دختر پری‌زاد

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود. از قضا، نه این پادشاه اولادی داشت و نه وزیرش. پادشاه به هر دری زد که از آن همه زن که گرفته بود، صاحب پسری بشود تا تخت و تاجش به دست غریبه
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
دختر پری‌زاد
 دختر پریزاد
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
يکي بود، يکي نبود. غير از خدا هيچ کي نبود. در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود. از قضا، نه اين پادشاه اولادي داشت و نه وزيرش. پادشاه به هر دري زد که از آن همه زن که گرفته بود، صاحب پسري بشود تا تخت و تاجش به دست غريبه نيفتد. ‌اما تيرش به سنگ خورد و آن قدر غصه به دلش نشست که ديگر شوق و ذوقي نداشت که از قصر برود بيرون. گذشت و گذشت و يک روز که دلش خيلي غصه‌دار بود، به وزير گفت دو تا اسب آماده کند تا بروند شکار. وزير همه به طويله‌دار گفت و او دو تا اسب قبراق و چموش را زين کرد و برد خدمت وزير. پادشاه و وزير سوار شدند و راه افتادند و از شهر زدند بيرون و تمام شکارگاه را گذاشتند زير پا و هيچ شکاري به چشم‌شان نيامد. رفتند تا نزديک ظهر رسيدند به خانه‌ي پيرمردي که گوشه گرفته بود و عبادت مي‌کرد. مرد داشت نماز مي‌خواند. پادشاه و وزيرش پياده شدند و اسب‌شان را بستند به درختي و صبر کردند تا پيرمرد نمازش را تمام کرد. پيرمرد تا پادشاه را ديد، گفت: «چه عجب پادشاه از قصرش آمد بيرون!»
پادشاه ‌هاج و واج ماند که اين پيرمرد، تو اين گوشه‌ي بيابان، از کجا مي‌داند او از قصرش بيرون نمي‌آيد. خوب پيرمرد را نگاه کرد. ‌اما چيزي نگفت. پيرمرد پادشاه و وزير را دعوت کرد به اتاقش و ميوه‌اي را که جلو دستش بود، به آن‌ها تعارف کرد. ‌اما تا نشستند، پيرمرد اين دفعه رو به پادشاه کرد و گفت چرا گرفته و پکر است؟ پادشاه رفت تو فکر که نکند اين مرد از غيب خبر دارد. ‌اما خودش را زد به آن راه و گفت: «چرا بايد گرفته باشم؟ هم مملکت آبادي داريم و هم مردم حال و روزشان خوش است و دشمني هم که نداريم.»
پيرمرد گفت: «تو و وزير غصه‌داريد. چون هر دو اجاق‌تان کور است و اولاد هم نداريد.»
پادشاه که ديد دستش پيش پيرمرد رو شده، حرفي نزد. ‌اما پيرمرد گفت پادشاه غصه به دلش راه ندهد، چرا که انتظارش سر آمده و خيلي زود، هم خودش صاحب بچه مي‌شود و هم وزيرش. ‌اما پسر هر دو راه سختي پيش رو دارند و پسر وزير مي‌شود يک قلوه‌سنگ. پادشاه که سر کيف آمده بود، گفت اشکالي ندارد. همين که صاحب بچه بشوند، براي هفت پشت‌شان کافي است. بقيه‌اش را بي‌خيال. پيرمرد خنديد و با خودش گفت خدا از دل پادشاه بشنود.
پادشاه و وزير ساعتي پيش پيرمرد ماندند. با دل پر رفته بودند و حالا که برمي‌گشتند، با دم‌شان گردو مي‌شکستند. خيلي زود فهميدند زن‌هاشان حامله شده‌اند و بعد از نه ماه و نه روز، پادشاه و وزير صاحب دو تا پسر شدند. بچه‌ها را دادند دست دايه‌ها تا خوب بزرگ‌شان کنند. وقتي بچه‌ها از آب و گل درآمدند، ملايي آوردند تا به بچه‌ها درس بدهد. چند سالي هم بچه‌ها درس خواندند تا هر دو شدند جوان‌هايي خوش برو بالا. ‌اما تا آن روزنه از شهر رفته بودند بيرون و نه رنگ شکارگاه را ديده بودند. روزي پسر وزير رو کرد به پسر پادشاه و گفت: «اين هم شد زندگي که من و تو از کله‌ي سحر تا تنگ غروب کارمان شده درس و مشق اين ملا؟! نه از اين شهر رفته‌ايم بيرون که ببينيم دنيا چه خبر است و نه شکاري کرده‌ايم. توبرو پيش پادشاه و اجازه بگير برويم شکار.»
پسر پادشاه که خودش هم دلش لک زده بود که از شهر بزند بيرون، رفت پيش پدرش و گفت اجازه بدهد تا با پسر وزير برود شکار، پادشاه اجازه داد، ‌اما گفت زياد تو بيابان نمانند. هوا گرم است و مريض مي‌شوند. پسره قبول کرد و گفت فقط با اسب چرخي تو بيابان مي‌زنند و برمي‌ردند.
پسرها باروبنديل‌شان را بستند و رفتند. از صبح تا ظهر بيابان را از زير پا در کردند و آفتاب که به وسط آسمان رسيد، گذرشان افتاد به خانه‌ي همان پيرمردي که پادشاه و وزير هم رفته بودند پيشش، رفتند تو و پيرمرد پسرها را نشاند و ميوه گذاشت جلوشان و بچه‌ها که خسته بودند، تا تنگ غروب تو خانه‌ي پيرمرد ماندند و آفتاب که داشت مي‌رفت پائين، پاشدند و راه افتادند به طرف شهر، همين‌طور که مي‌آمدند، يکهو پسر پادشاه ديد سرش گيج مي‌رود. تا خواست چيزي بگويد، غش کرد و افتاد روزمين، پسر وزير رفت بالا سرش و عطر و گلابي زد به دماغ پسره تا آرام آرام به هوش آمد. ازش پرسيد چي شده؟ بهتر است تا شب نشده، بروند و خودشان را برسانند به شهر تا پادشاه دلخور نشود. تازه حرکت کرده بودند که يکهو نوري از پهلوي پسر پادشاه زد بيرون و رفت اوج آسمان. پسرها حيران و مات نور را نگاه کردند و نمي‌دانستند چي مي‌بينند. پسر وزير هر چي پرسيد، پسر پادشاه حرفي نزد. خودش هم از حال خودش خبر نداشت. حال و جاني هم براي تاختن به تن‌شان نبود و يواش يواش مي‌رفتند.
از آن طرف پادشاه و وزير پشت بام قصر ايستاده بودند. پادشاه دوربين انداخت و پسرها را ديد که نزار و وارفته مي‌آيند. لرزه افتاد به جانش و رو کرد به وزير و گفت آن حرفي که پيرمرد عابد پانزده‌ شانزده سال پيش گفت، حالا پيش آمده. پسرها را نگاه کند تا ببيند بچه‌ها به چه روزي افتاده‌اند. وزير هم دوربين را گرفت و تا پسرها را ديد، انگشت به دهن ماند.
پسرها برگشتند به قصر و اسب‌ها را دادند به طويله‌دار و رفتند عمارت خودشان. پسر پادشاه از گرد راه که رسيد، گفت رختخواب را پهن کنند. افتاد تو رختخواب و لحاف را کشيد رو صورتش، هرچي مادرش پرسيد چي پيش آمده، او که خودش هم نمي‌دانست چه بلايي را از سر گذرانده، حرفي نزد. وقت شام هم که شد، لب به غذا نزد و همه چيز را دست نخورده برگرداند. به پادشاه خبر دادند پسرش ناخوش شده، نه از رختخواب مي‌آيد بيرون و نه لب به غذا مي‌زند. پادشاه آمد و هر کاري کرد، پسره لام تا کام حرفي نزد. پادشاه که از غروب رفته بود تو فکر، زود فرستاد دنبال پسر وزير. همين که پسره آمد، به او گفت چي پيش آمده که پسرش از وقتي رسيده، افتاده تو رختخواب؟ پسر وزير هم نمي‌دانست بايد چي بگويد. پادشاه پسر وزير را فرستاد پيش پسره و خودش هم پشت پرده ايستاد تا ببيند حال و کار پسره چه طور است. پسر وزير رفت و از زير زبان شاه‌زاده کشيد که او عاشق همان دختري شده که عين نور از پهلويش زد بيرون و رفت هوا. دختري که حتي صورتش را نديده بود. پسر وزير آمد و همه چيز را مو به مو براي پادشاه تعريف کرد که تو بيابان، وقتي از خانه‌ي پيرمرد آمدند بيرون، چه اتفاقي افتاده بود. پادشاه تا حرف‌هاي پسر وزير را شنيد، گفت: «پدرت چندين و چند سال است که نان و نمک ما را خورده. حالا وقتش رسيده آن را جبران کنيد. چهل روز هم مهلت داري، بروي و آن دختر پريزاد را بياري. اگر دست خالي برگردي، گردنت را مي‌زنم و مال و منال‌تان را مي‌گيرم. هم خودت را مي‌کشم و هم پدرت را.»
پسره از حرف پادشاه تو دلش خالي شد و رنگ از صورتش پريد و با خودش گفت رفتيم بادي به دل‌مان بخورد، سرمان را برد. با گوش آويزان و ناکار و نزار برگشت. وزير تا پسرش را ديد، فهميد پادشاه چي گفته. به پسرش گفت سوار بشود و برود پيش همان پيرمردي که رفته بودند خانه‌اش. او راه و چاه را نشانش مي‌دهد، وگرنه کاري از دست هيچ بني بشري ساخته نيست. پسر وزير زودي پريد پشت اسب و رفت پيش پيرمرد و ديد ايستاده و نماز مي‌خواند. اين پا و آن پا کرد تا نمازش تمام شد. پيرمرد نمازش را تمام که کرد، برگشت رو به پسر وزير و گفت: «پسر وزير! چي شده که آواره‌ي بيابان‌ها شده اي؟»
پسر وزير فقط گفت گرفتاري. پيرمرد خنديد و گفت خوب، پسر پادشاه گرفتار شده و او را سرگردان بيابان کرده. پسر وزير همه چيز را از سير تا پياز براي پيرمرد تعريف کرد. پيرمرد گفت: «خوب گوشت را باز کن. يک راست مي‌روي شهر و به مادرت مي‌گويي نان زيادي برايت بيزد و سفره‌ي نانت را مي‌گذاري تو خورجين و مي‌بندي ترک اسبت و به پادشاه هم مي‌گويي بايد پسرش را همراهت بفرست. از شهر مي‌زني بيرون. پشت به شهر و رو به بيابان مي‌روي تا مي‌رسي به شهري. نرسيده به شهر ديوي را مي‌بيني که با زنجير بسته شده. ده قدم مانده به ديو، سلام مي‌کني و ده قدم که رد شدي، برمي‌گردي و با شمشيرت سر ديو را مي‌اندازي. مواظب باش، اگر ديو زنده بماند، تمام رشته‌هايت پنبه مي‌شود. از اين شهر مي‌گذري و مي‌روي شهر دوم، نزديک شهر به جواني نوراني مي‌رسي که به‌ات سلام مي‌کند. جواب سلامش را بده و جوان بخر به صد تومن. ازش مي‌پرسي عالم شهر کي هست؟ نشاني‌اش را که گرفتي، جوان را مي‌بري و مي‌سپاريش تا ستاره شناسش کند. بعد مي‌روي شهر سوم. آنجا جوان ديگري مي‌بيني. اين يکي را هم مي‌خري صد تومن و مي‌بريش پيش عالم شهر تا از اين جوان راه‌شناسي بسازد. با هم حرکت مي‌کنيد و مي‌رويد شهر چهارم. اين جا هم جواني نوراني به شما مي‌رسد و صد تومن مي‌دهي و مي‌خريش و مي‌سپاريش به عالم شهر تا اين يکي را آب‌شناسي بکند. از اين شهر که برويد، مي‌رسيد به شهر پنجم. آنجا جواني مي‌خري و مي‌دهي که از اين جوان شمشيرشناس بسازد. بعد از اين مي‌رسي به شهري که دختر پريزاد آنجاست. دختره دو تا اسب دارد، يکي اسب باد و يکي هم اسب ابر. اسب‌ها از چهار فرسخ آدمي‌زاد را مي‌بينند و بنا مي‌کنند شيهه کشيدن. شيهه‌ي اسب‌ها که بلند بشود، دختره سپر و شمشيرش را برمي‌دارد و هر کسي را سر راهش ببيند، سربه نيستش مي‌کند. بايد خوب مواظب باشي. چهار فرسخ مانده، دو تا گودال مي‌کني. يکي براي خودت، يکي براي پسر پادشاه. دو تا پشته خار هم جمع مي‌کني و مي‌گذاري رو گودال‌ها. چهار دفعه خودت را به اسب‌ها نشان مي‌دهي و مي‌روي تو گودال خف مي‌کني. اسب سر از کارت درنمي‌آورد و مي‌رود. آرام آرام مي‌روي قصر دختره. مي‌بيني خوابيده. با چهار تا پارچه‌ي ابريشمي او را چهارميخ مي‌کني، هرچه التماس کرد، بازش نمي‌کني تا به هيکل دست راست قسم بخورد. آن وقت کارتان رو به راه مي‌شود.»
پسر وزير بلند شد و برگشت شهر و داد نان زيادي پختند و از آنجا رفت قصر پادشاه و گفت بايد پسرش را همراه او بفرستد. پادشاه اول راضي نشد. رفت و به پسرش گفت. پسره تا اين را شنيد، از رختخواب زد بيرون و گفت و به رفيقش گفت راه بيفت. باروبنديل‌شان را بستند و کله‌ي سحر شال و کلاه کرد و پشت به شهر و رو به بيابان حرکت کردند. رفتند و رفتند و پسر وزير تو پنج شهر کارهايي را کرد که پيرمرد به‌اش سفارش کرده بود. وقتي رسيد به چهارفرسخي قصر دختره، دو تا گودال کند و پشته‌هاي خار را گذاشت رو گودالها و پسر پادشاه را فرستاد زير يکي و رفت بالاي تپه‌اي و خودش را به اسب‌ها نشان داد. شيه‌هاي اسب‌ها بلند شد. پسره رفت و خودش را قايم کرد. چهار دفعه اين کار را کرد و هردفعه دختره آمد و هيچ آدمي‌زادي نديد. بار آخر از کوره دررفت و شلاقش را کشيد به جان اسب‌ها و آنقدر زدشان که ديگر شيهه نکشيدند. دختره از بيابان رفت و از خستگي گرفت خوابيد. پسر پادشاه و پسر وزير از گودال آمدند بيرون و راه افتادند به طرف قصر دختره. پسر وزير از پله‌ها رفت بالا و ديد دختره خوابيده. چهار ميخ در چهار گوشه‌ي تختش بود. چهار پارچه‌ي ابريشمي گرفت و دختره را محکم بست. همين که خيالش راحت شد که دختره بلند بشو نيست، شمشيرش را کشيد و نشست رو سينه‌ي دختره، پريزاد از خواب پريد و تا پسر وزير را ديد، آه از نهادش برآمد و گفت: «پسر وزير! تو مرد اين کار نبودي. استادت اين کار را کرد. پاشو شرط را بردي.»
پسر وزير گفت: «به هيکل دست راست قسم بخورد که هر کاري گفتم، مي‌کني، قسم بخوري، بلند مي‌شوم.»
دختره قسم خورد و پسر وزير بلند شد و گفت آمده خواستگاري او براي پسر پادشاه. دختره سرش را تکان داد و گفت کاشکي براي خودش آمده بود. پسره گفت حالا که براي او آمده و کاري نمي‌شود کرد. رفت و پسر پادشاه را آورد. پسر پادشاه دختره را عقد کرد و قرار گذاشتند چند روزي در قصر دختره بمانند. روزها مي‌رفتند شکار و شب‌ها دور هم جمع مي‌شدند و از هر دري حرف مي‌زدند.
از آن طرف پادشاه شهري در همان حوالي، روزي با وزيرش رفته بود کنار رودخانه تا هوايي تازه کند. همين که عصاش را گذاشت تا از رود بگذرد، مويي پيچيد به عصا. مو را که باز کرد، ديد عين آفتاب مي‌درخشد و نورش به چشم روشني مي‌دهد. از وزير که پرسيد، او گفت موي فلان دختر پريزاد است که فلان جا، تو قصرش زندگي مي‌کند و هفته‌اي يک روز تو دريا خودش را به آب مي‌زند. لابد سرش را ‌شانه کرده و اين مو را آب آورده تا اينجا. پادشاه که حالي به حالي شده بود، با وزير برگشت به شهر و همين که نشست رو تخت، به وزير بخت برگشته دستور داد بايد کاري کند که دختره زنش بشود. وزير گفت او شوهر کرده و حالا زن پسر فلان پادشاه است. پادشاه که عشق پيري زده بود به سرش، گفت هرطوري شده، بايد دست دختره را بگذارد تو دستش، وگرنه گردنش را مي‌زند و مال و منالش را مي‌گيرد. وزير که ديد، راه پس و پيش ندارد، راه افتاد و رفت پيش پيرزني که دست صد تا پيرزن حيلهگر و دو به هم زن را از پشت مي‌بست. نشست و سفره‌ي دلش را پيش پيرزنه باز کرد. پيرزنه ديد نانش افتاده تو روغن و دختره بدجوري دل پادشاه را برده و پادشاه هم بندش را انداخته گردن وزير و وزير هم حالا محتاج اوست. به وزير گفت برود خري و يک خورجين و ده بيست تا تسبيح و سه چهار تا چارقد بيارد تا ببيند برايش چه کار مي‌کند. وزير زود چيزهايي را که پيرزنه گفته بود، حاضر کرد و گذاشت جلوش، پيرزنه گفت وزير بايد چندتايي نگهبان بگذارد و هروقت کارش رو به راه شد، پالان خر را آتش مي‌زند و او بايد لشکرش را بفرستد به قصر دختره.
پيرزنه عصايي گرفت و راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا تنگ غروبي رسيد به قصر دختره. همين که رسيد، به هن و هن افتاده بود. دختره هم نشسته بود کنار پنجره که شوهرش و پسر وزير کي از شکار برميگ‌ردند. ديد پيرزني از بيابان مي‌آيد و طوري دولا شده که سرش دارد مي‌خورد به زمين و هي مي‌گويد خدا به سرتان بيارد که من پيرزن را گرفتار اين بيابان کرديد. فلان بشويد و بهمان بشويد. دختره گوش خواباند و تا نفرين پيرزنه را شنيد، دلش به حال او سوخت و ازش پرسيد تک و تنها تو اين بيابان چه کار مي‌کند؟ پيرزنه گفت از کربلا مي‌آيد و رفيق‌هايش اسب داشتند و تندوتيز رفتند و جاش گذاشتند. دختره گفت‌ امشب به جايي نمي‌رسد و سگ و گرگ تکه پاره‌اش مي‌کنند. بيايد تو خانه‌اش و شب را صبح کند و فردا راه بيفتد. پيرزنه از خدا خواسته، رفت و خرش را جايي بست و خورجينش را برداشت و به هر جان کندني بود، خودش را رساند بالا. همين که رسيد، چارقدي درآورد و داد به دختره و گفت اين هم سوغات تو.
دختره و پيرزنه نشستند و از هردري حرف زدند. هوا که تاريک شد، پسر وزير و پسر پادشاه برگشتند. پسر وزير نگاهي انداخت به پيرزنه و يواشکي به دختره و پسر پادشاه گفت چشمش آب نمي‌خورد که اين پيرزنه راست بگويد و کلکي زير سرش نباشد. بايد چهار چشمي مواظبش باشد که موشي تو کارشان ندواند. دختره زير بار نرفت. ‌اما پسر وزير گفت او حرفش را زده و آنها خودشان مي‌دانند چه کار کنند.
شب خوابيدند. پيرزنه رفت اتاقي و پسر وزير هم سر جاي خودش و زن و شوهر هم تو اتاق خودشان. صبح که شد، پسر وزير و پسر پادشاه اسب‌شان را زين کردند که بروند شکار. پسر وزير به دختره سفارش کرد اين پيرزنه را نگه ندارد و بفرستدش دنبال کارش، پيرزنه نشسته و دختره ديد انگاري خيال ندارد برود. خجالت هم مي‌کشيد به‌اش بگويد راه بيفتد و برود. ساعتي که گذشت، به دختره گفت بيايد تا شپش سرش را بجورد. دختره گفت سرش تميز است و لازم نيست خودش را به زحمت بيندازد. ‌اما پيرزنه نه گذاشت و نه برداشت و گفت از شوهرش بپرسد که جانش به چي بسته است. دختره خنديد و گفت شوهرش ديو نيست که شيشه‌ي عمر داشته باشد، آدمي‌زاد است. ‌اما پيرزنه رفت تو پوست زنه و گفت بي ضرر نيست. بايد بپرسد، شايد روزي به دردش خورد.
پسرها تنگ غروب آمدند و ديدند پيرزنه هنوز نرفته. دختر پريزاد هم گفت خجالت کشيده جوابش کند. همين که رفتند بخوابند، دختره از پسر پادشاه پرسيد مرگش به چه چيزي بسته است. پسره هم که مثل دختره صاف و ساده بود، گفت به همين شمشيري که به کمرش بسته است. اگر اين شمشير را بشکنند و تو آب بيندازند، مي‌ميرد.
صبح که شد، پيرزنه خودش را به اين کار و آن کار زد تا آفتاب پهن شد و آن وقت نشست و همه چيز را از دختره پرسيد. شب رفت و شمشيرهاي پسر پادشاه و پسر وزير را برداشت و برد لب دريا و آنها را ريز ريز کرد و انداخت تو آب. نزديک سحر پالان خرش را آتش زد. دختره تا بيدار شد، هر کاري کرد، ديد شوهرش بيدار نمي‌شود. رفت سروقت پسر وزير، ديد اين يکي هم مثل جنازه افتاده. هيچ کدام نفس نمي‌کشند. جيغ و دادش رفت هوا و پيرزنه را نفرين کرد. بدبختي‌اش يکي بود، شد دو تا، که يکهو ديد لشکري هم حمله کرد به قصرش و دست پاي او را گرفتند و سوار اسبش کردند و بردند به قصر پادشاهي که عاشقش شده بود. همين که رسيدند، پادشاه آمد و خواست به‌اش دست درازي کند. دختره کشيده‌اي خواباند بيخ گوشش که لرزه افتاد به چهار ستون بدنش. بعد جلو روي پادشاه ايستاد و گفت: «مرا مي‌فرستي قصري خيلي دور از خودت.
فقط چند تا کنيز و غلام با من مي‌فرستي و بعد از چهل روز مي‌آيي آن جا.»
پادشاه قبول کرد و دختره را با غلام فرستاد قصر ديگري.
دختره را اين جا داشته باشيد و بشنويد از پسر پادشاه و رفيق‌هايش.
ستاره‌شناس همين‌طور که به آسمان نگاه مي‌کرد، ديد ستاره‌ي پسر پادشاه کم نور شد و چيزي نمانده که خاموش بشود. فهميد براي اربابش مشکلي پيش آمده. زود توبره‌اش را برداشت و راه افتاد. از آن طرف راه شناس هم صبح از خانه زد بيرون و ديد‌ امروز، راه طوري تيره و تار شده که عجيب است. اين يکي هم توبره‌اش را برداشت و راهي شد. آب شناس رفت وضو بگيرد، به نظرش آب طوري تيره بود که تا آن روز نديده بود. پي برد گرهي تو کار اربابش افتاده. اين بابا هم شال و کلاه کرد و از خانه زد بيرون. آفتاب که زد، شمشيرشناس تا شمشيرش را گرفت، ديد شمشير به دستش جفت و جور نمي‌شود. اين يکي هم شستش خبردار شد که کار اربابش ميزان نيست. زود از خانه راهي شد.
هر چهار جوان تو راه به هم رسيدند و همين که سر صحبت را باز کردند، فهميدند ارباب هر چهار نفرشان، همان دو نفر هستند و بايد همسفر بشوند. رفتند و رفتند تا رسيدند به دو گودال. ديدند آنجا خبري از ارباب‌شان نيست. دوباره راه افتادند و رسيدند به قصر دختر پريزاد. ديدند دختره نيست، ولي ارباب‌ها عين جنازه افتاده‌اند. پسر پادشاه تو اين اتاق و پسر وزير تو آن يکي. راه‌شناس زد پاي پيرزنه را گرفت و رفت لب دريا. آب‌شناس نگاهي به ته دريا کرد و ديد شمشير پسر پادشاه و پسر وزير ريز ريز شده و افتاده زير آب. زود به آب زد و تکه پاره‌هاي شمشير را آورد بالا و داد دست شمشيرشناس. اين بابا هم زود دست به کار شد و طوري جوش‌شان داد که از روز اول هم بهتر بودند. شمشيرها را بردند و بستند به کمر پسر پادشاه و پسر وزير. اين‌ها عطسه‌اي کردند و بلند شدند و نشستند. پسر پادشاه دوروبرش را نگاه کرد و تا زنش را نديد، سراسيمه و هراسان بلند شد و هرچي خبرش را گرفت، ديد آب شده و رفته زمين. چهار جوان گفتند تازه رسيده‌اند و ده روز است تو راه‌اند و اين جا هم دختري نديده‌اند. فهميدند پيرزنه بلايي سرشان آورده و دختره را برده. رفتند طويله و ديدند اسب‌هاشان ده روز است کاه و جو نخورده‌اند و دارند پس مي‌افتند. پسر وزير به جوان‌ها گفت همه تو قصر بمانند و به اسب‌ها برسند تا او برود و برگردد. رفت و سوار اسب باد شد و در چشم به هم زدني، خودش را رساند به شهري که دختره را برده بودند آنجا. همين‌طور که تو کوچه و بازار مي‌رفت، چشمش افتاد به پيرزني، جلو رفت و گفت تو اين شهر غريب است و جايي ندارد، اگر مي‌شود جايي به او بدهد تا ناني و آبي بخورد. پيرزنه قبول کرد و بردش خانه. همين که نان و آبي خورد و خستگي‌اش را در کرد، از زير زبان پيرزنه درآورد که پادشاه‌شان دختر پريزادي آورده و چنين و چنان شده. پسر وزير تا اين را شنيد، مشتي اشرفي ريخت تو دامن پيرزنه. زنه تا اشرفي‌ها را ديد، چشم‌هاش چهار تا شد. پسر وزير انگشتري را که دختره شب عروسي به‌اش داده بود و گفته بود روزي به دردش مي‌خورد، از انگشتش درآورد و داد به پيرزنه و گفت: «اين انگشتر را ببر قصر دختره و بگو صاحب اين انگشتر به پول محتاج شده و مي‌خواهد بفروشدش.»
پيرزنه چادرش را انداخت رو سرش و راه افتاد. به قصر دختره. همين که رسيد، کنيزها آمدند و گفتند چه کار دارد؟ پيرزنه انگشتر را داد به کنيزها و گفت اين را به خانم‌شان نشان بدهند و بگويند صاحبش محتاج پول شده. اگر به دردش مي‌خورد، پولي بابتش بدهد. کنيزها انگشتر را گرفتند و بردند پيش دختره. همين که چشمش افتاد به انگشتر، گفت صاحبش بايد بيايد اينجا. پيرزنه تا پيغام دختره را شنيد، زود برگشت و پسره را با خودش برد قصر، دختر پريزاد تا پسر وزير را ديد، پرسيد چه طور زنده شده‌اند؟ آنها که مرده بودند. پسر وزير همه چيز را از سير تا پياز براي دختره تعريف کرد و پرسيد حالا مي‌خواهد چه کار کند؟ دختره گفت فرصت چهل روزه‌اش تمام شده و فردا بساط عروسي‌شان را راه مي‌اندازند. او بايد اسب باد و ابر و شمشير و سپرش را بياورد.
پسر وزير سوار اسب باد شد و خودش را رساند قصر پريزاد و همه چيز را به پسر پادشاه گفت و رفتند سر صندوق و درش را باز کردند و شمشير و سپر دختره را بيرون آوردند و شب نقل و کشمش مفصلي به اسب‌ها دادند و فردا صبح، اسب باد و اسب ابر را برداشتند و حرکت کردند.
از آن طرف پادشاه که از عشق دختر پريزاد شب و روز نداشت، دستور داد شهر را چراغاني کنند و هفت شب و هفت روز جشن بگيرند. از طرف پادشاه اسب آوردند تا دختره را سوار بکنند و ببرند حمام. او سوار هر اسبي مي‌شد، کمرش مي‌رسيد به زمين و مي‌شکست. مانده بودند چه کار کنند. پسر وزير هم با اسب‌ها گوشه‌اي ايستاده بود. دختره دوروبرش را نگاه کرد و تا او را ديد، اسب باد را نشان داد و گفت همان اسب را بياورند. وزير سراسيمه آمد و گفت: «عروس پادشاه اين اسب را خواسته و بايد ببريش براي عروس.»
پسر وزير گفت: «اين اسب به غريبه سواري نمي‌دهد. اگر غريبه سوارش بشود، مثل ديوانه مي‌پرد بالا و پائين. بايد خودم افسارش را بگيرم.»
وزير قبول کرد و پسره با اسب باد رفت. وقتي مي‌خواست دختره را سوار کند، يواشکي شمشير و سپرش را هم داد دستش. دختره همين که نشست روزين، شمشير را کشيد و اول زد به فرق پيرزني که دزديده بودش. بعد هم به تاخت درآمد. اسب‌ها افتادند به جان مردمي که آن دوروبر بودند و با دندان کله‌شان را مي‌کندند. هر دو تا اسب از کشته پشته ساختند و مردم از دم در مي‌رفتند. نزديک غروب پادشاه و وزير و وکيل و لشکرش، تکه پاره افتاده بودند رو خاک. مردم از دختره ‌امان مي‌خواستند و دختره گفت به شرطي‌ امان مي‌دهد که فعلاً فلان پيرزن پادشاه‌شان بشود. همه از ترس جان‌شان رفتند و پيرزني را آوردند که به پسر وزير کمک کرده بود. تا پيرزنه نشست رو تخت، دختره و پسر وزير راه افتادند و برگشتند به قصر خودشان.
خيال‌شان که راحت شد، دختره گفت پاي آدمي زاد به اين قصر باز شده و ديگر نمي‌تواند اين جا زندگي کند. با هم قرار گذاشتند يک هفته‌اي آنجا بمانند و سر هفته بروند شهر خودشان. پسر وزير و پسر پادشاه روز که شد، رفتند شکار و دختره هم تو آفتاب دراز کشيده بود که ديد سه تا کبوتر آمدند و نشستند رو درخت. کبوتر اولي گفت: «اگر اين دختر بيدار است و صداي ما را مي‌شنود، بايد بداند هر سه تا افتاده‌اند تو طلسم و کارشان به اين شرط روبه راه مي‌شود که وقت رفتن، پسر وزير سه تا قلوه سنگ، هر کدام به قد پنج سير بردارد و تو جيبش بگذارد و جلو بيفتد. سر راه مي‌رسند به کره اسبي که خالي وسط پيشاني‌اش است و تو آسمان ايستاده. پسر وزير بايد با آن قلوه سنگ‌ها بزند به اسب. اگر خورد، طلسم اول باطل مي‌شود، وگرنه هر سه تا تو طلسم مي‌مانند. از اين طلسم که رد شدند، مي‌رسند به طلسم دوم.»
کبوتر دومي گفت: «خوب، اين طلسم چه جوري است؟»
کبوتر اولي گفت: «نيم فرسخي شهرشان که رسيدند، نامه‌اي مي‌نويسند به پادشاه که بيايد پيشوازشان و پيش از آمدن، بايد کليدخانه و دروازه را خراب کند، وگرنه تو طلسم دوم مي‌مانند.»
کبوتر سومي گفت: «از اين طلسم که رد شدند، بايد چه کار کنند؟»
کبوتر اولي گفت: «وقتي رسيدند به قصر پادشاه و تو اتاق حجله خوابيدند، اژدهايي از تو لاله‌ي بالا سرشان مي‌آيد بيرون و سه دور، دورشان مي‌چرخد. اگر بيدار شدند، شايد بتوانند کاري بکنند، وگرنه اژدها هر دو را يک لقمه مي‌کند. علاجش اين است که پسر وزير برود پشت پرده، خف کند و همين که اژدها دو دور چرخيد، با شمشيرش حيوان را بکشد.»
دختره تکاني خورد و کبوترها پر کشيدند و رفتند. غروب که پسرها برگشتند، دختر پريزاد رو کرد به پسر وزير و هرچي را از کبوترها شنيده بود، همه را مو به مو براي پسره تعريف کرد. پسر وزير هم رفت و سه تا قلوه سنگ خوش دست، هر کدام به اندازه‌ي پنج سير پيدا کرد و گذاشت تو جيبش.
سر هفته که شد، باروبنديل‌شان را بستند و هرچي که سبک وزن و گرانقيمت بود، با خودشان برداشتند. در قصر را قفل کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به کره اسبي که تو آسمان ايستاده بود. پسر وزير با همان قلوه سنگ اول زد به پيشاني اسب که يکهو خرد و خاکشير شد و ريخت پائين. از طلسم اول رد شدند. همين‌طور به تاخت رفتند تا رسيدند به نيم فرسخي شهرشان. زود نامه‌اي به پادشاه نوشتند که دختر پريزاد را با خودشان آورده‌اند و آنها بايد بيايند پيشوازشان، ‌اما بايد کليدخانه و دروازه را خراب کنند. پادشاه دستور داد و زود هر دو را خراب کردند و جارچي‌ها هم جارزدند و مردم از پير و جوان و زن و مرد و کور و کچل و بينا راه افتادند به طرف دروازه‌ي شهر، بزن و بکوبي هم راه انداختند که آن سرش ناپيدا. پسر پادشاه و دختر پريزاد و پسر وزير آمدند و پادشاه که حالا از خوشي پر درآورده بود، دستور داد ده شب و ده روز جشن بگيرند. شب دهم حجله‌ي عروس و داماد را به پا کردند و تا خواستند پسره و دختره را ببرند حجله، پسر وزير پيش دستي کرد و رفت پشت پرده قايم شد. عروس و داماد آمدند حجله و گرفتند خوابيدند. همين که خوابشان سنگين شد، يکهو فتيله‌ي لاله‌ي بالاي سرشان گر گرفت و اژدهايي ازش بيرون زد. دو دور دور تخت گشت و تا خواست دور سوم را شروع کند، پسر وزير از پشت پرده پريد بيرون و شمشيرش را حواله‌ي گردن اژدها کرد. سر اژدها افتاد آن طرف و همه آمدند بيرون و ديدند لش اژدها افتاده تو گودال.
قصه‌ي ما به سر رسيد، کلاغ کوره به خونه‌اش نرسيد.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط