غلامش را فرستاد پی پسر دومی و وقتی رسید، به اش گفت دیروز برادر بزرگش را خواسته و به اش گفته پدرش کار خودش را کرده و حالا خسته و ناتوان شده. سرمایه ای به اش می دهد تا به جای پدرش برود و کار و کاسبی راه بیندازد، اما برادر بیعارش رفت و پولش را خرج یللی تللی کرد. اهل کار نیست. حالا که پسر بزرگه توزرد از آب درآمد، صد تومان به پسر دومش می دهد ببیند او لنگه ی برادرش از آب درمی آید یا مرد کار است. اگر قابل بود، تجارت خانه را می دهد دستش و خودش آخر عمری عبادت می کند. پسر حرف پدرش را قبول کرد و پول را گرفت و راهی بازار شد. این پسره افتاد به دام چند رفیق بد و دورش را گرفتند و صد تومن را یک شبه صرف کرد. صبح که شد، برگشت به خانه و پدره پرسید خوب با پول چه کرده؟ این یکی هم جواب برادر بزرگه را داد. پدره گفت برود پی کارش که مثل برادرش لایق این نیست جای او را بگیرد. با این کارها آخر و عاقبتشان بدبختی است.
پدر آخرین تیرش را در ترکش گذاشت و پسر سومی را خواست و گفت برادرهایش لایق کار تجارت نیستند و کارشان به بدبختی می کشد. حال صد تومن سرمایه به او می دهد تا برود بازار و جواهر و جنس بخرد، ببرد شهر دیگری و مشغول تجارت بشود. پسر قبول کرد و صد تومن گرفت و راه افتاد و رفت بازار. بین راه دید مرده ای را به درخت بسته اند و دارند شلاقش می زنند. رفت جلو و پرسید چرا به مرده شلاق می زنید؟ به او گفتند برود پی کارش و دخالت به کار مردم نکند. پسر گفت نمی خواهد دخالت کند حرف شان را بزنند، شاید بتواند علاج کارشان را بکند. گفتند صد تومن از این آدم طلب داشته اند و حالا مرده، دارند شلاقش می زنند تا پولشان را پس بگیرند. پسره گفت مرده که چیزی نمی فهمد. زود بازش کنند و غسل و کفنش کنند و بگذارند تو قبر تا او صد تومن قرضش را بدهد. آنها به دستور پسره عمل کردند، وقتی کارشان تمام شد، صد تومن را داد به آنها و برگشت به خانه. پدرش گفت او با پول چه کار کرده؟ پسره گفت رفت و مرده آزاد کرد. پدره گفت کار خیلی خوبی کرد و حالا این صد تومن دیگر را بگیرد و جنس بخرد. پسره پول را گرفت و رفت جواهر و هرچی لازم داشت خرید و برگشت پیش پدر. پدره وقتی دید این پسرش اهل کار است، صد تومن دیگر داد که برود دو سه تا غلام بخرد. پسره رفت و هرچه در بازار گشت و این طرف و آن طرف رفت هیچ غلامی پیدا نکرد. آن قدر گشت تا رسید به دروازه و دید آدم لختی دارد از دروازه می آید و می گوید نوکر می شوم. پسره وقتی دید کسی نیست که غلامش بشود، همان آدم لخت را گرفت و برد خانه ی پدرش و پدره هم تا او را دید، گفت چرا آدم لخت آورده؟ پسره گفت هرچی جارزده، کسی گیرش نیامده و این یکی را دیده که می خواسته نوکر بشود. همین را هم مفت چنگش دانسته و آورده. تاجر از مرد لخت اسمش را پرسید و او هم گفت اسمش فرامرز است. لباسی تنش کردند و پسره هم گفت فردا صبح می خواهند بروند سفر، او باید بارشان را ببندد و ناشتایی اش را حاضر کند و آفتاب که زد، راه می افتند.
فرامرز قبول کرد و صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و پنجاه تا قاطر حاضر کرد و بار را بست و نان و چای اربابش را حاضر کرد و رفت بالاسر ارباب و بیدارش کرد که بلند شو برویم. ارباب که بلند شد، دید همه چیز حاضر است و به فرامرز گفت آفرین! معلوم است که زبر و زرنگ است و می تواند کارها را درست و حسابی راه بیندازد. پسره ناشتایی اش را خورد و رفت و با پدرش خداحافظی کند که برود. پدره گفت از این راهی که می روند، بین راه کاروان سرایی است با یک آب انبار، حواس شان باشد که نه تو کاروان سرا و نه تو آب انبار منزل نکنند و بروند بالاتر، پسره گفت به چشم و خداحافظی کرد و با فرامرز راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به کاروان سرا. فرامرز بارها را آورد پائین، اما پسره گفت پدرش سفارش کرده این جا منزل نکنند. فرامرز گفت طوری نمی شود. پسره هم حرفی نزد و فرامرز شام را حاضر کرد و قاطرها را بست و شام خوردند. ارباب را که خواباند، خودش رو بارها دراز کشید. کمی که گذشت، دید روشنایی چراغی از دور پیداست و یواش یواش جلو می آید. فرامرز دید الان نزدیک می شوند. بلند شد و دید بین قاطرها، قاطر لگدزنی خوابیده. زود حیوان را باز کرد و او را فرستاد طرف روشنایی، ساعتی که گذشت، دید چراغی که خیلی نزدیک بود، خاموش شد و قاطر لگدزن با سر و صورت خونی برگشت. فرامرز بلند شد و دستی بر پشت قاطر کشید و شیرینی گذاشت به دهنش و او را ناز کرد و رفت خوابید. صبح که بلند شد، رفت بیرون کاروانسرا دید چهل تا نعش افتاده. زود برگشت و ارباب را بلند کرد و نان و چای خوردند. ارباب تا قاطر را به آن حال و روز دید، پرسید چرا این قاطر چموش صورتش خونی است؟ فرامرز دست ارباب را گرفت و برد بیرون و گفت می داند این نعش ها کی هستند؟ ارباب مات و حیران ماند و پرسید چه شده؟ فرامرز گفت این ها دزدانی هستند که پدرش از آنها می ترسید. ارباب خوشحال شد و به فرامرز آفرین گفت و دستور داد بار و بندیل را جمع کنند و بروند.قافله راه افتاد و رفتند تا رسیدند به آب انبار. تا رسیدند، فرامرز بارها را پائین انداخت و پسره این بار هم تا چشمش به آب انبار افتاد، گفت پدرش سفارش کرده اینجا شب نمانند. فرامرز گفت نه، طوری نمی شود. باز مثل کاروانسرا بارها را انداختند و فرامرز شامی درست کرد و غذا را که خوردند، ارباب گرفت و خوابید. فرامرز هم رو بارها دراز کشید. ساعتی که گذشت، فرامرز دید گرگی و روباهی با هم رسیدند. گرگ از روباه پرسید: «آقاروباه! این جا چه کار می کنی؟»
روباه گفت: «خودت این جا چه کار می کنی؟»
گرگ گفت: «من هرشب می آیم این جا دنبال شکار. اتفاقاً همین نزدیکی گله ای گوسفندی است و چوپانش سگ بزرگی دارد که نمی گذارد برویم شکار. امشب هم بدجوری گرسنه ام. رفته بودم دوروبر شهر، دیدم سر چند تا آدم را زده اند به دیوارها. وقتی پرسیدم این آدم ها چه کار کرده اند، گفتند تو این شهر دختر پادشاه دیوانه شده و هر پزشکی نتواند علاجش کند، سرش را می برند و بالای منار می کشند.»
فرامرز تمام حرف های گرگ و روباه را شنید و صبر کرد تا صبح شد. اول نان و چای اربابش را داد و پولی با خودش برداشت و راه افتاد و گفت زود برمی گردد. رفت طرف گله و تا رسید، به چوپان گفت سگش را می فروشد؟ چوپان گفت اگر سگ نباشد، گوسفندهایش از دست می رود. فرامرز گفت قیمت گوسفندها چند است؟ چوپان هم گفت صد تومن، فرامرز صد تومن به چوپان داد و گفت این پول گوسفندها، اگر گرگ آنها را پاره کرد، این پولش. اگر هم نکرد، او فایده برده. چوپان از خدا خواسته، سگ را داد. فرامرز سگ را ده قدمی برد آن طرف و لقمه نانی به اش داد و دستی کشید پشتش و سنگی پهلوی خودش آماده کرد. همین که سگ خوابید، سنگ را زد به فرق سر حیوان و مغزش را بیرون آورد و تو دستمالی پیچید و گذاشت تو جیبش و راه افتاد به طرف همان شهری که دختر پادشاهش دیوانه شده بود. از مردم پرسید چرا تو شهرشان سر آویزان است؟ گفتند تو این شهر دختر پادشاه دیوانه شده و هر که می رود علاجش کند و نمی تواند؛ سرش را می برند و آویزان می کنند به منار، فرامرز گفت پزشک است و آمده برود پیش پادشاه. دربان ها گفتند برود پی کارش که بزرگ تر از او نتوانسته این کار را بکند. فرامرز ناراحت شد و گفت شما چه کار دارید. دربان ها وقتی دیدند دست بردار نیست، او را بردند خدمت پادشاه. فرامرز سلام کرد گفت آمده تا دخترش را علاج کند. پادشاه گفت اگر نتوانست، مثل بقیه کشته می شود. فرامرز هم گفت سرش از سر آنها عزیزتر نیست. پادشاه قبول کرد و گفت حالا چی لازم دارد؟ فرامرز گفت یک حمام داغ، با یک منقل آتش و کاسه ای سرکه. وقتی آماده شد، دختر را هم ببرند حمام. پادشاه دستور داد زود همه چیز را حاضر کنند. فرامرز رفت تو حمام و تا دختر را آوردند، چون دیوانه بود و از حمام داغ ترس داشت، پرید رو سر و روی فرامرز، فرامرز هم دختره را انداخت رو زمین و کمی از مغز سگ آب کرده و کشید به دماغش و نصف کاسه سرکه هم ریخت رو مغز، دختر تکانی خورد و گفت این غریبه این جا چه کار می کند؟ فرامرز گفت بهتر است داد نزند. او پزشک است و آمده علاجش کند. بعد گفت به پادشاه خبر بدهند که دخترش درمان شده. پادشاه وزنش آمدند و دیدند دختره عاقل و سالم نشسته گوشه ی حمام. به فرمان پادشاه زود تمام شهر را چراغان کردند و لباس بردند برای دختره تا بپوشد و فرامرز را با شکوه و جلال بردند به بارگاه شاه و تا پادشاه به او خلعت داد، فرامرز رد کرد و گفت نمی خواهد. پادشاه گفت باید دخترش را بگیرد، چون او درمانش کرده. فرامرز گفت نمی خواهد، اما اربابی دارد، اگر او خواست، به او بدهند. پادشاه قبول کرد و فرامرز هم زود برگشت پیش اربابش و همه چیز را برای او تعریف کرد و گفت باید خودش را سنگین و رنگین بگیرد. وقتی همه چیز را به او حالی کرد، با هم راه افتادند و رفتند به قصر پادشاه. پادشاه دستور داد صندلی زرین آوردند و پسره نشست و پادشاه گفت باید دخترش را بگیرد. پسره اول کمی ناز و نوز کرد و بعد راضی شد. دختر پادشاه را برای او عقد کرد و هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و پس از مدتی با پنجاه بار جواهر و ده تا کنیز و غلام راه افتادند تا رسیدند به محل دیگری. فرامرز گفت حالا خیالش راحت شده، چون غلام ها بیشتر شده اند. همان جا منزل کردند. فرامرز مثل همیشه دراز کشید رو بارها. یک وقتی دید یک نفر سر آدمی را گرفته به دستش و دارد می آید طرف او. وقتی رسید، سر را جلو فرامرز گذاشت رو بارها. فرامرز شمشیر کشید تا گردنش را بزند، اما خورد به دماغش و افتاد. زود دماغ را برداشت و گذاشت تو جیبش.
صبح حرکت کردند و تا رسیدند به دروازه ی شهر، دروازه بان همین که دروازه را باز کرد، دید سر پسر پادشاه رو بارهاست. زود فرامرز را گرفتند و دست بسته بردند قصر پادشاه و گفتند این مرد پسر پادشاه را کشته. پادشاه هم دستور داد او را بکشند. فرامرز گفت او کسی را نکشته و می تواند قاتل پسر پادشاه را نشان بدهد. اما پادشاه باید دستور بدهد تمام مردم از جلوش بگذرند تا او قاتل را نشان بدهد. تمام مردم آمدند. فرامرز گفت این ها نیستند. هنوز یک نفر مانده. به پادشاه خبر دادند فقط پسر وزیر مانده که ناخوش شده و افتاده تو رختخواب. فرامرز گفت باید بیاید. وقتی آمد، دیدند صورتش را با دستمال بسته است. تا پسره را دید، دماغ را از جیبش درآورد و گفت این قاتل پسر پادشاه است. بعد تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف کرد و پادشاه هم دستور داد زود پسر وزیر را دار زدند و رو کرد به فرامرز و گفت چون قاتل پسرش را پیدا کرده، باید دخترش را بگیرد. فرامرز گفت او زن نمی خواهد، اما اربابی دارد، اگر او خواست، به اش بدهند.
فرامرز رفت و مثل دفعه ی قبل ماجرا را از سیر تا پیاز برای اربابش تعریف کرد و با هم راه افتادند و رفتند پیش پادشاه و این بار هم اربابش شد داماد پادشاه و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختر پادشاه را برای او عقد کرد. چند روزی در آن شهر ماندند و بعد بارشان را بستند و با پنجاه قاطر جواهر و ده تا کنیز و غلام که حالا سر جمع می شدند صد و پنجاه بار جواهر و بیست کنیز و غلام، به چشم پسره مال خوبی آمد و به فرامرز گفت وقتش رسیده که برود پیش پدرش، راه افتادند و از همان راهی که رفته بودند، برگشتند. بین راه منزل کردند و نشسته بودند شام بخورند که دیدند پیرزنی آمد و لقمه نانی خواست. آنها تکه نانی دادند و پیرزنه رفت. فرامرز ردش را گرفت و پشت سرش رفت. دید پیرزن سنگی را برداشت و رفت زیر سنگ و به عده ای گفت این نزدیکی قافله آمده، زود بروند و تا وقت است، مال شان را بزنند. فرامرز حرف شان را شنید و گوشه ای ایستاد و هر سواری بیرون می آمد، می کشتش. همین که سواری نماند، وارد زیرزمین شد و به پیرزن گفت این سزای نانی بود که به او دادند، زود تمام جواهرات را نشان بدهد. پیرزن همه را نشان داد. فرامرز اول پیرزن را کشت و آنجا را که گشت، دید یک عالمه آدم آویزان به سقف شده و بعضی هنوز جان دارند. همه را آزاد کرد و آن ها که زنده بودند، به پای فرامرز افتادند و گفتند تا قیامت نوکرش هستند. فرامرز هرچه جواهر بود، بار کرد و آمد ماجرا را برای ارباب تعریف کرد. این جواهرات را روی آن صد و پنجاه قاطر گذاشتند و راه افتادند به طرف شهر، وقتی به یک فرسخی شهر رسیدند. فرامرز گفت همان جا چادر بزنند تا او برود و شهر را خبر کند. به اربابش هم گفت می رود تا پدرش را بیاورد.
فرامرز رفت و دید چشم های پدره از غصه ی پسرش کور شده و نمی بیند. زود دوایی کشید به چشم پیرمرد و بینا شد. دید فرامرز روبه روش ایستاده. خوشحال شد و هر دو حرکت کردند تا رسیدند به چادرها. پدره پرسید این ها کی هستند که این جا اردو زده اند؟ فرامرز گفت این ها همه کنیز و غلام پسرت هستند. رفتند تا رسیدند به پسره.
پدر دید دو تا دختر مثل ماه شب چهارده این طرف و آن طرف پسرش نشسته اند. زود پسرش را بغل کرد و هر دو از شوق بیهوش شدند. فرامرز آنها را به هوش آورد و حرکت کردند و وارد شهر شدند. پسر همان اول کار دستور داد یک ماهه باغی بسازند. پسره آن جا منزل کرد و فرامرز همه چیز را برایش حاضر کرد و زندگی مناسبی به هم زد. پسره رو کرد به پدرش و از حال و کار برادرهایش پرسید. آنها را آوردند و کردند. وردست پسر کوچکه. فرامرز گفت حالا که همه چیز فراهم شده، بهتر است خیراتی در راه آن مرده ای بدهند که او را آزاد کرده بودند. ارباب قبول کرد و همان روز پنجاه دیگ برنج بار گذاشتند و شیرینی هم هرچه لازم بود، حاضر کردند و با فرامرز پنجاه بار بستند و راه افتادند به طرف قبرستان. وقتی همه را خیرات کردند و به بی چاره ها دادند، فرامرز رفت سر قبری را باز کرد و گفت: «ارباب! من همان مرده ام که صد تومن دادی و آزادش کردی. خداحافظ، من آمدم تلافی آن صد تومن را بکنم. حالا که زندگی تو تکمیل شده، من رفتم.»
این را گفت و رفت تو قبر و سنگ را رو خودش گذاشت. هرچه پدر و پسر گریه کردند، هیچ جوابی از فرامرز نیامد.
باز نوشته ی افسانه ی فرامرز نمک شناس، فرهنگ عامیانه ی مردم ایران، صادق هدایت، صص 304 - 310؛ و نیز رجوع کنید به قصه های بلوچی، افسانه افتخارزاده، صص 171 - 174
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.