پسره راه افتاد و همین جور دنبال رفیق می گشت و پیدا نمی کرد. تا این که روزی بین راه به کاکاسیاهی برخورد کرد که به راه خودش می رفت. خواست امتحانش کند. هر چه ادعای رفاقت می کرد، کاکاسیاه فاصله می گرفت و همراه نمی شد، تا آخر سر به هزار زحمت کاکا را با خودش رفیق کرد. اما کاکاسیاه شرطی گذاشت که اگر می خواهد با او یار و رفیق شود، باید از حرف و کار او سرپیچی نکند. پسره اول کاکاسیاه را امتحان کرد و دید با حرف هایی که مادرش گفته بود، این مرد رفیق راه است. با هم راه افتادند و رفتند تا رسیدند به دوراهی. آنجا رو سنگی نوشته بود: ای آدمی زاد که به این دوراهی می رسی، اگر از سمت راست بروی، به آبادی می رسی، اما اگر راه چپ را بگیری، گرفتار می شوی.
کاکاسیاه گفت باید دست چپ بروند، اما پسر پادشاه گفت هیچ آدم عاقلی راه دست راست را نمی گذارد و از راه پرخطر برود. اما از آنجایی که میگویند سیاه کج است، کاکا گفت الا و بلا باید از دست چپ بروند. بعد هم گفت از اول می دانست که نمی تواند با او رفاقت کند. پسر پادشاه وقتی دید کاکا به راه نمی آید، قبول کرد که از راه چپ بروند. چند فرسخی که رفتند، رسیدند به قلعه ای و خرابه ای. از قدیم گفته اند هرچه خطر است، یا در قلعه است یا در خرابه. وقتی رفتند نزدیک قلعه، شب شده بود. همان جا منزل کردند و کاکاسیاه گفت خودش بیدار می ماند و نگهبانی می دهد و بهتر است پسر پادشاه بخوابد. اگر اتفاقی افتاد، از پسش برمی آید. پسر پادشاه خوابید و سیاه بیدار ماند. خیلی نگذشته بود که کاکا سیاه دید دیوی به طرفش می آید. تا رسید، با هم گلاویز شدند و آخرسر کاکا سیاه دیو را کشت. هنوز خستگی در نکرده بود که دیو دومی آمد و با سیاه سرشاخ شد. این یکی دیو را هم کشت که یکهو پسر پادشاه بیدار شد و دید دو تا دیو کشته شده و لاشه شان رو زمین افتاده. این بار نوبت پسر پادشاه بود که نگهبانی بدهد. سیاه خوابید و پسره بیدار ماند. هنوز خواب سیاه سنگین نشده بود که دیوی از راه رسید و این یکی با پسر پادشاه گلاویز شد. پسره هم دیو را کشت که یکهو صدای رعدی از آسمان به گوش پسر پادشاه رسید که سه پسر داشتیم، امروز شما کی بودید که این جا رسیدید و هر سه تا را کشتید؟ پسر پادشاه فهمید که جادوگری در این قلعه منزل دارد. پا را گذاشت تو خرابه و تا جادو رسید، با شمشیر دو شقه اش کرد. کاکا سیاه که بیدار شد، با هم رفتند به قلعه و دیدند هرچه از اول خلقت آدم تا به آن شب از مال مردم برده اند، همه در این قلعه انبار شده. جواهر رنگارنگ است که رو هم تلنبار شده هرچه خواستند، برداشتند و در قلعه را هم با سنگ و گل گرفتند و راه افتادند و رفتند. پس از مدتی رسیدند به شهری که به کنگره ی قصرش کله های خشکیده آویزان بود. پرسیدند اسم این شهر چیست و این قصر مال کدام پادشاه و چرا این کله ها را آویزان کرده اند؟ یکی گفت این شهر مال فلان پادشاه و قصر مال دختر پادشاه است. اما این کله ها آویزان روزی رو گردن خواستگارهای دختر پادشاه بود. او سه شرط دارد. هرکس از پس سه شرط بر آمد، زنش می شود، والا سرش را از تن جدا می کند. شرط اولش این است که خواستگار باید با دختر کشتی بگیرد و اگر دختر پادشاه زمین خورد، زن خواستگار می شود و اگر زمین نخورد، مرد بازنده است. شرط دوم این است که پادشاه با تمام امیرها و بزرگان مملکت در میدان معینی حاضر می شوند و دختر سواره با خواستگار می جنگد، هرکدام بردند، شرط را به جا می آورند. شرط سوم هم این است یک میل ورزشی می آورند و مرد باید با آن ورزش کند. اگر این شرط ها را به جا نیاورد، سرش را از تن جدا می کنند. تا به امروز هم کسی نبرده و دختر هم کله ی خواستگارها آویزان کرده. شرط دیگری هم دارد که مرد باید چهل خروار جواهر هفت رنگ برای مهریه ی دختر بیاورد. سیاه به پسر پادشاه گفت: «تو برو به پادشاه بگو من سیاهی دارم که کشتی و ورزش و جنگ می کند. اگر بُرد مال من، اگر باخت مال سیاه. یعنی اگر باخت، سیاه را بکشید و اگر برد دختر مال من.» پسر پادشاه قبول نمی کرد و می گفت این طوری نمی شود. این کار برای سیاه باخت و برد ندارد. اما کاکا سیاه گفت قرار شان این بوده که هر چه گفت، پسر پادشاه گوش کند. بداند که این کار به منفعت او تمام می شود. پسر پادشاه باز هم زیر بار نمی رفت تا آخرسر سیاه وادارش کرد برود و این معامله را با پادشاه جوش بدهد. پسر پادشاه رفت و خواسته اش را به پادشاه گفت. روزی معین شد و پادشاه و تمام امیرها و بزرگ ها آمدند، اما دختر که آن همه پادشاه و شاهزاده و سردار را به خاک انداخته بود، عارش می آمد که با سیاهی کشتی بگیرد. ولی پدرش گفت شرطی است که خودش گذاشته و باید به اش عمل کند. جارچی ها از طرف پادشاه جار زدند و دختر هم ناچار آمد و با سیاه گلاویز شد. اما سیاه او را به زمین زد و شرط را برد. در نبرد و ورزش هم برد با سیاه بود. جارچی ها جارزدند که دختر پادشاه را فلان پادشاه بُرد. حالا باید می رفتند و چهل خروار جواهر هفت رنگ می آوردند. سیاه رفت و کاروان قاطری به راه انداخت و با پسر پادشاه راهی قلعه شد و چهل خروار جواهر بار کرد و به پادشاه تحویل داد و مهریه ی دختر را هم کامل کرد.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.