مسیر جاری :
چل کلید
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت. روزی پسرها راه افتادند و رفتند شکار. همین که رسیدند، با هم قرار گذاشتند دنبال شکار که رفتند، حیوان از کنار هر کدام که فرار کرد، همان...
شمعدان نقره، شمعدان طلا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم دو تا برادر بودند که تو دو شهر پادشاه بودند. برادر بزرگه، یا به قولی پادشاه اولی سه دختر خدا بهاش داده بود و برادر کوچکه یک پسر داشت. وقتی پسر...
زنی که یازده شکم زایید
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم زن و شوهری بودند و این زنه هر سال میزد و حامله میشد و بچهای که میزایید، دختر بود. هر چی نذر و نیاز میکرد که این شکمش پسر باشد، باز هم دختر...
چهل برادر
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که چهل تا پسر داشت. روزی پسرها کله کردند و رفتند پیش پدرشان و گفتند میخواهند زن بگیرند، ولی شرطش این است که هر چهل تا خواهر باشند. پادشاه گفت این کار...
سه درویش
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم، سه تا درویش بودند که با هم زندگی میکردند و کم و زیاد، هر چی به دست میآوردند، با هم میخوردند و شکر میکردند. روزی تو کوه، پشت تخته سنگ بزرگی،...
بخت بیدار
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم جوانی بود به اسم شیرعلی و با این که سن و سالی ازش گذشته بود، با جوانها سنگ بازی میکرد. روزی وسط بازی سنگش شکست و رفت دنبال سنگ گرد که چشمش...
حلالخور
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم یک بابایی بود که هر چی درمیآورد، خرج شکمش میکرد، اما سیرمانی نداشت و مانده بود که با این شکم بی تهاش چه کار کند. روزی رفت پیش بزرگ شهر و...
بزن بابا، بزن بابا، چه خوب خوب میزنی بابا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم یک بابای پیری بود که با زن و پسر و سه دخترش زندگی میکرد. روزی این سه تا دختر که حوصلهشان از خانه و زندگی آرام سر رفته بود، به بابا و ننهشان...
شاهرخ و نارپری
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و این بابا پسری داشت که اسمش شاهرخ بود، ولی مردم بهاش میگفتند شاهرخ شاه. پادشاه و زنش آن قدر پسرشان را دوست داشتند که جانشان برای او درمیآمد. این...
نارنج و ترنج
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پادشاهی بود که چهل تا زن داشت، اما صاحب بچه نشده بود و اجاقش کور بود. به هر دری زد که خدا بچه ای به اش بدهد، ولی فایده نداشت تا آخر سر نذر کرد...