سبزپری

آورده اند که در شهر سراندیب، پادشاهی فرمان می راند به اسم عارض شاه. این پادشاه وزیری داشت و بین آن ها همیشه ی خدا صلح و صفا بود. از عمر این پادشاه و وزیر هشتاد سال گذشته بود و هنوز اجاق هر دو کور بود و فرزندی نداشتند.
سه‌شنبه، 5 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سبزپری
 سبزپری

 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
آورده اند که در شهر سراندیب، پادشاهی فرمان می راند به اسم عارض شاه. این پادشاه وزیری داشت و بین آن ها همیشه ی خدا صلح و صفا بود. از عمر این پادشاه و وزیر هشتاد سال گذشته بود و هنوز اجاق هر دو کور بود و فرزندی نداشتند. روزی در آینه نگاه کرد و دید تمام موهایش سفید شده و در صورتش نشانه های پیری می بیند، با خودش گفت پیر شده ام، اما هنوز پسری ندارم تا روزی که سرم را گذاشتم زمین و جان دادم، صاحب این تخت و تاج شود و به دست بیگانه نیفتد. شب بی خواب شد و صبح آشفته و نگران به تخت نشست و امیران که برای سلام آمدند، دیدند این پادشاه دیروزی نیست. وزیر جلو رفت تا بپرسد چه اتفاقی افتاده که قبله ی عالم ناراحت است. پادشاه رو به وزیر کرد و گفت چه طور غصه به دل نداشته باشد که هشتاد سال از عمرش گذشته و کمرش از پیری خم شده، اما پسری برای جانشینی ندارد. نه او صاحب پسر شده و نه وزیر. وزیر او را دلداری داد و گفت دولت و فرزند با زور به دست نمی آید و هر چه خدا بخواهد، همان می شود. پادشاه کمی فکر کرد و بعد به وزیر گفت شنیده که وقتی آدم غصه دارد یا خیلی شاد است، باید به قبرستان برود. شب که شد، دستور داد اسبش را آماده کنند و با وزیر سوار شد و راه افتادند به طرف قبرستان. آن جا گنبدی نورانی دیدند. شاه و وزیر رفتند و دیدند درویش غریبه ای آن جا نشسته و از نور او گنبد شده عین روز. وزیر تا درویش نورانی را دید، زیر پای پادشاه نشست که آرزوشان را به این درویش بگویند شاید از نفس او خواسته شان برآورده شد و به مرادشان رسیدند.
عارض شاه و وزیر از اسب پیاده شدند و رفتند پیش درویش. مرد تا آن ها را دید، سلام کرد و گفت پادشاه چه نیازی دارد که این وقت شب به قبرستان آمده. پادشاه نیازشان را به درویش گفت و خواست از درگاه خدا بخواهد که آرزو شان برآورده شود. درویش گفت دلت بچه می خواهد؟ باید بدانی که از غصه ی جدایی او کباب می شوی. پادشاه اعتنایی نکرد و به پای درویش افتاد و زار زد و التماس کرد تا نیازش را بخواهد. درویش به او گفت امروز برود و خودش فردا به او خبر می دهد که در طالع او بچه ای می بیند یا نه. پادشاه رفت به حرمسرا و خوشی طوری زیر دلش زده بود که خواب به چشمش نیامد. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، رفت بارگاه و به تخت نشست. زود امیرها را روانه کرد و به وزیر دستور داد برود پیش درویش و از زیر زبانش بیرون بیاورد که آخر و عاقبتشان چه می شود. وزیر زود راه افتاد و رفت سر وقت درویش. اما درویش آب شده بود و رفته بود زمین. تا غروب هرجا رفت و از هر کس پرسید، کسی از درویش خبر نداشت. عاقبت دست از پا درازتر برگشت دربار و به پادشاه خبر داد که درویش سربه نیست شده. غصه ی عالم به دل پادشاه نشست و گفت وزیر خانه خراب چرا نگفته تمام شب پیش درویش بماند. چهل روز به وزیر بخت برگشته مهلت داد و گفت اگر درویش را پیدا نکرد، مهلت که تمام شود، سر از تنش جدا می کند. وزیر بدبخت افتاد تو شهر سراندیب و کوچه به کوچه دنبال درویش می گشت، چهل شب و روز سگدو زد و نصف شهر را زیر پا گذاشت، اما خبری از درویش نبود. عاقبت دست از جان شست و رفت سراغ پادشاه. عارض شاه تا چشمش به وزیر افتاد، گفت باید سرش را از تن جدا کند. این را گفت و جلاد را خواست و به او دستور داد وزیر را بکشد. جلاد گفت گردنش را بزند یا به دار آویزانش کند؟ عارض شاه گفت وزیر را ببرد و دار بزند. جلاد وزیر بی چاره را بست. اما وزیر ساعتی مهلت خواست تا دو رکعت نماز بخواند. جلاد مهلت داد. وزیر وضو گرفت و سر به سجده گذاشت و به درگاه خدا نالید که دستش از همه جا کوتاه شده و اگر کمکش نکند، روز قیامت خونش به گردن اوست. نماز که تمام شد، جلاد طناب به گردن او انداخت و خواست او را آویزان کند که درویش از گوشه ی میدان پیدا شد و صدای یاحق و یاهوی او را وزیر شنید و جان تازه ای گرفت.
درویش رسید پای دار و رو کرد به پادشاه و گفت چرا می خواهد خون بی گناهی را بریزد. در طالع او بچه ای نیست و از خدا به زور می خواهد. اما پادشاه تا درویش را دید، از جا پرید و جلوش زانو زد و به خدا و پیغمبر قسمش داد که به داد او برسد. درویش تا اسم خدا و پیغمبر را شنید، شور برش داشت و با دو دست به سرش زد و رفت قبرستان و به دل پاک رو به خدا کرد و از درگاه او خواست که بچه ای نصیب عارض شاه کند. راز و نیازش که تمام شد، خوابش برد و در خواب صدایی شنید که قسمت عارض شاه بچه نبود، اما چون تو درخواست کردی، پسری به او عنایت می کنیم. سیبی به درویش دادند و گفتند نصف این سیب را پادشاه بخورد و نصفش را به وزیرش بدهد و با زن هاشان نزدیکی کنند.
درویش سراسیمه از خواب بیدار شد و سیب را برداشت و دوید به طرف بارگاه پادشاه و سیب را دو نصف کرد و داد به عارض شاه و وزیر و پیغام را به آن ها گفت. پادشاه زود خلعتی به وزیر داد و او را روانه کرد. آن ها سیب را با زن ها خوردند و نزدیکی که کردند، زن پادشاه و وزیر در همان شب بار برداشتند.
نه ماه و نه روز که گذشت، روزی پادشاه و وزیر و امیرها نشسته بودند، کنیزی از حرمسرای پادشاه آمد و مژده آورد که خدا به شاه پسری داده. پادشاه دستور داد تمام امیرها چیزی به کنیز ببخشند. آن قدر مال به کنیز دادند که بی نیاز شد. اما هنوز این شور و شوق تمام نشده بود که کنیزی، این بار از خانه ی وزیر آمد و خبر آورد که زن وزیر زائیده است. پادشاه دستور داد بچه ها را بیاورند. دو نوزاد را در حریر پیچیدند و آوردند. شاه و وزیر خوشحال شدند که در این پیری آرزو را به گور نبردند و بچه های خود را به چشم دیدند. پس از آن بچه ها را به دایه های قصر دادند که تر و خشک شان بکنند.
اما بشنوید که در کوه هفتم قاف، پادشاهی پریزاد زندگی می کرد به اسم شهبال و او دو دختر داشت به اسم سبزپری و زردپری. این دو دختر هر روز از پدرشان اجازه می گرفتند و می افتادند به گردش دور دنیا. شهبال نگران دخترها بود و می گفت اگر پریزادها آن ها را ببیند، عاشق شان می شوند و اگر چشم آدمی زاد به آن ها بیفتد، از عشق آن ها می میرند. وقتی دید حرف به گوش دخترها نمی رود، هر دو را طلسم کرد تا نتوانند از قصر بیرون بروند. دخترها از این کار شهبال دمغ شدند. اما سبزپری شبی خواب دید که کسی به او می گوید باید برود و عصای حضرت سلیمان را که در فلان اتاق است، بردارد و اسم اعظم را بخواند تا طلسم پادشاه باطل شود.
صبح که شد، سبزپری و زردپری به آن اتاق رفتند و عصا را برداشتند و اسم اعظم را خواندند و به طلسم اشاره کردند. بعد هر دو پریدند و به هوا رفتند و شهر به شهر و ده به ده رفتند تا رسیدند به سراندیب. دیدند مردم دارند می زنند و می رقصند، چون پادشاه صاحب پسر شده. دو خواهر هم رفتند تا بچه را ببینند. بالای بارگاه ایستادند، اما تا چشم شان به پسر پادشاه و وزیر افتاد، حیران ماندند و دل به بچه ها دادند و از شدت عشق بی هوش شدند.
سبزپری گفت ای کاش کنیزها را می آوردیم و شاه زاده را با خودمان می بردیم به کوه قاف. زردپری گفت فردا کنیزها را می آوردند و بچه ها را می برند. با هم قرار گذاشتند و بال زدند و رفتند.
پادشاه پسرش را روی زانو گذاشته بود و نگاهش می کرد. یکهو فکری به ذهنش رسید و رو به وزیر کرد و گفت بهتر است بچه ها را زیر زمین نگه دارند تا دست دشمنان به آن ها نرسد. وزیر قبول کرد. پادشاه دستور داد تا زیر زمین خانه ای زیبا برای آن ها بسازند. بچه ها را بردند زیر زمین و شش ماه که گذشت، معلمی آوردند تا به آن ها درس بدهد. معلم پیشنهاد کرد در زیر زمین روزنه ای بسازند تا نوری به آنجا بتابد. زود روزنه را ساختند. آفتاب که تابید، شاه زاده و پسر وزیر حیران ماندند. شاه زاده دست دراز کرد تا نور را بگیرد، اما دستش به جایی نرسید. پسر وزیر هم هرچه دست و پا زد، کاری از پیش نبرد. هر دو خسته گوشه ای نشستند. معلم که آمد، دید بچه ها از حال رفته اند. شاه زاده رو به معلم کرد و گفت مدتی است چیزی به خانه شان آمده و هر کاری می کنند، نمی توانند آن را بگیرند. این را گفت و روزنه را به او نشان داد. معلم گفت این آفتاب است که در آسمان است و نورش به این جا می رسد. روز آفتاب می زند و شب ها ستاره ها و ماه پیدا می شوند. اگر بروند بیرون درخت ها و گل ها و جاهای قشنگ را می بینند.
شاه زاده تا حرف های معلم را شنید، گفت پس چرا آن ها در این جای تاریک زندگی می کنند. نشست و نامه ای به پدرش نوشت که هشتاد سال ما را از خدا می خواستید که در این زیرزمین زندانی مان کنید و زنده به گور بشویم؟ نامه را به دست معلم داد تا به پادشاه برساند. پادشاه تا نامه را خواند و دید پسرش آرزو دارد که بیرون زندگی کند، خوشحال شد و دستور داد آن ها را بیرون بیاورند.
بچه ها تا بیرون آمدند و مردم جمال آن ها را دیدند، غوغایی در شهر به راه افتاد. آن ها را روی تخت روان گذاشتند و به حضور پادشاه آوردند. پادشاه به وزیر گفت برای آن ها جای خوبی تهیه کند تا راحت باشند. وزیر گفت در حوالی قصر جایی بهتر از چهارباغ نیست. ساعتی که گذشت، بچه ها سوار اسب شدند و با پادشاه و امیرها و وزیر و وکیل رفتند به چهارباغ. بچه ها باغی دیدند که به بهشت پهلو می زد و در قصری که میان باغ بود، ساکن شدند. پادشاه به چند غلام و کنیز گفت که باید در خدمت شاه زاده و پسر وزیر باشند. معلم هم در آن شروع کرد به درس دادن و زندگی راحتی را با هم سر گرفتند.
اما بشنوید از سبزپری و زردپری که در حسرت شاه زاده و پسر وزیر می سوختند. روزی سبزپری خوابیده بود و زردپری رمل می انداخت و دید که می توانند پسرها را ببینند. زود سبزپری را بیدار کرد و به او خبر داد و گفت تخته نرد بازی کنند و هرکس باخت، برود و از شهبال اجازه بگیرد تا بروند به سیر و گشت دنیا، سبزپری بیدار شد و زردپری گفت در این چند روزه از پدرش خواسته تا اجازه بدهد و شهبال زیر بار نرفته. اگر امروز هم برود، باز اجازه نمی دهد. اگر خواهر برود و دل پدر را به دست بیاورد، لعل گردنش را که به اندازه ی خراج هفت کشور می ارزد، به او می دهد. سبزپری زود جنبید و رفت پیش شهبال و التماس کرد که اجازه بدهد تا به گردش بروند. شهبال گفت نمی تواند راضی به این کار باشد، چون هر کس آن ها را ببیند، از عشق شان می میرد و خونش به گردن او می افتد. سبزپری گفت اگر او و خواهرش هم بمیرند، خون شان به گردن اوست. شهبال گفت آن ها دخترهایش هستند و مهم نیست که خون شان وبال او شود. اما سبزپری گریه کرد و گفت اگر دنیا را نبینند، زندگی چه فایده دارد؟
شهبال دلش به حال او سوخت و راضی شد. دیوی به اسم شحام را خواست و به او دستور داد تخت دخترها را بردارد و آن ها را ببرد تا دنیا را بگردند و تخت را هیچ جایی زمین نگذارد، والا پوست از سر او می کند. سبزپری اجازه گرفت که دوازده غلام و کنیز را هم با خود ببرد. شهبال به این هم راضی شد. سبزپری خوشحال شد و رفت پیش زردپری و با کنیزها و غلام سوار شحام دیو شدند و رفتند. رفتند و رفتند و از شهرها و ده ها گذشتند.
سبزپری و زردپری را این جا داشته باشید و بشنوید از عارض شاه و شاه زاده.
عارض شاه شبی خوابیده بود و در خواب دید که دو دسته گل دارد و یکهو هر دو به آب افتاد و آب بردشان. پس از آن بازی از هوا پائین آمد و شاه زاده و پسر وزیر را برداشت و برد. پادشاه سراسیمه بیدار شد و وزیر را خواست و خوابش را به او گفت و مثل ابر بهار گریه کرد و به وزیر دستور داد که به چهارباغ برود و خبری از بچه ها بگیرد.
وزیر رفت و دید بچه ها خوابیده اند و مهتاب به صورت شان می تابد. مدتی نگاه شان کرد و برگشت پیش پادشاه و به او خبر داد که بچه ها خوابیده اند و هیچ خطری دور و برشان نیست. اما وزیر از فکر خواب پادشاه بیرون نمی رفت.
از آن طرف مقداری از شب گذشته بود که شحام دیو پریزادها را به سراندیب رساند. سبزپری نگاه کرد و در تالار چهارباغ شاه زاده و پسر وزیر را دید که در خواب خوش بودند. پسرها چنان خوشگل بودند که پریزاد هم به خوشگلی آن ها نمی شد. رو کرد به زردپری و گفت این پسرها را ببین که چه خوشگل و قشنگ اند، باز هم پدر می گوید کسی به خوشگلی ما پیدا نمی شود. زردپری که از خوشگلی پسرها حیران و مات مانده بود، گفت به نظرش دخترند. اما سبزپری گفت نه پسرند و موهاشان را نزده اند. سبز پری این را گفت و رو کرد به شحام دیو و گفت از شب چه قدرگذشته و چه قدر از دنیا مانده؟ دیو گفت هنوز نیمه شب نشده و اینجا سرزمین سراندیب است و آن را که بگردند، دنیا تمام می شود. سبزپری از شحام خواست تخت شان را در این چهارباغ بگذارد تا آنجا را خوب بگردند. اما دیو گفت به دستور شهبال اجازه ندارد که آن ها را به زمین بگذارد. اگر پادشاه پی ببرد، پوست از سرش می کند. سبزپری التماس کرد و گفت لعل گردنش را با پادشاهی چهار پرده ی قاف به او می دهد، در عوض او آن ها را به زمین بگذارد. شحام زیر بار نرفت و گفت اگر پادشاهی تمام دنیا را هم بدهد، نافرمانی نمی کند. سبزپری وقتی دید دیو با او به راه نمی آید، دست کرد به شکاف کفشش و خنجر الماس زهرآلود را بیرون آورد و گذاشت رو سینه ی خودش و گفت به خدا قسم اگر تخت شان را رو زمین نگذارد، سینه اش را با همین خنجر پاره می کند و خونش به گردن او می افتد و آن وقت باید مرده اش را به کوه قاف ببرد. گفت وقتی شهبال جنازه ی او را ببیند، او را زنده نمی گذارد. بهتر است نه زندگی او را از بین ببرد و نه خودش را به کشتن بدهد. اما شحام ترسید که اگر تخت را به زمین بگذارد، شهبال او را سربه نیست می کند و اگر نگذارد، سبزپری خودش را می کشد، آن وقت شهبال از مرگ دخترش ناراحت می شود و نمی داند با او چه کار می کند. پس رو کرد به دختر پریزاد و گفت به دو شرط تخت را به زمین می گذارد، اول این که باید به کنیزهایش سفارش کند که چیزی به شهبال نگویند، دوم این که پادشاهی قاف را به او بدهد. سبزپری گفت کنیزها جرأت ندارند لب باز کنند و پادشاهی پرده ی چهارم قاف را به او می دهد.
شحام خوشحال شد و تخت را به زمین گذاشت. پریزادها رفتند بالای سر پسرها و دیدند که راحت گرفته اند و خوابیده اند. سبزپری رفت و دستش را گذاشت زیر سر شاه زاده و خواست کنارش دراز بکشد که زردپری رو به او کرد و گفت چه کار می کند؟ سبزپری گفت این همه مدت گشته تا کسی را پیدا کند که دوستش دارد. می خواهد ساعتی کنار او دراز بکشد. زردپری که ترسیده بود، گفت تنش بوی آدمی زاد می گیرد و پدرشان بو می برد و برای شان شرمندگی می ماند. سبزپری دستش را از زیر سر شاه زاده بیرون آورد، اما انگشترش را در انگشت شاه زاده کرد و شالش را روی سر او انداخت و چهره ی خود را رو کاغذی کشید و گذاشت نزدیک بالش و کنار شاه زاده دراز کشید. زردپری هم رفت سراغ پسر وزیر و مثل سبزپری کنارش خوابید.
مدتی که گذشت، شحام رفت و گفت نزدیک صبح شده و اگر راه نیفتند، شهبال او را از بین می برد. سبزپری گفت صبر کند تا سر پسرها را روی زمین بگذارند، مبادا بیدار بشوند و مشکلی پیش بیاید. چون آن ها در این چهارباغ نمی مانند و پسرها هم به قاف نمی آیند. خیال شحام راحت شد و دو رکعت نماز خواند. دخترها هم سر پسرها را گذاشتند رو بالش و برگشتند و سوار تخت شدند و حرکت کردند به طرف قاف. سبزپری نمی توانست دوری شاه زاده را تاب بیاورد و در راه اشک می ریخت.
از آن طرف نزدیک سپیده دم پسرها از خواب بیدار شدند و رفتند لب آب تا وضو بگیرند. شاه زاده نگاه کرد و دید انگشتر خودش در انگشتش نیست و به جای آن انگشتر دیگری است. آن را به پسر وزیر نشان داد. پرسید به نظرش این کار کیست؟ پسر وزیر دید انگشت او را هم عوض کرده اند. هر دو حیرت زده و مات وضو گرفتند و برگشتند. دیدند شال سرشان هم عوض شده. حیرت شان بیشتر شد. شاه زاده یکهو کاغذی دید و تا نگاه کرد و چشمش به تصویر سبزپری افتاد، یک دل نه، صد دل عشق او شد و آهی کشید و از هوش رفت و به زمین افتاد. پسر وزیر ترسید و شروع کرد به مالیدن شانه اش تا به هوش آمد. اما پسر وزیر هم تصویر زردپری را دید و دل به او داد و مثل شاه زاده بیهوش شد و به زمین افتاد. پس از مدتی که به هوش آمد، شاه زاده رو کرد به دوستش و گفت این چه دنیایی است و این عکس ها را کی این جا گذاشته؟ این ها پری هستند یا آدمی زاد؟ پسر وزیر جوابی نداد و شاه زاده گفت با خود عهد کرده تا صاحب این عکس را پیدا نکند، با کسی حرف نزند و به چیز دیگری نگاه نکند. پسر وزیر هم با شاه زاده هم پیمان شد.
پسرها چشم بسته و ساکت گوشه ای نشستند و معلم که از راه رسید، تکانی هم به خودشان ندادند. معلم که هر روز از آن ها عزت و احترام می دید، هرچه سرفه کرد و سر و صدا به راه انداخت، پسرها از جا تکان نخوردند. معلم از جا در نرفت و آنقدر دوروبرشان گشت تا آخر سر شاه زاده بلند شد و چوبی برداشت و او را از چهارباغ بیرون کرد. معلم نفس سوخته و آشفته، سربندش را به گردنش انداخت و راه افتاد به طرف دربار پادشاه و خبر داد که بچه ها چشم شان را بسته اند و با او حرف نمی زنند. حتی چوب هم به جان او کشیده اند و از چهارباغ بیرونش کرده اند.
پادشاه رو به وزیر کرد و گفت آن شب که خواب دید، به دلش برات شد که بلایی سر بچه ها و خودش می آید. زود با وزیر راه افتاد به طرف چهارباغ. تا رسیدند، دیدند که بله معلم راست می گوید و بچه ها دیگر آن بچه های دیروز نیستند. وزیر زود رمل انداخت و به پادشاه گفت پسرها عاشق شده اند. وزیر رو کرد به پسرها و گفت باید به درس و مشق شان برسند و عاشقی هنوز زود است. پسرها حیرت کردند که وزیر از کجا پی برده که آن ها عاشق شده اند. شاه زاده قلم و کاغذ برداشت و برای وزیر نوشت از کجا سر از کارشان درآورده و اگر عاشق شده اند، معشوقشان کی هست و کجاست؟ وزیر دوباره رمل انداخت و گفت آن ها عاشق دو خواهر شده اند، اما معلوم نیست خانه و کاشانه ی این دو خواهر کجاست. بعد شروع کرد و به گوش آن ها خواند که جوان هستند و نمی دانند زن بی وفاست و نباید به آن ها دل بست. اگر می خواهند زن را خوب بشناسند، حکایتی برای شان می گوید.
در زمان های پیش زن و شوهر جوانی بودند و آنقدر به هم علاقه داشتند که جان شان برای هم در می آمد. روز و شب شان به این می گذشت که دل بدهند و قلوه بگیرند. روزی که نشسته بودند و با هم حرف می زدند، شوهره گفت اگر زنش بمیرد، از سر قبر او تکان نمی خورد تا عمرش تمام شود و کنار او چالش کنند. زنه در جواب گفت زن ها از مردها باوفاترند. ان شاءالله صد سال با هم زیر یک سقف زندگی کنند، اما اگر خدا نکرده زد و شوهرش مرد، مردم می بینند که شب و روز از قبرستان تکان نمی خورد. از قضا پس از چند روز شوهره مریض شد و خیلی زود جان داد و زن را بیوه کرد. زن شروع کرد به شیون و زاری و مرده را که بردند و دفن کردند، از قبرستان برنگشت. گلیمی و یک دست رختخواب و چراغی برای او بردند و او شب و روز از بالای قبر تکان نمی خورد. چند روزی که گذشت، دزدی را دستگیر کردند و حاکم که از دست این دزد به امان آمده بود، دستور داد او را ببرند تو قبرستان دار بزنند و چند روزی بالای دار بماند تا عبرت دیگران باشد. دزد را آوردند و دار زدند و نگهبانی پای دار گذاشتند تا دار و دسته اش جنازه ی او را نبرند. شب اول نگهبان ساعتی خوابش برد و دزدها فرصت پیدا کردند و جنازه را پائین آوردند و بردند. نگهبان وقتی بیدار شد، خاک عالم را به سر خودش ریخت و دور افتاد تو قبرستان شاید جنازه را پیدا کند که از دور نوری دید. زود رفت و دید زنی بالای قبری قوز کرده و اشک می ریزد. به زن گفت این جا چه کار می کند. زن سرگذشتش را برای نگهبان تعریف کرد. نگهبان برای زن گریه کرد و هنوز چیزی نگذشته بود که دل به هم دادند. زن پرسید او در این قبرستان چه کار می کند و مرد هم گفت چه پیشامدی برایش پیش آمده و اگر حاکم پی ببرد، پوست از سرش می کند. زن گفت این شوهر من دو سه روزه که مرده و بهتر است جنازه ی او را بیرون بیاورد و به جای آن دزد دار بزند. مرد شروع کرد به کندن قبر و جوان را بیرون آورد و وقتی خواست او را دار بزند، دید مرد ریش دارد. به زن گفت آن دزد ریش نداشت. زن زود شروع کرد به کندن ریش شوهرش، بعد به کمک نگهبان مرده ی بدبخت را دار زد و هر دو به خانه ی نگهبان رفتند. مرد بعد از چند ماه زن را عقد کرد و هنوز سالی با هم زندگی نکرده بودند که زد و مرد مریض شد و افتاد تو رختخواب و چند روز که گذشت، حالش بدتر شد. وقتی مرگش را نزدیک دید، تمام قوم و خویش ها را جمع کرد و گفت وقتی مردم، اول ریشم را بزنید و بعد دفنم کنید و نگذارید این زن سر قبر من بیاید و اگر خواست شوهر کند، هیچ کس منعش نکند.
وزیر این حکایت را تعریف کرد و رو به شاه زاده و پسر خودش گفت حالا زن را شناختید؟ شاه زاده دوباره قلم و کاغذ را برداشت و گفت همه ی آدم ها مثل هم نیستند. وزیر ناراحت شد و گفت حالا حکایت دیگری برای شان می گوید:
در شهر یمن پادشاهی بود به اسم فرخ فال و دو وزیر داشت، یکی وزیر دست راست و آن یکی هم وزیر دست چپ. روزی پادشاه بر تخت نشسته بود که سرهنگی وارد بارگاه شد و تعظیم کرد و گفت لشکری از فلان کشور آمده و در فلان جا خیمه زده و می خواهد حمله کند. پادشاه رو به وزیر کرد و گفت چند سال از او حقوق گرفته و خورده برای چنین روزی. حالا بهتر است لشکر را بردارد و برود و حساب دشمن را کف دستش بگذارد. وزیر که هیچ حساب چنین روزی را نکرده بود، دمغ و گرفته رفت خانه و به زنش گفت پادشاه او را به کار خطرناکی می فرستد و باید به جنگ دشمن برود و هیچ معلوم نیست زنده از این جنگ برگردد. اگر زنده برگشت که هیچ غصه ای نیست، اما اگر خدای نکرده، جان داد، این مال و منال که کم هم نیست، همه حق زن است. هر کاری می خواهد با آن بکند، اما بهتر است فکر شوهر کردن را از سرش بیرون کند. زن حیله گر تا این را شنید، گلیمی را پاره کرد و رو سرش انداخت و هرچی خاکستر بود، ریخت به سر و بر خودش، وزیر گفت این چه کاری است، مگر دیوانه شده؟ زن گفت این لباس های گران قیمت را برای شوهرم می پوشیدم. حالا لباس زیبا می خواهم چه کار؟ اگر وزیر برگشت، دوباره همان لباس ها را می پوشد و اگر زبانم لال، اتفاق بدی افتاد، تا آخر عمر خاکسترنشین می شود. وزیر لشکر را برداشت و رفت. کنیزی آمد و دید خانمش نشسته و غصه ی عالم تو صورتش پیداست. پرسید چرا ناراحت است. زن گفت وزیر را پادشاه فرستاده به جنگ و معلوم نیست زنده برگردد یا نه. کنیز گفت الهی که هرگز برنگردد. زن ناراحت شد و گفت این چه حرفی است. کنیز گفت بی جا نمی گوید. زرگر جوانی به شهر آمده و چشم روزگار مردی به این خوشگلی ندیده و شاه زاده هم از عشق او خاکستر نشین شده و با کسی حرف نمی زند. زرگر فقط بانو را می خواهد. زن وزیر تا این را شنید، قند تو دلش آب شد و از کنیز خواست تا او را به دکان زرگر ببرد. کاری می کند که آن جوان از خواب و خوراک بیفتد. کنیز قبول کرد و زن وزیر زود به حمام رفت و بیرون که آمد، هفت قلم آرایش کرد و لباس حریر پوشید و با کنیز راه افتادند و رفتند تا رسیدند به دکان زرگر. زن یک مشت اشرفی به زرگر داد و گفت برایش انگشتری بسازد. زرگر حتی سرش را بالا نکرد. زن یک مشت جواهر داد و گفت از آن ها نگین بسازد. زرگر باز هم اعتنایی نکرد. زن وزیر ناراحت شد و شروع کرد به ناله و گلایه، اما زرگر هیچ به روی خودش نیاورد. زن تا این را دید، رفت بالای دکان و چادرش را کنار زد و پشت به زرگر و رو به دیوار نشست و آینه ای بیرون آورد و سر و چشم خود را در آن نگاه کرد. زرگر به خودش می گفت باید صبر کند تا ببیند کار این زن به کجا می کشد. زرگر از گوشه ی چشم نگاه کرد و دید زن با دستمال صورتش را پاک می کند. زن برگشت و چند دانه انار در کاسه ی زرگر گذاشت و رفت. وقتی رفت، زرگر تازه پی برد که عاشق زن وزیر شده. شروع کرد به ناله و زاری و در دکان دست و پا زد.

بعد بلند شد و غلام هایش را آزاد کرد و رفت وسط بازار و داد زد ای اهل بازار! دکانم را در راه خدا به شما بخشیدم. اهل بازار مثل گرگ گرسنه حمله کردند و هرچه داشت و نداشت، بردند. زرگر گریبان خود را درید و راه افتاد که برود خانه ی وزیر. آن هایی که واله ی زرگر بودند، دنبالش رفتند. زن وزیر تا جوان شیفته را دید، با خودش گفت می خواستم این بچه را کله پا کنم. حالا با این خل و چل حرفم به دهن مردم می افتد و رسوا می شوم. پس تا زرگر رسید، داد زد که سفارش انگشتر داده نه این که دنبالش بیفتد. باید برگردد، وگرنه به غلام هایش دستور می دهد شکمش را سفره کنند. زرگر حیرت زده و مات ایستاد و وقتی حالش جا آمد، رفت جلو در خانه ی وزیر و ساعتی ایستاد، اما از زن خبری نشد. زرگر نشست و با خودش گفت حالا نه رو دارد که به خانه برود و نه زن وزیر راهش می دهد. پس پشت به شهر کرد و رو به بیابان گذاشت. مردم که دیدند پسره خل شده، دنبالش راه افتادند. از طرفی زن زرگر تا خبردار شد، از سبزی فروش خبرش را گرفت و از مرد خواهش کرد که او را پیش شوهرش ببرد. یک سکه هم به سبزی فروش داد تا دکانش را ببندد. هر دو با هم راه افتادند تا رسیدند وسط بیابان و سبزی فروش او را از دور به زن نشان داد و رفت. زن که نزدیک رفت، زرگر خیال کرد زن وزیر آمده. زن هم گوشه ی چشمی به او نشان داد. زرگر بلند شد و دنبالش راه افتاد تا رسیدند به شهر. زن رفت طرف خانه و زرگر با خودش می گفت شاید در خانه اش جای خلوت ندارد و آمده خانه ی من. زن وارد خانه شد و زرگر هم پشت سرش رفت. زن آنجا روبندش را بالا زد و زرگر دید روبه رو زن خودش ایستاده. زن بنای غرغر گذاشت و گفت خل شده که دکانش را به هم زده و خودش را رسوای خاص و عام کرده؟ اما فکرش را نکند، چون دوای دردش پیش اوست. این را گفت و زرگر را به اتاق برد و آب گرم آورد و سر و تن او را شست و لباسش را عوض کرد و گفت حالا بگو چه بلایی سرت آمده. زرگر نشست و تمام سرگذشتش را تعریف کرد. زن گفت او واقعاً خنگ شده که نمی داند زن وزیر تمام راه ها را نشانش داده. این که بی ترس به دکانش آمده، می خواهد بگوید نترس و با رفیقت هم نیا. در آینه نگاه کرد تا بگوید از راه آب بیا. دستمال برای این بود که یعنی شب بیا. چند دانه انار هم یعنی بیا زیر درخت انار. زن تمام راه ها را به شوهرش نشان داد و گفت برود بخوابد و شب که رسید، راه بیفتد تا به باغ وزیر برسد. زرگر رفت و خوابید. شب که شد، زن بیدارش کرد و گفت برود. یک دسته گل شب بو هم به او داد و گفت گل ها را بو کند تا خوابش نبرد و هر وقت زن وزیر آمد، گل ها را به او بدهد. فقط مواظب باشد خواب به چشمش نیفتد. زرگر راه افتاد و رفت. از راه آب رفت تو. راست خیابان را گرفت و رفت تا رسید به درخت انار، تختی دید و رو تخت نشست. ساعتی گذشت و از زن وزیر خبری نشد. خوابش برد. در همین موقع زن وزیر با کنیزش رسید و تا دید زرگر خوابیده، چند گردو در دست او گذاشت و نامه ای نوشت و انداخت کنارش. نشست و خوب زرگر را نگاه کرد و نزدیک صبح که شد، راه افتاد و رفت. زرگر وقتی بیدار شد، دید کسی نیست و تا چشمش به گردو و نامه افتاد، آن ها را برداشت و زود از راه آب زد بیرون. تا به خانه رسید، زنش نگاهی کرد و گفت مگر کتک خورده که این طور پریشان است؟ اما گردو را دید، گفت حتماً خوابش برده و زن هم می خواهد بگوید او هنوز بچه است و باید برود گردو بازی، زن نامه را خواند و دید زن نوشته فردا شب نترس و از راه راست برو. اما اگر بخوابی، دستور می دهم کنیزها حسابت را برسند. زن زرگر برد اتاقی و او را خواباند. تا غروب خوابید و هوا که رو به تاریکی رفت بیدارش کرد. از آن طرف زن وزیر به غلام ها دستور داد که هفت دروازه را آب پاشی کنند، چون امشب جبرئیل مهمان آن هاست. مبادا برود و بگوید خانه ی وزیر ناپاک بود. وقتی کار غلام ها تمام شد، آن ها را فرستاد تا به خانه هاشان بروند. وقتی غلام ها برگشتند، زن هاشان گفتند چرا آمده اید؟ آن ها گفتند امشب جبرئیل خانه ی وزیر مهمان است. زن ها خندیدند و گفتند زن وزیر فاسقش را دعوت کرده و این ها بهانه است. از طرف دیگر زن زرگر او را راه انداخت و سفارش کرد که خر نشود و خوابش نبرد. زرگر آن شب از راه راست رفت تا رسید به درخت انار و رفت روی تخت نشست. هنوز ننشسته بود که زن وزیر رسید. زود دست به گردن زرگر انداخت و شروع کردند به شادی و طرب.

وزیر داستان زن و زرگر را گفت که چه طور زود به شوهرش خیانت کرد. اما شاه زاده قلم را برداشت و نوشت ای خانه خراب بگو عاقبت کارشان به کجا کشید. وزیر گفت از سرانجام شان خبر ندارد. اما طوطی که بالای سرشان در قفس بود، فریاد زد و گفت می داند کار زن با زرگر به کجا کشید. شاه زاده از طوطی خواست که سرگذشت آن ها را بگوید. طوطی گفت:
زرگر و زن وزیر روی تخت خوابیده بودند که میر شب به در خانه ی وزیر رسید و دید در باز است و دربان ها هم خوابیده ‎اند. حیرت کرد و بی ترس وارد خانه شد. رفت و رفت تا رسید به تخت. زن و مرد را دید. زود آن ها را با طناب به هم بست. آن ها بیدار شدند و دیدند در بد دردسری گرفتار شده اند. زن وزیر و زرگر به دست و پای میرشب افتادند تا از گناه شان بگذرد. اما میرشب گوشش بدهکار نبود و هر دو را به زندان برد. از آن طرف کنیز تا دید میرشب خاتون و زرگر را برد، زود رفت و زن زرگر را خبر کرد. زن زرگر زود حلوایی پخت و با نان برداشت و به زندان رفت. وقتی رسید، رو کرد به زندانبان و گفت حلوا نذر کرده و می خواهد بین زندانیان تقسیم کند. زندانبان که از چیزی خبر نداشت، زن را راه داد. زن زود بند زرگر و زن وزیر را باز کرد و لباسش را درآورد و به تن زن وزیر کرد و ظرف حلوا را به او داد و خودش جای او نشست. زن وزیر آن ها را بست. صبح که شد، زن زرگر را بردند پیش پادشاه و میرشب گفت که وزیر به جنگ رفته و زنش با فاسق خلوت می کند. زن زرگر رو به پادشاه کرد و با گریه گفت با شوهرش شب خوابیده بود که میرشب آمد و آن ها را بست و به زندان آورد. در کجای دنیا رسم است که زن و شوهر را بگیرند که چرا کنار هم خوابیده اند. با نیرنگ زن زرگر، هم شوهر از بند جست و هم زن وزیر.
شاه زاده تا حرف طوطی را شنید، نوشت وفاداری مرد و زن یکسان است. وزیر هم رفت پیش پادشاه و گفت شاه زاده عاشق شده است. پادشاه آمده و شاه زاده را بغل کرد و دلخوری خود را از کار او نشان داد. اما یکهو درویشی که روز اول مراد پادشاه را برآورده بود و از حال و کار او با شاه زاده خبر داشت، یاهویی کرد و وارد چهارباغ شد و رفت پیش پادشاه. عارض شاه تا او را دید، به دست و پایش افتاد تا به او رحم کند. درویش گفت روز اول به پادشاه گفته بود که از دوری بچه دلش کباب می شود. پادشاه گفت از درد بچه ها خبر ندارد. درویش گفت پسرها عاشق شده اند. پادشاه از معشوقشان پرسید و درویش گفت: «معشوقشان در پرده ی هفتم قاف اند. شاه زاده عاشق سبزپری، دختر بزرگ شهبال شده و پسر وزیر دل به زردپری، خواهر کوچک تر داده. از این جا تا پرده ی هفتم قاف هفت سال راه است.»
پادشاه تا این را شنید، ناراحت شد و گفت: «عمر من آن قدر نیست که این ها بروند و برگردند. تو کاری بکن تا این مصیبت مرا از بین نبرد.»
درویش گفت: «به یاری خدا کاری می کنم که چهل روزه به قاف برسند و مرادشان را به دست بیاورند.»
پادشاه سر و روی او را بوسید و از او خواست کاری کند که شاه زاده و پسر وزیر چشم شان را باز کنند. بعد هرجا می خواهد هر دو را ببرد. اما درویش گفت این ها مرده اند و تا به دخترها نرسند، زنده نمی شوند. درویش وردی خواند و نگاهی به پسرها کرد. هر دو مثل دیگ به جوش آمدند. درویش از پادشاه اجازه گرفت و پسرها را روی شانه اش گذاشت و گفت چشم شان را ببندند و وردی را که می خواند، تکرار کنند. درویش سوره ی فاتحه را خواند و یاهویی گفت و به هوا پرید. ساعتی در هوا بودند که درویش به پسرها گفت چشم شان را باز کنند. پسرها تا چشم باز کردند، خود را در میان باغی دیدند که زمین آن به رنگ نقره و درخت هایش از طلا و میوه ها از مروارید و جواهر بود. شاه زاده گفت: «گل مولا! این باغ مال کی هست؟»
درویش گفت مال دخترهایی است که آن ها عاشق شان شده اند. اگر خوب گوش بدهند صدای هر دو را می شنوند. پسرها گوش دادند و صدای دو دختر را شنیدند که از خدا می خواستند آن ها را به شاه زاده و پسر وزیر برساند. درویش گفت این صدای آن دو دختر است که شما عکس شان را دیده اید. اما حالا باید نماز صبح را بخوانند. نماز را خواندند و نشستند لب حوض، اما گل اندام آفتابه برداشت تا برای سبزپری آب ببرد و تا رسید نزدیک حوض، دید قلندری با دو پسر جوان نشسته است که پریزاد هم به خوشگلی آن ها نیست. از طرفی شاه زاده و پسر وزیر هم گل اندام را دیدند و رو به گل مولا کردند و گفتند شاید این دختر یکی از آن ها باشد. اما درویش گفت نه این گل اندام، کنیز سبزپری است. پسرها یکی یکی شرحی از عشق خود خواندند و گل اندام تا حرف آن ها را شنید، آفتابه را برداشت و دوید به طرف قصر سبز پری. دید دختر پریزاد خوابیده. شروع کرد به مالیدن پای او، سبزپری چشم باز کرد و تا دید گل اندام پاى او را می مالد، گفت گیس بریده چرا این کار را می کند. این را گفت و دستور داد کنیزها ادب نشان او بدهند. کنیزها ریختند سر گل اندام و بخت برگشته چنان کتکی نوش جان کرد که از هوش رفت و در گوشه ای افتاد.
از طرفی سبزپری شاه زاده را به خواب دیده بود و از دوری او زارزار اشک می ریخت که گل اندام به هوش آمد و رفت کنار سبزپری و گفت گناهش چی بود که این بلا را سرش آورد؟ سبزپری گفت خواب بود و شاه زاده را در خواب می دید که او بیدارش کرد. گل اندام خندید و گفت او معشوق را در خواب می دید، اما او شاه زاده را در بیداری دیده. سبزپری از جا پرید و گفت کجاست. گل اندام به باغ اشاره کرد و گفت با پسر وزیر و درویش در چهارباغ، نزدیک حوض نشسته اند. سبزپری خوشحال شد و گفت برود و خبر بیاورد. اگر واقعاً شاه زاده است، سلام او را به پسر برساند. گل اندام راه افتاد و تا رسید و دوباره پسرها را دید، دلش به تاپ تاپ افتاد. جلو رفت و زمین را بوسید و گفت اگر می خواهند، هدیه ای برای سبزپری و زردپری بفرستند. اما پسرها گفتند چیزی با خودشان نیاورده اند. درویش گفت نامه ای بنویسند که از هر هدیه ای بهتر است.
شاه زاده نامه ای نوشت و در آن از عشق خود گفت، که با دیدن عکس او دل از دست داده و این همه راه آمده تا به وصال او برسد. نامه را به گل اندام داد. سبزپری تا نامه را دید، دستور داد تا در چهارباغ، کنار حوض برایش چادر بزنند. کنیزها زود چادری زدند و پریان از راه رسیدند. درویش فکر کرد وقتی دخترهای شهبال پریزاد، پسرها را دیدند، آن ها چاق و سرحال بودند و حالا از دوری آن ها زرد و نزار شده اند. نکند با دیدن آن ها عشق شان در دل سبزپری و زردپری سرد شود. زود سرمه ی سلیمانی در چشم آن ها کشید. حالا از چشم پریزادها پنهان بودند و تنها پسرها دخترها را می دیدند. کنیزها یکی یکی می آمدند و شاه زاده و پسر وزیر هر کدام را می دیدند، می گفتند این معشوق من است. اما درویش گفت این ها کنیزهای سبزپری و زردپری اند. پس از کنیزها، یک دسته پریزاد آمدند که سبزپری و زردپری در میان آن ها بود. هر دو نقاب زده بودند. درویش تا آن ها را دید، گفت این دو نفر معشوق شماست.
دخترها بر تخت نشستند و سبزپری دستور داد بروند و آدمی زادها را بیاورند. هزار کنیز در باغ گشتند و آن ها را پیدا نکردند. سبزپری گفت همه خود را آرایش کنند. با این کار آن ها می آیند. پریزادها خود را آرایش کردند، اما خبری از شاه زاده و پسر وزیر نشد. این بار دستور داد بزنند و برقصند. پریزادها باغ را روی سرشان گرفتند. سبزپری که از رقص آن ها خوشش آمده بود، گردنبند را باز کرد و به دختری داد و زردپری هم بازوبند خود را به یکی دیگر داد. شاه زاده تا این را دید، رو به پسر وزیر کرد و گفت او خودش را نشان می دهد. پسر وزیر هم قبول کرد. هر دو رفتند پیش درویش و او دوباره سرمه کشید به چشم آن ها و دوباره برگشتند به حال اول.
سبزپری و زردپری با پریزادها به حمام رفتند و پسرها منتظر ماندند. وقتی از حمام بیرون آمدند و بر تخت نشستند، درویش به پسرها گفت حالا بروند پیش دخترها. آن ها رفتند و سبزپری تا آن ها را دید، سر از پا نشناخت و شوری به او دست داد که نتوانست خودش را نگه دارد. زود دستور داد برای آن ها تخت بزنند. کنیزها زود تخت آوردند. سبزپری و شاه زاده روی یک تخت نشستند و زردپری و پسر وزیر روی تخت دیگری، سبزپری بغل باز کرد و شاه زاده او را در آغوش گرفت و گفت می خواهد سه بار دور تخت او بگردد و جانش را فدای او کند. سبزپری گفت او شاه زاده است و بهتر است سر جای خودش بنشیند. شاه زاده نباید فدای کنیز خودش بشود. شاه زاده با شوق رفت و نشست رو تخت. سبزپری پرسید کی هست و از کجا آمده؟ شاه زاده تمام سرگذشت خودش و پسر وزیر را تعریف کرد. سبزپری سرگذشت آن ها را که شنید، به درویش گفت پیش بیاید. تند و خشمگین به درویش گفت چرا این بچه ها را اسیر کرده و با خود به قاف آورده؟ این بچه ها را چه به عشق؟ درویش که می دید دل و زبان سبزپری یکی نیست، گفت دخترها روبندشان را بردارند تا ببینند حال این دو پسر چه طور می شود. شاه زاده زبان باز کرد و باز از عشق سبزپری زاری کرد. درویش رو به سبزپری کرد و گفت: «تو و زردپری در بیداری شاه زاده و پسر وزیر را دیدید و عاشق شان شدید. این ها فقط عکس شما را دیده اند و سودایی شما شده اند و این همه زحمت به خودشان داده اند تا بیایند به پرده ی قاف. پس عشق این ها از شما بیشتر است.
اما پسر وزیر که شروع کرد به حرف زدن، زردپری نتوانست جلو خودش را بگیرد و شروع کرد به لرزیدن و روبندش افتاد. پسر وزیر تا چشمش به زردپری افتاد، هوشی از سرش پرید و آنقدر از عشق زردپری گفت که دختر پریزاد او را نوازش کرد و گفت چرا این قدر پریشان است؟ پسر وزیر از عشق او نالید. سبزپری سرش را برد بیخ گوش درویش برد و گفت بد کاری کرده که این دو نوجوان را با خودش آورده و دور از خان و مان آواره ی قاف کرده. هم این ها اسیر شده اند و هم اگر پدرشان بشنود که دو جوان غریبه به خاطر آن ها به قاف آمده اند، رسوا می شوند. درویش پرسید شهبال کجاست و سبزپری نشانی او را داد و گفت الان در حصار بالای چهارباغ است و از این جا تا حصار شش ماه راه است. درویش گفت پسرها را پیش آن ها در چهارباغ می گذارد و به درگاه شهبال می رود. سبزپری هم گفت خیالش از بابت پسرها راحت باشد که مثل تخم چشمش از آن ها محافظت می کند. شاه زاده که دید درویش و سبزپری زیر گوشی حرف زدند و درویش آماده ی رفتن شده، پایه ی تخت سبزپری را گرفت و گفت باید به او بگوید آرام به هم چی گفته اند، والا خودش را می کشد. سبزپری ناراحت شد و گفت بهتر است سر جایش بنشیند. از شاه زاده بعید است که بی ادبی بکند. اما شاه زاده زد زیر گریه و گفت نمی خواهد میان محبوبش و دیگران راز باشد و او از آن راز بی خبر بماند.
درویش راه افتاد به طرف حصار و تا رسید، به شهبال خبر دادند و او حیرت زده و مات ماند که آدمی زاد چه طور توانسته خودش را برساند به این حصار، با این حال بلند شد و رفت به پیشواز درویش و به او سلام داد. اما درویش در جواب سلامش گفت که او ظالم است. دخترهایش را نشان آدمی زاد داده و حالا می خواهد آن ها را به پریان بدهد. شهبال حیران و مات درویش را نگاه کرد و گفت هیچ وقت دخترها را به آدمی زاد نشان نداده و حتی منع شان کرده که دوروبرشان نگردند. درویش گفت پس خودشان این کار را کرده اند. شهبال که این بار خشمگین شده بود، پرسید که آن ها عاشق کی شده اند. درویش گفت سبزپری عاشق پسر عارض شاه شده و زردپری هم به پسر وزیر او دل داده. شهبال پی برد از کجا خورده. فریاد زد و شحام دیو را خواست. نا از دست و پای شحام رفت و ناچار آمد و پیش تخت شهبال ایستاد. شهبال پرسید که تخت آن ها را کجا زمین گذاشته؟ شحام گفت او نمی خواسته این کار را بکند، اما سبزپری خنجر کشیده بود و می خواست خود را بکشد و او از ترس این که دختر پادشاه بلایی سر خودش نیاورد، تخت را به زمین گذاشت. شهبال از کوره دررفت و گفت پس این گیس بریده ها این چند ساله اجازه ی سیر و سیاحت را برای این کار می خواستند! دنبال یار بودند. حالا که این کار را کرده اند، اختیارشان هم دست خودشان است که به پری شوهر کنند یا به آدمی زاد. همین حرف را در نامه ای نوشت و به دست درویش داد تا برای دخترها ببرد. درویش نامه ی شهبال را به دخترها داد و سبزپری در جواب نوشت کور شوند اگر کاری کرده باشند، جز این که شال و انگشترشان را با شال و انگشتر پسرها عوض کرده باشند. الان هم اختیار آن ها در دست پدر است. شهبال تا جواب دخترها را خواند، رو به درویش کرد و گفت چه قدر از شب گذشته؟ درویش جواب داد که نزدیک نیمه شب است. پادشاه گفت نامه ای به عارض شاه می نویسد و درویش باید برود به سراندیب و تا صبح جواب آن را بیاورد. اما درویش التماس کرد که چه طور می تواند راه شش ماهه را یک شبه برود. گوش شهبال بدهکار نبود و گفت از حرفش نمی گذرد و وقت دیگری نمی دهد. اگر نمی تواند همین الان پسرها را بردارد و از راهی که آمده، برود.
درویش که دید راه و چاره ی دیگری ندارد، نامه را گرفت و یاهویی گفت و در چشم به هم زدنی رسید به سراندیب و در قصر عارض شاه فرود آمد. نامه ی شهبال را به پادشاه نوشت و پادشاه سراندیب هم بی معطلی جواب آن را نوشت. درویش جواب را گرفت و راه افتاد و صبح نشده، خود را رساند به حصار قاف. شهبال از رفت و آمد درویش حیران مانده بود، اما تا جواب را خواند، رو به درویش کرد و گفت حالا که عارض شاه و وزیرش هم راضی شده اند که پسرها با دخترهای پریزاد عروسی کنند، اختیار دخترها به دست درویش است تا آن ها را به عقد هر کسی که خواست در بیاورد. درویش اجازه نامه را از شهبال گرفت و رفت پیش دخترها و به آن ها خبر داد که رضایت پدرشان را گرفته است. سبزپری و زردپری خوشحال شدند و درویش را دعا کردند. اما درویش گفت حالا می رود تا مناجات کند و یک ساعت دیگر می آید و آن ها را برای شاه زاده و پسر وزیر عقد می کند. این را گفت و رفت خلوت و مشغول مناجات شد.
درویش که رفت، سبزپری رو کرد به شاه زاده و گفت پدرش پذیرفته که آن ها زن و شوهر بشوند، حالا چه هدیه ای به او می دهد. شاه زاده که چیزی به همراه نداشت، خجالت کشید و سر به زیر انداخت و گفت با شتاب آمده و چیزی با خود نیاورده. این را گفت و زد زیر گریه و زارزار اشک ریخت. همان طور که زار می زد، از سبزپری بوسه ای خواست. سبزپری تا این را شنید، خشمگین شد و گفت خجالت نمی کشد که جلو چشم دو هزار پری بوسه می خواهد و او را شرمنده می کند؟ اگر برای دوستی آمده، باید دوستی اش را ثابت کند. پس باید نشان بدهد که قدر نان و نمک را می شناسد. سبزپری این را گفت و بلند شد و به چادرش رفت و در را بست. شاه زاده ساعتی ایستاد تا شاید سبزپری بیرون بیاید، اما وقتی دید خبری نیست، بلند شد و رفت و در چادر را باز کرد و به سبزپری التماس کرد که دست از دلخوری بردار که دیگر تاب دوری او را ندارد. هرچه شاه زاده التماس کرد، سبزپری رو برنگرداند. شاه زاده تا قهر سبزپری را دید، بی هوش شد و به زمین افتاد. تا به هوش آمد، باز رو به سبزپری کرد و گفت یا او را بکشد یا چهره اش را نشان بدهد. هرچه زار زد، سبزپری هیچ اعتنایی نکرد. شاه زاده اشک ریخت و زار زد تا باز بیهوش شد. ساعتی بعد که به هوش آمد، رفت و در چادر را کنار زد و دید سبزپری سرش را پائین انداخته و زمین را نگاه می کند. باز التماس کرد و او را به خدا قسم داد، اما سبزپری سرش را بلند نکرد. شاه زاده آن قدر زار زد تا از هوش رفت. سبزپری صبر کرد تا شاه زاده به هوش آمد. وقتی دوباره شروع کرد به زاری و ناله، سبزپری هم از چادر بیرون آمد و خنجری را که با الماس تیز کرده بود، به شاه زاده داد و گفت عاشق این را بو می کند. شاه زاده خنجر را بو کرد و به چشمش مالید و باز عشقش را به سبزپری اظهار کرد. شاه زاده وقتی سکوت سبزپری را دید، هفت بار دور تخت سبزپری گشت و در دور هفتم، خنجر را به دسته ی تخت بست و نوک آن را به سینه اش گذاشت و دسته را بغل کرد. نوک خنجر به اندازه ی چهار انگشت از پشت شاه زاده بیرون زد. پسر وزیر تا این کار شاه زاده را دید، هراسان بلند شد و او را بغل کرد و گفت چرا این کار را کرد؟ اما شاه زاده که نا نداشت، گفت دارد می میرد و از او خواست سلامش را به پدر و مادرش برساند. شاه زاده رو به سبزپری کرد و گفت: «ای بی مروت! می بینی که دارم می میرم. نگاهی به من بکن. دیدار ما به قیامت می افتد. سبزپری نگاه کرد و دید شاه زاده واقعاً سینه ی خود را با خنجر شکافته. فریاد زد و خود را روی شاه زاده انداخت و زار زد. شاه زاده که جان داد، سبزپری خنجر را از سینه ی او بیرون آورد و در سینه ی خود فرو کرد و افتاد و جان داد. یکهو چهار هزار پریزاد شور برداشت و صدای ماتم آن ها در قاف پیچید. صورت و موی خود را می کندند و خاک به سر می ریختند.
درویش تا صدای شیون پریان را شنید، سراسیمه رفت و دید شاه زاده و سبزپری خود را کشته اند. دنیا در نظرش تیره و تار شد. رو به آسمان کرد و گفت: «خداوندا! این جوان پیش من امانت بود. خوب امانتداری کردم.»
درویش شروع کرد به مناجات و تمام پریان آمین گفتند. یکهو به یاری خداوند شاه زاده و سبزپری زنده شدند. پریان تا این حال را دیدند، همه خوشحال شدند و شروع کردند به پایکوبی، سبزپری هم دست شاه زاده را گرفت و هر دو رفتند روی تخت نشستند. زردپری هم دست پسر وزیر را گرفت و رفتند کنارشان. درویش که از شادی در پوستش نمی گنجید، ساعتی خدا را شکر کرد و رفت پیش شهبال و از او اجازه گرفت تا سبزپری و زردپری را بردارد و به سراندیب ببرد. شهبال اجازه داد و دو تخت بزرگ آوردند و دو دیو قوی هم مأمور شدند که تخت ها را بردارند و در راه به فرمان درویش باشند.
دیوها ساعتی بعد تخت ها را برداشتند و پرواز کردند. درویش که کار را تمام کرده بود، خوشحال بود و در راه غزل می خواند. عروس ها و دامادها به سراندیب رسیدند و درویش آن ها را به قصر عارض شاه برد. پادشاه هم از دیدن پسرها و سبزپری و زردپری خوشحال شد و فرستاد پی وزیر و تا او آمد، پادشاه دستور داد شهر را آذین ببندند. در گنج خانه را هم باز کرد و مالی به مردم فقیر بخشید. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و پس از آن قاضی آمد و سبزپری را برای شاه زاده و زردپری را برای پسر وزیر عقد کرد. شب هفتم آن ها را دست به دست دادند و زندگی خود را به خیر و خوشی شروع کردند.
بازنوشته ی داستان شیرین عبارت سبزپری و زردپری و سرخ پری، این افسانه بارها به صورت مستقل چاپ شده و هرگز نام ناشر و سال چاپ آن در کتاب درج نشده است.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط