پسر وسطی هر روز خدا نردبان را تکیه می داد به دیوار و می رفت پشت بام. زنش تا می دید رفته آن بالا، جیغ و داد راه می انداخت که این هم شد کار هر روزه؟ آن بالا چه غلطی می کند؟ باید دنبال کاری برود و شکم زن و بچه هایش را سیر کند تا از گشنگی نمیرند. مرد گوشش بدهکار نبود و کار خودش را می کرد و می گفت خدا کریم است. برادر وسطی کارش را ول نکرد و بالای پشت بام اطراف را خوب سیاحت می کرد. یک روز شنید همسایه اش به زنش می گوید امروز می رود کنار رودخانه و از آن جا کسی را می فرستد و نشانی می دهد و او باید دو کیسه پول نقره به قاصد بدهد تا برایش بیاورد. برادر وسطی بالای بام صبر کرد تا همسایه آن قدر دور شد که به حساب خودش رسیده بود کنار رودخانه. از نردبان آمد پائین و رفت در خانه ی آن بابا را زد و نشانی را داد و دو کیسه پول نقره را گرفت و با خودش برد به خانه و گوش به زنگ ایستاد. ساعتی که گذشت، مردی آمد و به زن همسایه گفت شوهرش او را فرستاده و به همان نشانی که گفته، دو کیسه پول نقره را بدهد. زن همسایه شروع کرد به جیغ و داد که مرتیکه ی دزد! همین ساعتی پیش یکی آمد و پول را برد.
برادر وسطی با این کلک پولدار شد. حالا برویم سراغ برادر بزرگه ببینیم چه کار کرد. برادر بزرگه هر روز خدا دهلش را برمی داشت و از خانه می زد بیرون و میان کوچه و بازار دهل می زد و زنش هم هر شب به او سرکوفت می زد که این هم شد کار؟ مرده شور این ارث بابات را ببرد. هرروزه کارت شده دهل زنی. از این کار نصیب تو باد فتق می شود و قسمت ما نان جو، مرد باید کاری کند که شکم زن و بچه اش سیر بشود. هرچی زن اصرار می کرد، مرد می گفت خدا کریم است.
روزی برادر بزرگه زد به بیابان خدا و از هر طرف رفت، نه جانوری دید نه آدمی زادی. هی گشت و گشت تا آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد. دید نمی تواند برگردد. پس دوروبرش را گشت و چشمش افتاد به غاری. با خودش گفت امشب را تو این غار سر می کند تا ببیند فردا چی پیش می آید. این را گفت و رفت تو غار. دید عجب غار درندشتی! تخته سنگی وسط غار افتاده و کنارش جوی آبی می رود و به نظرش آمد که این غار باید صاحبی داشته باشد. رفت گوشه ی دنجی قایم شد تا ببیند کسی می آید یا نه. ساعتی که گذشت، شیر و پلنگ و ببر و گرگی آمدند و کنار تخته سنگ نشستند. برادر بزرگه که حسابی ترسیده بود، به خودش گفت عجب غطلی کردم که پا گذاشتم به این دام. امشب از دست این جک و جانورها جان سالم به در نمی برم. یکهو پاش خورد به دهل و صدایی کرد و جانورها از جا پریدند. این بابا تا ترس جانورها را دید، چوب را برداشت و شروع کرد به دهل زدن تا جانورها در بروند. همین هم شد و هر کدام از گوشه ای فلنگ را بستند و قایم شدند. ولی از بخت بدش، باران آمده بود و سنگی از کوه غلتیده بود و در غار را گرفته بود.
ساعتی که گذشت، صدایی شنید و گوش که ایستاد، فهمید کاروانی آمده جلو در غار و ساربان می گوید شتر را بخوابانند. صبر کرد تا شترها را خواباندند و اهل کاروان آمدند و با هم سنگ را از جلو در غار برداشتند. همین که سنگ کنار رفت، شیر و پلنگ
و بر و گرگ جان شان را گرفتند و تا قوت داشتند، فرار کردند و رفتند. برادر بزرگه دید هم خطر از سرش گذشته و هم فرصتی پیدا شده که کلکی سوار کند. جلو رفت و گفت چرا سنگ جلو در غار را برداشته اند. او به پادشاه قول داده بود چهل روزه این جانورها را تربیت کند، حالا خودشان باید جواب پادشاه را بدهند. ساربان که ترسیده بود، گفت پنج قطار شتر بگیرد و به پادشاه بگوید جانورها خودشان در رفتند. حتماً دوباره از این جانورها به اش می دهند. برادر بزرگه زیر بار نرفت و گفت همه ی شترها را هم که بدهند، باز نه می تواند جواب پادشاه را بدهد و نه ضرر خودش را جبران کند. ساربان از ترس پادشاه، کاروان شترش را گذاشت و با یک عالمه غصه راه افتاد و رفت.
برادر بزرگه شترها را قطار کرد و آورد به خانه. بارشان را خالی کرد و شترها را فروخت و مال و منالی به هم زد و از آن روز زندگی راحتی را با زن و بچه هایش شروع کرد.
زن برادر کوچکه که یک چشمش به جاری ها بود و یک چشمش به زندگی خودش، همین که دید برادر بزرگه چه پت و پولی به هم زده، یقه ی شوهرش را چسبید که آدم بی عرضه تر از او پیدا نمی شود. این هم شد کار که هرروزه برود عملگی و نان بخور و نمیری بگذارد تو دامن زن و بچه هایش، باید برود و برادر بزرگه را ببیند که یک روزه صاحب یک قطار شتر و پول و مال شده.
برادر کوچکه گفت خدا کریم است. حالا باید نانی بیاورد تا وصله ی شکمش کند. زن نان خورشی آورد و برادر کوچکه خورد و خوابید و روز بعد راه افتاد و رفت تا ببیند چه کار می کند. پشت به شهر و رو به بیابان رفت و رفت تا رسید به درختی و از آنجا که حسابی خسته بود، زیر درخت، تو سایه دراز کشید و دستش را گذاشت رو چشمش. همین وقت سه تا کبوتر آمدند و رو شاخه ای نشستند. کبوتر اولی گفت خدا کند این مرد بیدار باشد و صدایش را بشنود تا رازش را به او بگوید. این جوان بداند که در فلان جا موشی است که سه دانه جواهر دارد و هر روز تا آفتاب می زند، آنها را می آورد بیرون و تا تنگ غروب باهاشان بازی می کند و هوا که رو به تاریکی می رود، دوباره برشان می گرداند به سوراخش، این کبوتر که ساکت شد، کبوتر دومی گفت فلان جا، کنار دریا، شب ها گاو درشتی از دریا می آید بیرون و گوهر شب چراغی از دهنش می اندازد رو علف ها. از نور این گوهر همه جا روشن می شود. گاو تمام شب علف های کنار دریا را می چرد و همین که نزدیک سپیده ی صبح می شود، گوهر را برمی دارد و می رود به دل دریا. کبوتر سومی گفت در فلان بیابان مردی چوپانی می کند و سگی دارد. دختر فلان پادشاه هم مریضی عجیب و غریبی گرفته و پزشک ها نمی توانند علاجش کنند. اگر این بابا آن سگ را بکشد و مغزش را به خورد دختر پادشاه بدهد، مریضی از سرش می رود.
کبوترها حرف شان را زدند و پریدند و رفتند. برادر کوچکه تند و تیز بلند شد و اول از همه رفت سراغ موش. دید موشه سه تیکه جواهر انداخته جلوش و با آنها بازی می کند. سنگی برداشت و زد پشت موش و حیوان زبان بسته را کشت و جواهر ها را برداشت. رفت و رفت و رفت تا رسید کنار همان دریایی که کبوتر نشانی اش را داده بود. آنقدر آنجا ماند تا آفتاب غروب کرد و هوا تاریک شد. تاریکی که همه جا را گرفت، گاوی از دریا زد بیرون و گوهری از دهنش افتاد رو علف ها، یکهو انگار دوباره آفتاب زده باشد، همه جا عین روز روشن شد و گاو هم سرش را انداخت پائین به چریدن. مرد از جایی که قایم شده بود، زد بیرون و پهن ها را جمع کرد و ریخت رو گوهر شب چراغ، همه جا تاریک شد و گاو هم که نمی توانست راهش را پیدا کند، سراسیمه رفت این ور و آن ور. آن قدر رفت تا خسته شد و برادر کوچکه هم چماقی برداشت و رفت و آن قدر به سر گاو زد تا جان داد. زود گوهر شب چراغ را برداشت و راه افتاد به طرف بیابانی که چوپان و سگش آنجا بودند. مدتی تو راه بود تا رسید به بیابان و چوپان و گله اش را دید. رفت و سلامی به چوپان کرد و کنارش نشست و با هم گپی زدند و خوب که با او دوست شد، گفت می خواهد سگش را بخرد. چوپان گفت اگر سگش را به او بدهد، چه طور گله اش را نگه دارد. این بیابان پر گرگ است و سگ که نباشد، گله اش را می خورند. برادر کوچکه سه تکه جواهر را نشان داد و گفت این ها را عوض سگش می دهد. چوپان راضی شد و سگش را داد و جواهر ها را گرفت. برادره سگ را برد گوشه ای و کشتش و مغزش را درآورد و راه افتاد به طرف شهری که دختر پادشاهش مریض بود. بیابان را زیر پا گذاشت و از کوه و رود گذشت تا رسید به آن شهر. دید دم دروازه نوشته اند هر کس دختر پادشاه را علاج کند، نصف دارایی پادشاه نصیبش می شود. برادر کوچکه رفت تو شهر و راهش را کشید و رسید به دم در قصر پادشاه و گفت برای چه کاری آمده. نگهبانی به او گفت این سرهای آویزان را که می بیند، روزی رو گردن آدمهایی بوده که برای همین کار آمده بودند. او به جوانی خودش رحم کند و راهش را بگیرد و برود. ولی برادر کوچکه پا تو یک کفش کرده بود که الا و بلا باید برود پیش پادشاه. نگهبان دستش را گرفت و بردش پیش پادشاه و گفت این بخت برگشته هم آمده دختر قبله ی عالم را علاج کند. پادشاه اجازه داد دست به کار شود. برادر کوچکه گفت پادشاه دستور بدهد حمام را گرم کنند و جز خودش و دختره کسی تو حمام نباشد.
حمام که گرم شد، دختره را بردند و این بابا هم رفت سر وقتش، اول صیغه ی محرمیت خواند و بعد کمی از مغز سگ را گرفت جلو دماغ دختره. دختر پادشاه عطسه ای کرد و برادر کوچکه باز کمی مغز ریخت به دماغش. دختره دوباره عطسه کرد. خلاصه بعد از سه تا عطسه به هوش آمد و تا مرد غریبه ای را دید، ترسید و گفت او کی هست و این جا چه کار می کند؟ برادر کوچکه گفت شوهرش است و او دیوانه شده بود و حالا به دست او علاج شده. دختره زود خودش را پوشاند و به پادشاه خبر دادند که مریضی از سر دخترش رفته و حالا علاج شده و تو حمام نشسته است. پادشاه و زنش سر و پا برهنه زدند بیرون و رفتند حمام و دیدند دختره سالم و تندرست نشسته و دارد با مرد غریبه حرف می زند. لباسی بردند و به تن دختره کردند و مثل آدم های دیگر بلند شد و رفت به عمارت خودش. پادشاه هم دستور داد شهر را آذین بستند. هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و شب هفتم پادشاه دخترش را به عقد برادر کوچکه در آورد و زن و شوهر به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگی شان.باز نوشته ی افسانه ی ارثیه، افسانه های قوچان، علی اصغر ارجی، صص 253 - 258؛ نیز رجوع کنید به افسانه های گیلان، محمدتقی پوراحمد جکتاجی، صص 159 - 166؛ افسانه های خراسان، نیشابور، جلد 1، حمیدرضا خزایی، صص 69 - 78؛ سنت شکن، محسن میهن دوست، 63 - 68
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.