0
مسیر جاری :
كله پوك و عاقل افسانه‌ها

كله پوك و عاقل

یكی بود، یكی نبود. در روستایی پیرزنی زندگی می كرد كه دو پسر داشت. پسر بزرگتر، كلّه پوك بود و كوچكتر، عاقل.بالاخره مادر پیر مُرد. دو برادر ارثی را كه از مادرشان رسیده بود، تقسیم كردند. سهم كلّه پوك یك
یك وجبی و سگش افسانه‌ها

یك وجبی و سگش

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پیرمردی سه پسر داشت. كوچكترین پسر، قدّش یك وجب و ریشش دو وجب بود. مرد پیر به دیوی پول قرض داده بود. ماه‌ها گذشته بود، ولی دیو پولی را كه گرفته بود، پَس نمی‌داد.
گنجشك دانا افسانه‌ها

گنجشك دانا

یكی بود، یكی نبود. گنجشك زیبایی در صحرایی زندگی می‌كرد. روزی این گنجشك به دام مرد شكارچی افتاد. گنجشك رو به شكارچی گفت:‌«ای مرد شكارچی! مرا نكش. در عوض من به تو سه درس مهم می‌دهم، آنها
سرِ گرگ افسانه‌ها

سرِ گرگ

یكی بود،‌ یكی نبود. در زمان‌های قدیم، مردی بز و گوسفندی داشت. مرد، طناب گردن آنها را به درختی می‌بست و از آنها مواظبت می‌كرد. یك روز بُز شنید كه صاحبش می‌خواهد او را قربانی كند. به همین خاطر پیش
در خیال شكار افسانه‌ها

در خیال شكار

یكی بود، یكی نبود. روباهی بود كه به سنّ پیری رسیده بود و دیگر شكار كردن برایش كار آسانی نبود. روزی از روزها، روباه به شیری برخورد. پرسید:‌« روباه جان! چرا این قدر لاغر شده‌ای؟»
روباه و كوزه افسانه‌ها

روباه و كوزه

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، روباه حیله‌گری بود. روزی این روباه به جاده‌ای رفت و جست‌و‌خیز كرد و از این پهلو به آن پهلو غلتید. در همان موقع كاروانی پیدا شد. مسافران كاروان خسته و كوفته و تشنه بودند....
شاخ افسانه‌ها

شاخ

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پیرمردی بود که از دار دنیا فقط زنی و پسری داشت. با این که پیرپیر بود، هر روز کله‌ی سحر بلند می‌شد و از خانه می‌زد بیرون و کاری می‌کرد و برای زن و بچه‌اش لقمه‌ی نانی...
سزای نیکی افسانه‌ها

سزای نیکی

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم سواری بود و این سوار روزی تعریف کرد که در دامنه‌ی کوه به راه خودش می‌رفت که یکهو دید ماری هراسان و وحشت زده به طرف او آمد. سوار تا حرکت مار را دید، آماده شد تا از...
درخت سحرآمیز افسانه‌ها

درخت سحرآمیز

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم شاه‌زاده‌ای بود که دل و جرأت زیادی داشت و از هیچی نمی‌ترسید. روزی این شاه‌زاده با چند تا دوستش رفت شکار و تو شکارگاه با اسب می‌گشت که یکهو آهوی...
ببر مهربان افسانه‌ها

ببر مهربان

یکی بود، یکی نبود. در زمان‌های قدیم در اصفهان پیرزنی بود که با تنها پسرش زندگی می‌کرد. پسره کلبه‌ی کوچکی از خشت و گل ساخته بود و با مادرش به خیرو خوشی روز را به شب و شب را به روز می‌رساندند. پسره هر روز...