جوان گفت: «من احمد، پسر پادشاه شامم. چند وقت پیش عکس دختر پادشاه ایران را دیدم و عاشقش شدم. رفتم خواستگاری دختره. اما این شاه زاده می گوید زن کسی می شود که برود کوه قاف و خواهرش را که دیوها دزدیده و زندانی اش کرده اند، آزاد کند و بیاورد. اگر چنین مردی پیدا نشد، اصلاً شوهر نمی کند. من هم مرد این کار نیستم. اصلاً نمی دانم قاف کجا هست و اسم دیو هم لرزه به جانم می اندازد».
شاهپور شاه به جوان گفت بلند شود تا با هم بروند، ببیند چه کاری می تواند برایش بکند. پسره را با خودش برد قصر و به اش قول داد که محض رضای خدا کمکش می کند تا به دختره برسد.
چند روز بعد، شاهپورشاه و احمد شامی راه افتادند به طرف ایران. شب و روز تاختند تا آخر سر رسیدند به ایران و یک راست رفتند بارگاه پادشاه. خبر به دختره دادند که دو نفر آمده اند خواستگاری. دختره اصلاً نپرسید کی هستند. پرده را انداختند و از پشت پرده پرسید: «شما کی هستید و از کجا آمده اید و اسم مرا از کجا شنیده اید؟» شاهپور شاه اتفاقی را که بین خودش و احمد شامی افتاده بود، برای شاه زاده تعریف کرده و گفت به این بیچاره قول داده به آرزوش برساند. حالا هم آمده، نه به خاطر خودش، به خاطر این جوان برود و کاری را که دختر پادشاه می گوید، به سرانجام برساند.
دختر پادشاه گفت: «شرط من سرجاش هست. هر کی خواهرم را از دست دیوها نجات بدهد، من هم زنش می شوم.»
شاهپور شاه قول داد همین امروز می رود و تا یک سال دیگر خواهرش را می آورد. اما دختر پادشاه هم باید قول بدهد تا او نیامده، از این احمد شامی نگه داری کند. دختره قبول کرد و دستور داد جایی برای احمد شامی تعیین کنند و هر ماه هم پولی به او بدهند تا کار و بارش رو به راه باشد.
شاهپورشاه از راهی که رفته بود، برگشت به یمن و به وزیرش گفت تا یک سال جای او بنشیند تا او برود و کار این پسره را سروسامانی بدهد. زود باروبندیلش را برداشت و پشت به شهر و رو به بیابان راه افتاد. دو ماهی رفت و رفت تا رسید به درختی. رفت و در سایه درخت نشست تا خستگی اش را در کند. همین که نشست، دید ماری دارد از درخت می رود بالا. بالای درخت هم چند تا جوجه ی پرنده از ترس جان شان جیک جیکی راه انداخته اند که دلی آدم برای شان کباب می شود. شاهپور شاه چماقش را برداشت و زد به کله ی مار و سرش را پهن کرد رو درخت. تازه چماقش را زمین گذاشته بود که هوا تاریک شد. شاهپور شاه نگاه کرد و دید پرنده ی بزرگی دارد می آید طرف درخت و آنقدر بزرگ است که جلو نور آفتاب را گرفته. پرنده تا رسید و از زبان جوجه هایش شنید که این مرد چه طور جان شان را نجات داده، رو زمین نشست جلو پای شاهپور شاه و گفت: «من هفت سال است رو این درخت لانه ساخته ام. این هفت ساله هروقت جوجه گذاشتم و این بیچاره ها همین که به ثمر رسیدند، یکی یکی کم می شدند. نمی دانستم کار کدام دشمن از خدا بی خبری است، تا تو امروز دشمنم را کشتی. حالا بگو عوضش من چه کاری می توانم برایت بکنم. تو به گردن من حق داری.»
شاهپور گفت: «می خواهم بروم کوه قاف. تو می توانی ببریم؟»پرنده گفت: «فقط می توانم تا پای کوه ببرمت. حرارت کوه خیلی زیاد است و پرهام را می سوزاند. به این خاطر نمی توانم ببرمت آن بالا.»
شاهپور شاه گفت: «همین هم خیلی خوب است. تو مرا تا پای کوه ببر.»
شاهپور شاه شب را زیر درخت صبح کرد و آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، نشست رو گردنش و پرنده پر زد و رفت هوا. رفت و رفت تا تنگ غروب نشست روزمین، شاهپور شاه گفت: «اگر می خواستم راهی را که آمده ایم، پیاده بیایم چه قدر طول می کشید؟»
پرنده گفت: «شش ماه.»
شاهپورشاه گفت: «من می روم دنبال کارم. تو هم پنج روز دیگر بیا این جا تا با هم برگردیم.»
پرنده پرید و رفت. شاهپور شاه همراه افتاد و از سینه کش کوه رفت بالا. کمی که رفت، دید سه تا نره دیو افتاده اند به جان هم و چه بگومگویی می کردند. دیوها تا چشم شان افتاد به او، یکی شان گفت: «به به! کجا بودی، خیلی وقت است گوشت آدمی زاد نخورده ایم.»
شاهپورشاه خودش را زد به آن راه و گفت: «من دیدم شما دارید دعوا می کنید، آمدم آشتی تان بدهم. حالاسر چی دعواتان شده؟»
یکی از دیوها گفت: «سر ارث و میراث پدرمان. بیست سال پیش پدرمان دختر آدمی زادی را دزدید و بزرگش کرد. می خواست با دختره عروسی کند، اما این ورپریده قبول نکرد و پدرمان هم دق کرد و مُرد. یک قالیچه و یک سرمه دان و یک انبان هم برای ما ارث گذاشته. حالا سر تقسیم این چهار تا دعوامان شده.»
شاهپور گفت: «خوب، قالیچه و سرمه دان و انبان چه خاصیتی دارند؟»
دیو گفت: «اگر رو قالیچه بنشینی و سه تا صلوات بفرستی و بگویی به حق سلیمان پیغمبر مرا ببر فلان جا، زودی می بردت آنجا. سرمه را هم اگر به چشم بکشی، غیب می شوی، خودت همه جا را می بینی، اما کسی تو را نمی بیند. انبان هم، هروقت توش دست کنی و بگویی به حق سلیمان پیغمبر، از پخته و نپخته، هرچی بخواهی، حاضر می کند.»
شاهپور گفت: «این سه تا را بدهید دست من و مرا ببرید خانه تان. من جوری تقسیمش می کنم که هر سه تا راضی باشید.»
یکی از دیوها شاهپور شاه را گذاشت رو کولش و برد خانه شان ، پیش دختره. همین که دیوها رفتند غذا بیاورند، شاهپور شاه تمام سرگذشتش را برای دختره تعریف کرد. دختره گفت: «این دیوها سه روز می خوابند و سه روز هم بیدارند. امروز روز آخر بیداری شان است. بعد که خوابیدند، سه روز وقت داریم تا فلنگ را ببندیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
دیوها خوابیدند و تا خروپف شان بلند شد، دختره شاهپور شاه را بیدار کرد و انبان و سرمه دان را برداشتند و دوتایی سوار قالیچه شدند. شاهپور سه تا صلوات فرستاد و گفت به حق سلیمان پیغمبر آنها را برساند یمن. قالیچه پرواز کرد و در چشم به هم زدنی تو شهر یمن نشست رو زمین. شاهپور شاه دستور داد شهر را چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم با دختره عقد کرد و با هم به خیر و خوشی زندگی کردند.
شاهپور شاه سرش به زندگی خودش گرم بود تا یک شب احمد شامی آمد به خوابش و گفت خوب، خودت رسیدی به دختری که می خواستی و فراموش کردی چه قولی به من داده ای. عین خیالت هم نیست که من به خاطر دختره می سوزم. صبح که شد، شاهپور زنش را برداشت و سوار قالیچه شدند. قالیچه پرواز کرد و تو ایران نشست روزمین. یک راست رفتند قصر پادشاه و آنجا شاهپور شاه به دختره گفت برود پیش خواهرش. خودش هم کمی بعد می آید. می خواهد یک خرده سر به سر خواهر هایش بگذارد. دختره رفت و تا خواهرش او را دید، از خوشی چنان سروصدایی راه انداخت که آن سرش ناپیدا. شاهپور شاه میل سرمه دان را کشید به چشمش و رفت تو اتاق. کسی
شاهپورشاه را نمی دید، اما او همه را می دید. دختر پادشاه می دید چیزهایی دارد جابه جا می شود. رو کرد به خواهری که زن شاهپور شاه بود و گفت: «اینجا که کسی نیست. اما انگاری یکی دارد اذیتم می کند، نکند تو با خودت جن آورده ای؟»
دختره نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: «نه. این کارها زیر سر شاهپورشاه است.»
شاهپورشاه هم که دید زنش دستش را رو کرده، سرمه را از چشمش پاک کرد. دختر پادشاه را دید شاهپورشاه راست جلوش ایستاده. شاهپورشاه گفت: «درست است که من به خاطر خدا رفتم دنبال حل مشکل احمد شامی، اما خدا هم مرا بی نصیب نگذاشت و خواهرات نصیب من شد.»
شاهپورشاه از آنجا رفت منزل احمد شامی و آنجا هم سرمه به چشمش کشید و حسابی سربه سر شاه زاده ی شامی گذاشت. اما آن بی چاره آن قدر دمغ و پکر بود که داشت دیوانه می شد. شاهپورشاه وقتی دید کار دارد بیخ پیدا می کند، سرمه را پاک کرد و احمد شامی دید شاهپورشاه کنارش نشسته. خوشحال شد و با همراه افتادند و رفتند پیش دختر پادشاه و او دید شاهپور شاه به قولش وفا کرده، گفت زن هر کی می شود که شاهپورشاه بگوید. پادشاه یمن هم احمد شامی را جلو انداخت. پادشاه ایران دستور داد شهر را آذین ببندند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. شاهپور رو کرد به احمد شامی و گفت شام عروسی اش را او روبه راه می کند. شب عروسی که شد، دست کرد تو انبان و گفت ده قاب پلو بده. ده قاب چلو، ده قاب فسنجون، زودی همه چیز حاضر شد. شاهپور، دست دختره را در دست احمد گذاشت و آنها به وصال هم رسیدند.
باز نوشته ی افسانه ی شاهپورشاه که درد احمدشاه را دوا کرد، قصه های مشدی گلین خانم، الول ساتن، صص 430 - 438. این افسانه صورت دیگری است از داستان بلند عامیانه به نام حاتم و حسن بانو که چندین بار در ایران و هند به چاپ رسیده است.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.