نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. گنجشك زیبایی در صحرایی زندگی میكرد. روزی این گنجشك به دام مرد شكارچی افتاد. گنجشك رو به شكارچی گفت:«ای مرد شكارچی! مرا نكش. در عوض من به تو سه درس مهم میدهم، آنها همیشه به دردت خواهند خورد.»شكارچی لحظهای اندیشید و بعد گفت: «خب، باشد، پس اوّل آن سه موضوع را بگو تا آزادت كنم و هر جا كه خواستی برو».
گنجشك گفت: «اوّل اینكه، هرگز بر آنچه گذشت، افسوس نخور. دوّم اینكه آنچه را دور از تصوّر است، باور نكن. سومی را هم بعد از اینكه رهایم كردی، خواهم گفت.»
شكارچی گنجشك را از تور جدا كرد و گنجشك به هوا پرید و روی درختی نشست و گفت: «ای مرد شكارچی! تو فریب مرا خوردی. من در شكمم به اندازهی دو مُشت جواهر دارم. دیگر اصلاً دستت به آن جواهر نمیرسد!»
شكارچی از اینكه گنجشك را آزاد كرده بود، پشیمان شد. گنجشك متوجّه پشیمانی او شد و گفت: «ای شكارچی احمق! مگر من به تو نگفته بودم كه بر آنچه گذشت، افسوس نخوری؟ چه زود فراموش كردی و پشیمان شدی! اگر تو احمق نبودی، حرف مرا باور نمیكردی. جواهر در شكم من چه كار می كند؟! الان در شكم من یك تخم كوچولو هم نمیتوانی پیدا كنی.»
گنجشك این حرف را گفت و بال گشود و پرواز كرد و از بالای كوهها و درّهها گذشت.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم