یك افسانه‌ی كهن تركمنی

روباه و كوزه

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، روباه حیله‌گری بود. روزی این روباه به جاده‌ای رفت و جست‌و‌خیز كرد و از این پهلو به آن پهلو غلتید. در همان موقع كاروانی پیدا شد. مسافران كاروان خسته و كوفته و تشنه بودند. آن
شنبه، 26 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
روباه و كوزه
 روباه و كوزه

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی
 

یك افسانه‌ی كهن تركمنی

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، روباه حیله‌گری بود. روزی این روباه به جاده‌ای رفت و جست‌و‌خیز كرد و از این پهلو به آن پهلو غلتید. در همان موقع كاروانی پیدا شد. مسافران كاروان خسته و كوفته و تشنه بودند. آن طرفها چاه عمیق و پُرآبی بود. آنها تصمیم گرفتند كه سه روز آنجا بمانند و استراحت كنند. روباه مدّتی توی لانه ماند. بعد به خیال اینكه كاروانیان رفته‌اند، سرش را از لانه بیرون آورد. در همان لحظه صدای آدمها به گوشش خورد و زود برگشت. روباه فهمید كه مسافران به این زودیها قصد رفتن ندارند. به همین خاطر مجبور شد تشنه و گرسنه در آنجا بماند. (1)
در چهارمین روز، مسافران می‌خواستند راه بیفتند كه سر كوزه‌ای شكست. كوزه را دور انداختند. كوزه غلتید و به دم لانه‌ی روباه رسید. نسیم می‌وزید و توی كوزه می‌پیچید و صدا می‌داد. صدایی شبیه صحبت آدمها از دور به گوش می‌رسید. روباه دوباره خواست از لانه بیرون بیاید ولی باز آن صدا را شنید و با خود گفت: «وای، امروز چهارمین روز است. پس اینها كی می‌خواهند بروند؟»
و همان‌جا ماند و انتظار كشید ولی صدای كوزه قطع نشد. روباه هم به خیال اینكه كاروانیان همچنان مشغول صحبتند، از لانه بیرون نیامد كه نیامد. ولی بالاخره طاقتش تمام شد و با خود گفت: «هرچه باداباد، باید بیرون بروم. هر اتفاقی هم كه بیفتد، بهتر از این است كه اینجا بمیرم و بپوسم.»
روباه پرشی كرد و از لانه بیرون آمد و به طرفی دوید. سرش را به اطراف چرخاند ولی كسی آنجا نبود، پشت سرش را نگاه كرد و كوزه‌ی شكسته را دید و به قضیه پی بُرد و به كنار كوزه آمد و گفت: «ای بدجنس! تو باعث شدی كه چهار روز گرسنه بمانم. بگذار الان شكمی سیر كنم و برگردم، بعد خودم می‌دانم چه بلایی سرت بیاورم!»
روباه جلو رفت و مدتی بعد تكه‌ای گوشت روی زمین دید. خواست آن را بخورد كه گرگی از راه رسید و گفت: «آهای روباه! چرا اینجا ایستاده‌ای؟ خیلی سرگردان به نظر می‌رسی.»
روباه گرگ را نگاه كرد و با دستپاچگی سلامی داد. گرگ گفت: «شانس آوردی، اگر سلام نمی‌دادی، تكه پاره‌ات می‌كردم!»
روباه كه خیلی ترسیده بود، لرزید و گفت: «اختیارداری آقا گرگه! ولی به جای اینكه مرا تكّه پاره كنی و بخوری، بهتر است این تكّه گوشت را بخوری».
و تكّه گوشت را نشان گرگ داد. گرگ تعجب كرد و گفت: «چه شد كه تو این گوشت آماده را نخوردی؟»
روباه گفت:‌«آخر می‌دانستم دیر یا زود سر می‌رسی. به خاطر همین برای تو نگه داشته بودم.»
گرگ پرسید: «ببینم، این گوشت شیرین است؟»
روباه گفت: «معلوم است كه شیرین است! مگر گوشت تلخ هم داریم؟ اگر این گوشت قسمت من می‌شد، یك لقمه‌اش می‌كردم.»
-كه این طور! حالا كه برای من گوشت نگه داشته‌ای، من هم تو را بی‌نصیب نمی‌گذارم و سهمت را می‌دهم.
و به طرف گوشت رفت. خواست آن را بردارد كه پایش در تله‌گیر كرد و چنان دردی گرفت كه تاب نیاورد و فریاد بلندی كشید و خود را به این طرف و آن طرف زد و گرد و غبار بلند كرد.
روباه گفت:‌ «ای گرگ حریص! در پُر زور بودنت كه شكی ندارم، ولی درباره‌ی چشمهایت چه بگویم؟ با چشم كور فرقی ندارند.»
و گوشت را خودش برداشت و خورد. گرگ التماس‌كنان گفت: «روباه جان! من دارم خُرد می‌شوم. بیا و رحمی به حال من كُن و نجاتم بده.»
و پایش را تندوتند تكان داد. روباه كنار گُرگ آمد و گفت: «بیخود زحمت نكش. اصلاً نمی‌توانی از تله رها شوی. چشمهایت سرخِ سرخ شده‌اند. بهتر است چشمهایت را ببندی و بخوابی!».
روباه برگشت و آمد كنار كوزه. تصمیم گرفت آن را در آب غرق كند و انتقام بگیرد. در آن نزدیكی، بركه‌ی پر آبی بود. روباه كوزه را محكم به دمش بست و دنبال خود كشید و توی آب انداخت. آب رفت توی كوزه. صدای آب بلند شد. روباه گفت:‌«صدایت را ببر، به هلاك شدنت می‌خندی؟!»
ولی صدای آب و كوزه كم نمی‌شد. هرچه آب بیشتر توی كوزه می‌رفت، صدایش بلندتر می‌شد.
روباه گفت:‌«خفه شو! حالا كه مسخره بازی در می‌آوری، حتماً غرقت می‌كنم!»
كوزه هرچه بیشتر در آب فرو می‌رفت، دُم روباه را بیشتر می‌كشید نزدیك بود كه خود روباه را هم در آب غرق كند. كوزه سنگین و سنگین‌تر می‌شد و روباه را هم محكمتر می‌كشید. روباه یكدفعه متوجه شد كه خودش هم نزدیك است غرق شود و داد زد: «وای، دوست عزیز! دُم مرا ول كن. من اشتباه كردم. خواهش می‌كنم ولم كن.»
روباه هر قدر كه خواهش و التماس می‌كرد، فایده‌ای نداشت. كوزه بیشتر در آب فرو می‌رفت و روباه را همراه خود می‌كشید. روباه داد زد: «وای، من دارم می‌میرم».
و محكم دست و پا زد تا خلاص شود. در همان حال پوست دمش كنده شد و با دم لخت و سرخ از آب بیرون پرید و پا به فرار گذاشت. گرگ تازه از تله رها شده بود و لنگ‌لنگان می‌آمد. تا روباه را دید، جلوش پرید و گفت:‌«ای روباه بدجنس! گیرت انداختم.»
روباه با ترس گفت:‌«گرگ عزیز! چه شده؟ مگر خطایی از من سر زده است؟»
دل گرگ از عصبانیت داشت آتش می‌گرفت.
-ای بدجنس! تو مرا به تله انداختی و پایم را زخمی كردی. تو را به سزای اعمالت می‌رسانم.
روباه گفت:‌«صبركن، اصلاً سر در نمی‌آورم، تو از چه حرف می‌زنی؟ حتماً مرا با روباه دیگری عوضی گرفته‌ای. ببینم، آقاگرگه! آن بدجنسی كه اذیتت كرد، از كدام دسته‌ی روباه‌ها بود؟ از دسته‌ی دُم سرخ و لاغرها بود یا دسته‌ی دُم پشمالوها؟! آخر ما روباه‌ها دو گروه هستیم.»
گرگ گفت: «مثل اینكه دمش پشمالو بود.»
روباه گفت: «پس آن روباهی كه تو می‌گویی، من نیستم. من از دسته‌‌ی روباه‌های دُم سرخ هستم. اگر باور نمی‌كنی، بیا دم مرا ببین.»
و دم سرخ و بی‌پوستش را نشان گرگ داد و یك بار دیگر گرگ را فریب داد و راهش را كشید و رفت.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط