نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
یك افسانهی كهن از آسیای میانه
نمیدانم قصهای كه برای شما تعریف میكنم به همین صورت بوده یا نه، اما من آن را همانطور كه شنیدهام، برایتان نقل میكنم.روزی، روزگاری مردی با پسر كوچكش در روستایی زندگی میكرد.
سالها گذشت، پسر به سن نوجوانی رسید و در هر كاری به پدرش كمك میكرد. روزی پدر به او گفت: «پسرم! میبینم كه خوب از عهدهی كارها بر میآیی. روزها پشت سر هم میگذرند، جوانها پیر میشوند و پیرها هم ضعیف و ناتوان، تو هم به زودی مردی خواهی شد و خانه و كاشانه و زن و فرزندی خواهی داشت. اما پدرت سه نصیحت به تو میكند؛ همیشه آنها را به یاد داشته باش! اول اینكه كاری كن كه در هر روستا، خانهای داشته باشی، دوم آنكه هر روز چكمهی نو بپوشی و سوم، طوری زندگی كن كه همهی مردم به تو احترام بگذارند.» (1)
پسر با تعجب پرسید: «نمی فهمم پدر! چه كار باید بكنم كه در هر روستا خانهای داشته باشم؟! مگر می توانم هر روز چكمهی نو بپوشم؟! و چطور باید زندگی كنم كه همهی مردم به من احترام بگذارند؟»
پدر لبخندی زد و گفت: «نگران نباش! چندان هم سخت نیست. اول اینكه، اگر خواستی در هر روستا خانهای داشته باشی، باید در آنجا دوستی صمیمی و وفادار برای خودت پیدا كنی. دوم اینكه از شب قبل چكمههایت را خوب بشوی و تمیز كن تا هر روز چكمههای نو بپوشی و سوم، اگر هر روز قبل از همه، از خواب بیدار شوی و به سركار بروی، مردم به تو احترام خواهند گذاشت.»
سالها گذشت. پسر، همانطور كه پدر گفته بود صاحب خانه و كاشانه شد. او هیچوقت نصیحتهای پدر را از یاد نمیبرد و زندگیاش به خوبی و خوشی میگذشت.
در آن سرزمین شاه مغروری حكومت میكرد. به فرمان او پیرمردهای ضعیف و از كارافتاده را به دست جلّاد میسپردند تا آنها را از بین ببرد.
روزی رسید كه مرد روستایی قصهی ما هم پیر شد. پسر او نمیتوانست راضی شود كه پدرش را به دست جلّاد بسپارند. این بود كه زیر شیروانی خانهاش اتاق گرم و كوچكی درست كرد و پدرش را در آن اتاق مخفی كرد.
مدتی گذشت. روزی فرّاشان (2) شاه به خانهی پسر آمدند. پرسیدند: «پدرت كجاست؟»
پسر جواب داد: «نمیدانم، سه روز است كه از خانه رفته و هنوز برنگشته.»
فرّاشان همه جای خانه را گشتند. به هر گوشهای سَرك كشیدند. انباری و كاهدان را زیر و رو كردند. اما اثری از پیرمرد نبود. از همسایهها پرسیدند. آنها گفتند: «پیرمرد هفتهی پیش خانه بود. اما سه روز است كسی او را ندیده.»
فرّاشان گفتند: «وقتی پیرمرد برگشت به ما خبر دهید.»
چند روزی گذشت. فرّاشان دوباره برگشتند. اما پسر و همسایهها با هم یكصدا گفتند: «پیرمرد از آن موقع كه رفته تا حالا برنگشته.»
پیرمرد روزها در اتاق كوچك میماند. چیزهای مختلفی میساخت و به خانوادهاش كمك میكرد. اگر مشكلی پیش میآمد، او با راهنماییهای خود آن را حل میكرد.
پاییز از راه رسید. پیرمرد به پسرش گفت: «فكر میكنم تابستان امسال خشكسالی بشود. وقتی خواستی در بهار، ارزن و گندم بكاری، به پایین ده برو و در آنجایی كه زمینش گودتر و مرطوبتر است، كشت كن.»
پسر همین كار را كرد. در بهار بذرهای خود را در زمینهای مرطوب روستا كاشت. مردم او را مسخره میكردند و میگفتند: «این پسر نادان چه كار میكند؟ از زمینهای مرطوب كه محصولی به دست نمیآید.»
تابستان آن سال بسیار گرم و خشك بود. بارانی نبارید و آفتاب همه جا را سوزاند. موقع برداشت محصول فرا رسید. در زمینهای پایین روستا، گندمها به بلندی دیوار شده بودند. اما محصول همسایهها، روی زمینهای بلند ده، از بین رفته بود.
سال بعد، همهی مردم در زمینهای پایین روستا كشت كردند. اما پیرمرد به پسرش گفت: «به نظر میرسد امسال باران زیادی ببارد. تو كاری به كار كسی نداشته باش. در زمینهای بلند روستا كشت كن.»
همانطور كه پیرمرد گفته بود، تمام تابستان باران بارید. حتی یك روز هم هوا خشك نشد. محصولات آنهایی كه در زمینهای پایین روستا كشت كرده بودند، از بین رفت. اما كشت بهارهی پسر و پیرمرد، محصول بسیار خوبی داد.
مردم با تعجب میگفتند:«نكند این پسر با ارواح و شیطان سروكار دارد!»
این شایعه به گوش شاه رسید. او فرمان داد: «این پسر باید به نزد من بیاید. اگر این قدر كه میگویند باهوش باشد، طوری میآید كه نه لباس بر تن داشته باشد و نه بیلباس باشد.»
پسر از شنیدن این فرمان ناراحت و غمگین شد. پیرمرد پرسید: «چه شده؟ چرا اخم كردهای و ناراحتی؟ چه مشكلی داری؟»
پسر فرمان شاه را تعریف كرد.
پدر او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور پسرم. اینكه مشكل بزرگی نیست. تور بزرگی بردار، آن را مثل لباس دور خودت بپیچ و پیش شاه برو. این طوری نه لباس بر تن داری و نه بیلباس هستی.»
پسر هم همین كار را كرد.
شاه با دیدن او گفت: «آفرین! تو فرمان مرا درست انجام دادهای.» و دستور داد با غذای خوب و خوشمزهای از پسر پذیرایی كنند. بعد گفت: «ده تخم مرغ پخته به تو میدهم. آنها را زیر مرغت بگذار تا جوجه شوند. سه هفته هم فرصت داری. حالا برو!»
پسر با ناراحتی به خانه برگشت. پدر پرسید: «شاه چه گفت؟»
پسر جواب داد: «شاه اول خیلی از من تعریف كرد. اما بعد فرمان مشكلتری صادر كرد.»
پدر گفت: «بگو ببینم فرمان او چه بود؟ شاید بتوانم كمكی بكنم. از قدیم گفتهاند یك عقل خوب است و دو عقل بهتر».
پسر گفت: «شما نمیتوانید كمكی كنید. شاه گفته از تخممرغ پخته جوجه درآورم. آخر مگر میشود؟»
پدر او را دلداری داد و گفت: «نگران نباش پسرم! اگر درست و عاقلانه عمل كنی، این مشكل هم حل میشود. حالا بیا این تخممرغهای پخته را بخوریم. موقعش كه رسید با كوزهای پر از ارزنِ پخته، پیش شاه برو. بگو ارزنهای پخته را بكارند تا هر وقت جوجهها، سر از تخممرغهای پخته درآوردند، از دانههایی كه از ارزن پخته سبز شده، بخورند.»
پسر و پدر تخممرغها را خوردند. پسر با كوزهای پُر از ارزن پخته پیش شاه رفت. و گفت:«قربان! دستور بدهید این ارزنهای پخته را بكارند. جوجهها كه از تخممرغهای پخته درآمدند این ارزنها را كه از ارزن پخته سبز شده میخورند و گرسنه نمیمانند.»
شاه بسیار تعجب كرد و با خودش گفت:«عجب پسر باهوشی است! اما من از او زرنگتر هستم.» و به پسر گفت: «آفرین بر تو كه فرمانهای مرا خوب و درست انجام میدهی. سه روز دیگر پیش من برگرد؛ نه پیاده و نه سواره، با پیشكشی و بدون پیشكش. اگر فرمان مرا درست انجام دادی، انعام بسیار خوبی میگیری، اگر نه، خونت به گردن خودت است. تو را به دست جلاد میسپارم.»
پسر كه خیلی ترسیده بود، با رنگی پریده به خانه برگشت.
پدر با نگرانی پرسید: «چه اتفاقی افتاده؟ چه بدبختی تازهای بر سرمان آمده؟»
پسر گفت: «شاه میخواهد مرا بكشد. این بار دیگر نمیتوانم نجات پیدا كنم. او اول از من تعریف كرد اما بعد فرمان جدید و بسیار مشكلی صادر كرد. شاه امر كرد سه روز دیگر به دیدنش بروم؛ نه پیاده و نه سواره، با پیشكشی و بدون پیشكش. و اگر دستورهایش را اجرا نكنم مرا از بین خواهد برد.»
پدر، باز او را دلداری داد و گفت: «نگران نباش! برای هر مشكلی راه چارهای هست. حالا شامت را بخور و برو بخواب.»
صبح روز بعد، پیرمرد پسرش را از خواب بیدار كرد و گفت: «بیا تا به تو بگویم چه كار كنی». پسر نزدیك ظهر به خانه برگشت. همانطور كه پدرش خواسته بود، بلدرچین و خرگوش زندهای با خود آورد.
پدر گفت:«پسفردا كه به دیدن شاه میروی، طنابی به گردن خرگوش بینداز و سر طناب را به پایت ببند. طوری راه برو مثل اینكه سوار خرگوش شدهای. بلدرچین را هم زیر لباست مخفی كن تا كسی آن را نبیند...»
پیرمرد به او یاد داد كه چه كار كند.
پسر به وعدهگاه رفت. شاه تا چشمش به او افتاد، دستور داد زنجیر سگها را باز كنند. فكر كرد حالا پسر را تكه تكه خواهند كرد.
پسر با دیدن سگها، طناب خرگوش باز كرد. خرگوش فرار كرد. سگها، به دنبالش دویدند و بدون اینكه كاری به پسر داشته باشند، دور شدند.
پسر، شاه را روی بالكن دید. با غرور گفت: «من فرمان شما را انجام دادم. نه پیاده آمدم و نه سوار بر اسبی شدم. این هم پیشكش...»
با گفتن این حرف، پسر بلدرچین را از زیر لباسش درآورد و آن را به سوی شاه دراز كرد. شاه میخواست بلدرچین را بگیرد، اما پسر دست خود را باز كرد و به هوا پرید.
پسر گفت: «با پیشكشی و بدون پیشكش. درست همانطور كه فرمان داده بودید.»
شاه گفت: «آفرین! این كار را هم خیلی خوب انجام دادی. حالا بگو پدرت كجاست؟ اگر راستش را گفتی انعام خوبی به تو میدهم. اگر نه دستور میدهم جلاد تو را از بین ببرد.»
پسر جواب داد: «پدرم مرا بزرگ كرده بود. به من زندگی و عقل و هوش داده بود. نمیتوانستم او را به دست جلادان شما بسپارم. این بود كه در خانهام اتاق كوچكی ساختم. او را در آنجا مخفی كردم. پدرم زحمت و ناراحتی برای من ندارد. حتّی با راهنماییها و نصیحتهایش كمك زیادی به من میكند.»
بعد برای شاه تعریف كرد كه چطور با راهنمایی پدرش، دو سال محصول خوبی برداشت كرده بود؛ در حالی كه همسایهها غلّهای درو نكرده بودند. پسر گفت كه پدرش برای او از همه چیز با ارزشتر است. اگر او نباشد، زندگی برایش فایدهای ندارد.
شاه پرسید: «آیا پدرت در انجام فرمانهایی كه داده بودم، به تو كمك كرده بود؟»
پسر جواب داد: «من نمیتوانستم بدون كمك پدرم به دستورهای مشكل شما عمل كنم.»
شاه با خود فكر كرد:« این حرف درستی است. پیرمردها، بسیار دانا هستند. باید از وجودشان استفاده كرد.»
و به این ترتیب، شاه فرمان قبلی خود را كه در مورد كشتن پیرمردها صادر كرده بود، لغو كرد.
پینوشتها:
1. افسانهی روسی؛ ملّت روس، یكی از ملّتهایی است كه اتحاد شوروی سابق را تشكیل میدادند.
2.خدمتكاران، پیشخدمتان.
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم