0
مسیر جاری :
شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد افسانه‌ها

شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود به اسم شاهپورشاه. روزی این پادشاه بلند شد و رفت شکار و تا تنگ غروب دنبال جانورها دوید و وقتی داشت برمی گشت، دید جوانی افتاده تو خاک و دور خودش، تو خاک...
پادشاه و زن نیکوکار افسانه‌ها

پادشاه و زن نیکوکار

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم تو شهری پادشاهی بود و این بابا چهل تا زن داشت و هر روز به هر زنش سکه ای می داد تا اگر گدایی آمد جلو در، به اش بدهد. گذشت و گذشت تا روزی گدایی جلو پادشاه را گرفت...
سیر حاتم طائی افسانه‌ها

سیر حاتم طائی

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم مرد و زنی بودند با مال و مثال زیاد و پسری داشتند به اسم حسن. این پسره حسابی ولخرج بود و هرچی به دست می آورد، خرج یللی تللی می کرد. خلاصه گذشت...
کاکاسیاه و پسر پادشاه افسانه‌ها

کاکاسیاه و پسر پادشاه

در زمان های قدیم پادشاهی بود و تنها از دار دنیا یک پسر داشت، اما این پسره طوری بار آمده بود که پادشاه هر قانونی می گذاشت، پسره زیرش می زد و هیچ کار خلافی نبود که ازش سر نزند. پادشاه که از دست پسره ذله...
فرامرز نمک شناس افسانه‌ها

فرامرز نمک شناس

در روزگار قدیم تاجری بود و این بابا سه پسر داشت. وقتی دید پیر و ناتوان شده، پسر بزرگش را خواست و گفت دیگر پیر و از کارافتاده شده و می خواهد کسب و کارش را بدهد دست او. اما اول باید بداند او مرد این کار...
میراث پدر افسانه‌ها

میراث پدر

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم سه برادر بودند که پدر پیری داشتند. از قضای روزگار زد و پدره مرد و پسرها عزایی درست و حسابی گرفتند و سر سال که شد، وصیت نامه اش را خواندند و دیدند نوشته ارث و میراث...
پادشاه و سه پسرش افسانه‌ها

پادشاه و سه پسرش

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم، زیر این گنبد کبود پادشاهی بود که سه تا پسر داشت. روزی این پادشاه همین طور که پسرها را نگاه می کرد، صداشان زد و گفت وقت زن گرفتن شان رسیده و...
زرگیسو افسانه‌ها

زرگیسو

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که مال و منال زیادی داشت، آن قدر که حساب و کتابش از دست خودش هم دررفته بود. اما برخلاف پادشاه های پولدار، مردمی هم که زیر امرش بودند، زندگی راحت و آسوده...
سبزپری افسانه‌ها

سبزپری

آورده اند که در شهر سراندیب، پادشاهی فرمان می راند به اسم عارض شاه. این پادشاه وزیری داشت و بین آن ها همیشه ی خدا صلح و صفا بود. از عمر این پادشاه و وزیر هشتاد سال گذشته بود و هنوز اجاق هر دو کور بود و...
دختر پری‌زاد افسانه‌ها

دختر پری‌زاد

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود. از قضا، نه این پادشاه اولادی داشت و نه وزیرش. پادشاه به هر دری زد که از آن همه زن که گرفته بود، صاحب پسری بشود تا تخت و تاجش به...