نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
برگردان: فتحالله دیدهبان
یك افسانهی كهن از آسیای میانه
یكی بود، یكی نبود. پیرمرد و پیرزن فقیری نزدیك رودخانهای زندگی میكردند. آنها دو دختر داشتند. دختر بزرگ "لاگا" و دختر كوچكتر "دییوو" نام داشت. به جز پیرمرد، مرد دیگری در خانه نبود، برای همین، دخترها خودشان كارهای سخت را انجام میدادند. پیرمرد برای لاگا تیر و كمان خوبی درست كرده بود. او برای شكار به جنگل میرفت. برای دییوو، دختر دومش هم تور ماهیگیری محكمی بافته بود. او از رودخانهی آمور ماهی میگرفت. (1)چند سالی گذشت. پیرمرد و پیرزن، هر دو از دنیا رفتند و دخترها را تنها گذاشتند. لاگا تیرانداز بسیار خوبی شده بود. او حیوانات جنگل را شكار میكرد و گوشت و پوست آنها را به خانه میبرد. دییوو هم در خانه میماند، هیزم جمع میكرد، غذا میپخت و از پوست حیوانات لباس میدوخت.
روزی دییوو در خانه نشسته بود و خیاطی میكرد. خواهرش لاگا برای شكار به جنگل رفته بود. دییوو در تنهایی كار میكرد و آواز میخواند كه ناگهان صدای بلند قدمهایی به گوشش رسید. كسی كه میآمد، راه رفتنش صدای تاراق- توروق عجیبی میداد. دییوو با ترس از سوراخ كلید بیرون را نگاه كرد. پشت در پیرزنی ایستاده بود كه از لاغری به نی میمانست. پاهایش مثل دو تا چوب بودند و سرش شبیه پرندهها. حتی بینی او به منقار شباهت داشت. انگشتهایش كشیده و درست مثل پنجهی پرندهها بود. او با هر حركتی تاراق- توروق میكرد. پاهایش را تكان میداد: تاراق! دستش را بلند میكرد: توروق! سرش را بر میگرداند: تاراق!
دییوو خیلی ترسید. پیرزن پرسید: «تو در خانه تنهایی؟»
دییوو جواب داد: «بله!»
پیرزن گفت: «در را باز كن بیایم تو! از راه دوری میآیم، خستهام.»
دییوو گفت: «بفرمایید.»
پیرزن همانطور كه موقع راه رفتن تاراق - توروق میكرد وارد كلبه شد. برای خودش جایی نزدیك بخاری انتخاب كرد و نشست. پاهای چنگال مانندش را روی هم انداخت و به طرف آتش دراز كرد. وقتی گرم شد پرسید: «دختر قشنگ! تو با چه كسی زندگی میكنی؟»
دییوو جواب داد: «با خواهرم».
پیرزن پرسید: «كس و كار دیگری نداری؟»
-هیچكس.
-پس خواهرت كجاست؟
-برای شكار به جنگل رفته.
پیرزن تاراق- توروقی كرد، به دختر نزدیك شد و گفت: «چه گیسوان بلند و قشنگی داری. بگذار موهایت را شانه بزنم و ببافم.»
دییوو نمیخواست قبول كند. سرش را كنار كشید. اما پیرزن سر او را در بغل گرفت و موهایش را شانه زد. بعد با انگشتان چنگال مانندش موهای او را بافت. به آرامی سوزنی درآورد و دور از چشم دختر آن را آهسته در گردنش فرو برد. دییوو چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت. پیرزن از جیبش چاقویی درآورد و گیسوان بافتهی او را برید. آن را در كیسهاش گذاشت و به سرعت از كلبه خارج شد.
لاگا غروب به خانه برگشت. وقتی از دور چشمش به كلبه افتاد، با خود گفت: «چه اتفاقی برای دییوو افتاده؟ چرا اجاق روشن نیست؟ چرا دودی از دودكش بلند نمیشود؟»
لاگا نزدیك كلبه ردّ پای غریبهای را دید. فوراً به درون كلبه دوید. خواهرش با چشمان بسته روی زمین دراز كشیده بود. لاگا فریاد زد: «دییوو! چه بلایی سرت آمده؟ خدایا! نكند مرده باشد!»
لاگا دید موهای خواهرش را بریدهاند. نمیدانست او مرده یا به خواب عمیقی فرو رفته است. گریه كنان گفت: «چه كسی این كار را كرده؟ او را هرگز نمیبخشم. از روی ردّپاها پیدایش میكنم.»
او تیر و كمان و خنجر خود را برداشت. روی سورتمهاش نشست. ردپاها را دنبال كرد تا به كلبهای، در وسط جنگل رسید. لاگا در زد. دختر رنگ پریدهای در را باز كرد. لاگا گفت: «اشكالی ندارد امشب اینجا بمانم؟»
دختر با صدای آهستهای جواب داد: «نه، نمیتوانی. اینجا خانهی پیرزنی بدجنس است. من برایش كار میكنم و برای همین هم تا حالا زنده ماندهام. پیرزنِ بینی منقاری، از دخترهای جوان متنفر است. با بریدن گیسوان آنها نیرویشان را میگیرد و با این نیرو عمرش را طولانیتر میكند. تا پیرزن نیامده از اینجا برو!»
لاگا گفت: «من از هیچكس نمیترسم. حالا فهمیدم چه كسی موهای خواهرم را بریده». سپس از دختر پرسید:«چطور میتوانم پیرزن را شكست بدهم و دوباره خواهرم را زنده كنم؟»
دختر خدمتكار گفت: «نیروی شرارت و بدجنسی پیرزن در یك صندوقچهی استخوانی نگهداری میشود. اگر كسی صندوقچه را آن قدر خُرد كند تا مثل پودر شود، شرارت هم از بین میرود. اما این صندوقچه همیشه همراه پیرزن است. حتی موقع خواب آن را زیر سرش میگذارد. خواب پیرزن خیلی سبك است. او موقع خواب یك چشمش را میبندد و با چشم دیگرش اطراف را میپاید.»
لاگا با خودش گفت:«باید به جنگل بروم و گیاه خوابآور پیدا كنم.»
او به جنگل رفت و با زحمت، از زیر برفها، گیاه خوابآور پیدا كرد. بعد به كلبه برگشت. دختر خدمتكار گیاه را زیر بالش پیرزن مخفی كرد.
به زودی صدایی به كلبه نزدیك شد: «تاراق-توروق، تاراق- توروق...» پیرزن بود كه میآمد. او وارد خانه شد و گفت: «بوی غریبه میآید. چه كسی اینجا بوده؟»
دختر خدمتكار جواب داد:« این بوی موهایی است كه دیروز آوردی.»
پیرزن گفت: «درست است. چه كسی میتواند به اینجا بیاید؟ گیسوان خوبی بود. دختری به آن جوانی می توانست سالهای زیادی عمر بكند. حالا من به جای او زندگی خواهم كرد. او خوابیده و فقط اگر موهایش را به سرش ببندند، بیدار میشود. اما چه كسی میتواند این كار را بكند؟ چه كسی موهای او را از من پس میگیرد؟ او كه جز یك خواهر كسی را ندارد. خوب دیگر، خسته هستم، باید بخوابم.»
پیرزن دراز كشید و به زودی به خواب رفت. كمكم خوابش سنگین شد و هر دو چشمانش را بست. دخترها صندوقچه را از زیر سرش بیرون آوردند. هاون سنگینی را برداشتند. دور از كلبه شروع كردند به كوبیدن و خرد كردن صندوقچه. مدت زیادی طول كشید تا صندوقچه خرد شد. اما آنها نتوانستند آن را پودر كنند. عاقبت خردههای صندوقچه را در اطراف پخش كردند. تكههای كوچك استخوان به خرمگس و پشه و حشرات دیگر تبدیل شدند.
دخترها به همراه گیسوان بریدهی دییوو به كلبهی لاگا برگشتند. دییوو درون كلبه بیحركت خوابیده بود. گیسوان را كه به سرش بستند به آرامی چشمهایش را باز كرد.
دخترها با هم در كلبه ماندند. از رودخانه ماهی میگرفتند. حیوانات جنگل را شكار میكردند و در كنار هم بسیار خوشبخت بودند.
آنها دیگر چیزی دربارهی پیرزن تاراق- توروقی نشنیدند. اما پیرزن همچنان خوابیده بود تا شاید دوباره یك صندوقچه شرارت و بدجنسی پیدا شود. پیرزن میتوانست با نیروی صندوقچه، گیسوان دخترهای جوان را ببُرد، نیرویشان را بگیرد، و به جای آنها زندگی كند.
پینوشتها:
1. افسانهی اولچی؛ قوم اولچ، قومی است كه در آمور، پایین بخش اولچ، یعنی در شهرستان خاباروفسك سیبری سكنی دارد. زبان مردمش مخلوطی است از زبانهای منچوری و توگوستی.
منبع مقاله :گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم