی‌ها فوراً از چادرهایشان بیرون دویدند. تالا را گرفتند. دست و پایش را بستند و گفتند: «ای تالای ترسو! خوب به چنگ ما افتادی. چرا بچه‌های ما را می‌دزدی؟»
تالا با صدای ضعیفی گفت: «اگر دست و پایم را باز كنید و بگذارید بروم، یادتان می‌دهم چه كار كنید تا خرسها از شما بترسند.»
آنها دست و پای خرس را باز كردند. تالا گفت: «اگر با شجاعت توی چشمهای خرس نگاه كنید، تالا دیگر كاری به كار شما نخواهد داشت.» با گفتن این حرف به سرعت پا گذاشت به فرار.
از آن به بعد ساآمی‌ها دیگر از خرس‌ها نمی‌ترسند. همین كه خرس را ببینند توی چشمهایش زُل می زنند و تالا بدون اینكه كاری به كارشان داشته باشد، به راه خودش می‌رود.

پی‌نوشت‌ها:

1. افسانه‌‌ی ساآمی؛ قوم ساآمی، قومی است ساكن جزیره‌ی كول، در مناطق شمالی نروژ. زبان این قوم، آساآمی و یا لوپاری از گروه زبان‌های فنلاندی- اوگوری است و سه نوع گویش مختلف دارد.

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط