نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم دو تا برادر بودند که تو دو شهر پادشاه بودند. برادر بزرگه، یا به قولی پادشاه اولی سه دختر خدا بهاش داده بود و برادر کوچکه یک پسر داشت. وقتی پسر پادشاه دومی به سن بلوغ رسید، پادشاه رفت خواستگاری دختر بزرگه برادرش و دختره را برای پسرش گرفت. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را عقد کردند. عروس و داماد مدتی با هم بودند، ولی پسره میلی به زنش نداشت و صبح از قصر میزد بیرون و شب هم برنمیگشت. زنه اوقاتش تلخ شد و اول شروع کرد به غرغر و وقتی دید حرف و طعنه هم فایده ندارد، رفت پیش پدرش و از دست شوهرش شکایت کرد. پادشاه اولی طلاق دخترش را گرفت، گفت حالا که پسره این دختر را دوست نداشته، اشکالی ندارد. دختر وسطی را بهاش میدهد. باز هم عروسی مفصلی گرفتند و زن و شوهر رفتند سرخانه و زندگیشان.
اما وضعیت این دختره بهتر از خواهر بزرگش نبود و چند روز که گذشت، پسره باز خلق و خوی سابقش را از سر گرفت و هر شب یا بوق سگ به خانه میآمد و یا اصلاً نمیآمد. جان دلم که شما باشید، پادشاه اولی دخترش را برد و طلاقش را گرفت. چند مدتی که گذشت، این بار پدر پسره با خودش گفت شاید این دختر را هم دوست نداشت. اگر با دختر کوچکه برادرش عروسی کند، شاید سر و سامانی بگیرد. راه افتاد و رفت شهری که برادرش پادشاهی میکرد و از برادرش خواهش کرد که دختر کوچکه را به پسرش بدهد، چون از همه زیرکتر و قشنگتر است، این پسر را به راه میآورد. پدره هم قبول کرد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را با جلال و شکوه آوردند به قصر پادشاه دومی. ولی پسره هیچ تغییری نکرد و وضع این دختر بیچاره هم مثل دو خواهرش بود. ولی این دختر حسابی زیرک بود و نمیخواست خواهرها که این بلا سرشان آمده بود، از حال و کارش سردربیاورند. هر وقت خواهرها ازش میپرسیدند خوب بگو ببینیم سلوک شوهرت با تو چه طور است؟ میگفت هر روز و شب با هم خوب و خوش زندگی میکنند. دخترها حرفهای خواهرشان را که شنیدند، حسودیشان شد. تا این که روزی دختر کوچکه مهمانی مفصلی داد و هر دو تا خواهرش را هم دعوت کرد. دختره از بس آب زیر کاه بود. رفت بالاخانه و یک دست لباس خوشگل را که تنش بود، به دست خودش پاره پاره کرد و برگشت پیش خواهرها. خواهرها ازش پرسیدند لباسش چرا این طور شده؟ دختره هم با ناز و عشوه گفت شوهرش لباسش را پاره کرده. کلک دختره گرفت و خواهرها زودی باور کردند. دختره هم خوشحال شد که به خواهرها رودست زده.
اما خواهرها بی کار ننشستند و این بار زنی را با یک تکه جواهر فرستادند پیش خواهرشان تا آن جواهر را بخرد و بفهمند واقعاً پسر پادشاه خواهره را دوست دارد یا این گیس بریده، قپی در میکند. اگر خاطرش را میخواهد، جواهر را میخرد. قاصد آمد و جواهر را نشان داد و گفت خواهرهایش این را دادهاند که او بخرد. دختره گفت به چشم. شب که شوهرش آمد، بهاش نشان میدهد، اگر پسند کرد، میخرد. فردا بیاید و پولش را بگیرد. قاصد رفت. دختره یک شمعدان نقره و یک طلا درست کرده بود و هر وقت میخواست با شوهرش حرف بزند، به شمعدان میگفت و از شمعدان هم جواب میگرفت. سرشب که شد و پسر عمو برگشت به قصر، دختره شمعدان طلا و نقره را گذاشت جلو خودش و به شمعدانها گفت: «به در میگویم، دیوار تو گوش کن. شمعدان طلا، شمعدان نقره! پسر عموجان! به شما میگویم. خواهرهایم یک تکه جواهر فرستادند که تو برای من بخری.»
پسر عمو یا همان شمعدان طلا و نقره جواب داد: «شمعدان طلا، شمعدان نقره! دختر عموجان! بهات که گفتم، من که از تو مضایقه ندارم. چه قدر پول میخواهی؟ پول تو جعبه است. برو بردار، بهشان بده.»
صبح که شد، قاصد آمد پی پولش. دختره پول جواهر و انعامی هم بهاش داد و زنه رفت. خواهرها دیدند و باور نکردند و گفتند این که نشد. باز چند روز که گذشت، گردنبند الماسی دادند به دست همان قاصد و فرستادندش پیش خواهره. قاصد آمد و گفت این گردنبند را خواهرهایش دادند که او بخرد. دختره این دفعه رفت تو حوض خانه و خودش را انداخت تو حوض و خیس و آب چکان آمد و گفت این پسرعمو چه قدر بی انصاف است. باهاش شوخی کرد و انداختش تو حوض. الانه که وقت ندارد. باشد شب بهاش نشان میدهد. فردا بیاید تا خبرش را به او بدهد. قاصد رفت عین چیزهایی را که شنیده بود، به خواهرها گفت. آنها حسابی حسودیشان گل کرد. سر شب که شد و شوهرش برگشت به قصر که لباسش را عوض کند و برود. باز دختره شمعدانها را گذاشت جلوش و گفت: «شمعدان طلا، شمعدان نقره! پسرعموجان! به تو میگویم، خواهرها یک گردنبند فرستادهاند تا تو برای من بخری.»
پسرعمو، یا همان شمعدان، گفت: «شمعدان طلا، شمعدان نقره! دختر عموجان! به تو میگویم، هرچی بخواهی، من که از تو دریغ ندارم. پول تو جعبه است، هرچه قدر پولش میشود، بردار و بهشان بده»
فردا که شد، قاصد آمد و پول را گرفت و رفت. خواهرها تا پول را دیدند، کاردشان میزدی، خونشان درنمیآمد. میدیدند پسر عمو آن طور خیط و خجلشان کرد و حالا خواهره شده عزیز دردانهاش. انگار هر دو را گذاشته بودند رو آتش و داشتند جلزوولز میکردند.
چند روزی از این ماجرا گذشت و یک روز صبح زود دختر کوچکه بیدار شد و رفت تو باغ تا گردشی کند و دلش باز شود. نارنجی دستش بود و باهاش بازی میکرد که یکهو از دستش در رفت و قلی خورد و رفت دم دیوار، پهلوی سوراخی ایستاد. دختره خواست نارنج را بردارد، دید پهلوی سوراخ دریچهای است. با دست خاک را پس زد و دریچه باز شد. دید زیرزمینی است. رفت تو زیرزمین و دید باغ بزرگ درندشتی است. تمام گلها و درختها قشنگ و خوب، هوا خوش و خرم عین باغ بهشت. کمی که جلوتر رفت، دید زیر درختی، تخت خیلی بزرگی زدهاند و رو تخت زن و مردی خوابیده. رفت جلو و دید پسرعمو، یعنی شوهرش با زن خوشگلی خوابیده و آفتاب از وسط شاخهها رو صورتشان افتاده. دلش به حال هر دو سوخت. چادر نمازش را باز کرد و بالا سرشان زد و بیدارشان نکرد. باز کمی تو باغ گردش کرد و از باغ آمد بیرون . و دریچه را بست.
شوهر دختره و آن دختری که کنارش خوابیده بود، یعنی دختر شاه پریان، وقتی بیدار شدند، دیدند بالا سرشان سایهبانی است. درست که نگاه کردند دیدند یک چادر نماز زربافت است. دختر شاه پریان از پسر پادشاه پرسید: «کی آمده این جا؟ به نظرت این چادر نماز مال کی هست؟»
پسر پادشاه خوب که نگاه کرد، دید چادر زنش است. اول نمیخواست بگوید. اما آخر سر گفت: «این چادر مال زنم است. این یکی را هم پدرم گرفت. چون تو را دوست داشتم، دو تا دختر عموها را طلاق دادم. این یکی را پدرم به زور بهام داد. دختر با حیا و سربه زیری است. آمده این جا، دیده که ما خوابیم و آفتاب رو صورتمان افتاده، چادرش را باز کرده و بالا سرمان زده.»
دختر شاه پریان تا این بزرگواری زن پسره را دید، دلش راضی نشد که بیشتر از این زجر بکشد. پسر پادشاه را مجبور کرد که بازنش زندگی کند و به او گفت: «هر وقت مرا خواستی، زودی پیشت حاضر میشوم. توبرو با دختر عموت زندگی کن. نه که بگویی ازت دلگیرم، نه، من همیشه دوستت دارم. ولی خدا خوشش نمیآید که این طور با دختر عموت رفتار کنی.»
پسر پادشاه هم دلش برای دختره سوخت. زود برگشت به قصر و چون از حرکت دختر عموش خیلی خوشش آمده بود. از این رفتاری که قبلاً کرده بود و از خوبی و متانت دختره خجالت کشید و ازش عذرخواهی کرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و به خیر و خوشی با هم سرگرم زندگی شدند. ما هم از آن پلوِ عروسی خوردیم. جای شما خالی بود. اما خواهرها از این قسمت خیلی دلخور شدند و خواهر بزرگه که خیلی حسود بود، از غصه دق کرد و مرد.
بالا رفتیم، دوغ بود، قصهی ما دروغ بود. پائین آمدیم، ماست بود، قصهی ما راست بود.
بازنوشتهی افسانهی شمعدان نقره، شمعدان طلا، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، 283 - 286
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
اما وضعیت این دختره بهتر از خواهر بزرگش نبود و چند روز که گذشت، پسره باز خلق و خوی سابقش را از سر گرفت و هر شب یا بوق سگ به خانه میآمد و یا اصلاً نمیآمد. جان دلم که شما باشید، پادشاه اولی دخترش را برد و طلاقش را گرفت. چند مدتی که گذشت، این بار پدر پسره با خودش گفت شاید این دختر را هم دوست نداشت. اگر با دختر کوچکه برادرش عروسی کند، شاید سر و سامانی بگیرد. راه افتاد و رفت شهری که برادرش پادشاهی میکرد و از برادرش خواهش کرد که دختر کوچکه را به پسرش بدهد، چون از همه زیرکتر و قشنگتر است، این پسر را به راه میآورد. پدره هم قبول کرد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دختره را با جلال و شکوه آوردند به قصر پادشاه دومی. ولی پسره هیچ تغییری نکرد و وضع این دختر بیچاره هم مثل دو خواهرش بود. ولی این دختر حسابی زیرک بود و نمیخواست خواهرها که این بلا سرشان آمده بود، از حال و کارش سردربیاورند. هر وقت خواهرها ازش میپرسیدند خوب بگو ببینیم سلوک شوهرت با تو چه طور است؟ میگفت هر روز و شب با هم خوب و خوش زندگی میکنند. دخترها حرفهای خواهرشان را که شنیدند، حسودیشان شد. تا این که روزی دختر کوچکه مهمانی مفصلی داد و هر دو تا خواهرش را هم دعوت کرد. دختره از بس آب زیر کاه بود. رفت بالاخانه و یک دست لباس خوشگل را که تنش بود، به دست خودش پاره پاره کرد و برگشت پیش خواهرها. خواهرها ازش پرسیدند لباسش چرا این طور شده؟ دختره هم با ناز و عشوه گفت شوهرش لباسش را پاره کرده. کلک دختره گرفت و خواهرها زودی باور کردند. دختره هم خوشحال شد که به خواهرها رودست زده.
اما خواهرها بی کار ننشستند و این بار زنی را با یک تکه جواهر فرستادند پیش خواهرشان تا آن جواهر را بخرد و بفهمند واقعاً پسر پادشاه خواهره را دوست دارد یا این گیس بریده، قپی در میکند. اگر خاطرش را میخواهد، جواهر را میخرد. قاصد آمد و جواهر را نشان داد و گفت خواهرهایش این را دادهاند که او بخرد. دختره گفت به چشم. شب که شوهرش آمد، بهاش نشان میدهد، اگر پسند کرد، میخرد. فردا بیاید و پولش را بگیرد. قاصد رفت. دختره یک شمعدان نقره و یک طلا درست کرده بود و هر وقت میخواست با شوهرش حرف بزند، به شمعدان میگفت و از شمعدان هم جواب میگرفت. سرشب که شد و پسر عمو برگشت به قصر، دختره شمعدان طلا و نقره را گذاشت جلو خودش و به شمعدانها گفت: «به در میگویم، دیوار تو گوش کن. شمعدان طلا، شمعدان نقره! پسر عموجان! به شما میگویم. خواهرهایم یک تکه جواهر فرستادند که تو برای من بخری.»
پسر عمو یا همان شمعدان طلا و نقره جواب داد: «شمعدان طلا، شمعدان نقره! دختر عموجان! بهات که گفتم، من که از تو مضایقه ندارم. چه قدر پول میخواهی؟ پول تو جعبه است. برو بردار، بهشان بده.»
صبح که شد، قاصد آمد پی پولش. دختره پول جواهر و انعامی هم بهاش داد و زنه رفت. خواهرها دیدند و باور نکردند و گفتند این که نشد. باز چند روز که گذشت، گردنبند الماسی دادند به دست همان قاصد و فرستادندش پیش خواهره. قاصد آمد و گفت این گردنبند را خواهرهایش دادند که او بخرد. دختره این دفعه رفت تو حوض خانه و خودش را انداخت تو حوض و خیس و آب چکان آمد و گفت این پسرعمو چه قدر بی انصاف است. باهاش شوخی کرد و انداختش تو حوض. الانه که وقت ندارد. باشد شب بهاش نشان میدهد. فردا بیاید تا خبرش را به او بدهد. قاصد رفت عین چیزهایی را که شنیده بود، به خواهرها گفت. آنها حسابی حسودیشان گل کرد. سر شب که شد و شوهرش برگشت به قصر که لباسش را عوض کند و برود. باز دختره شمعدانها را گذاشت جلوش و گفت: «شمعدان طلا، شمعدان نقره! پسرعموجان! به تو میگویم، خواهرها یک گردنبند فرستادهاند تا تو برای من بخری.»
پسرعمو، یا همان شمعدان، گفت: «شمعدان طلا، شمعدان نقره! دختر عموجان! به تو میگویم، هرچی بخواهی، من که از تو دریغ ندارم. پول تو جعبه است، هرچه قدر پولش میشود، بردار و بهشان بده»
فردا که شد، قاصد آمد و پول را گرفت و رفت. خواهرها تا پول را دیدند، کاردشان میزدی، خونشان درنمیآمد. میدیدند پسر عمو آن طور خیط و خجلشان کرد و حالا خواهره شده عزیز دردانهاش. انگار هر دو را گذاشته بودند رو آتش و داشتند جلزوولز میکردند.
چند روزی از این ماجرا گذشت و یک روز صبح زود دختر کوچکه بیدار شد و رفت تو باغ تا گردشی کند و دلش باز شود. نارنجی دستش بود و باهاش بازی میکرد که یکهو از دستش در رفت و قلی خورد و رفت دم دیوار، پهلوی سوراخی ایستاد. دختره خواست نارنج را بردارد، دید پهلوی سوراخ دریچهای است. با دست خاک را پس زد و دریچه باز شد. دید زیرزمینی است. رفت تو زیرزمین و دید باغ بزرگ درندشتی است. تمام گلها و درختها قشنگ و خوب، هوا خوش و خرم عین باغ بهشت. کمی که جلوتر رفت، دید زیر درختی، تخت خیلی بزرگی زدهاند و رو تخت زن و مردی خوابیده. رفت جلو و دید پسرعمو، یعنی شوهرش با زن خوشگلی خوابیده و آفتاب از وسط شاخهها رو صورتشان افتاده. دلش به حال هر دو سوخت. چادر نمازش را باز کرد و بالا سرشان زد و بیدارشان نکرد. باز کمی تو باغ گردش کرد و از باغ آمد بیرون . و دریچه را بست.
شوهر دختره و آن دختری که کنارش خوابیده بود، یعنی دختر شاه پریان، وقتی بیدار شدند، دیدند بالا سرشان سایهبانی است. درست که نگاه کردند دیدند یک چادر نماز زربافت است. دختر شاه پریان از پسر پادشاه پرسید: «کی آمده این جا؟ به نظرت این چادر نماز مال کی هست؟»
پسر پادشاه خوب که نگاه کرد، دید چادر زنش است. اول نمیخواست بگوید. اما آخر سر گفت: «این چادر مال زنم است. این یکی را هم پدرم گرفت. چون تو را دوست داشتم، دو تا دختر عموها را طلاق دادم. این یکی را پدرم به زور بهام داد. دختر با حیا و سربه زیری است. آمده این جا، دیده که ما خوابیم و آفتاب رو صورتمان افتاده، چادرش را باز کرده و بالا سرمان زده.»
دختر شاه پریان تا این بزرگواری زن پسره را دید، دلش راضی نشد که بیشتر از این زجر بکشد. پسر پادشاه را مجبور کرد که بازنش زندگی کند و به او گفت: «هر وقت مرا خواستی، زودی پیشت حاضر میشوم. توبرو با دختر عموت زندگی کن. نه که بگویی ازت دلگیرم، نه، من همیشه دوستت دارم. ولی خدا خوشش نمیآید که این طور با دختر عموت رفتار کنی.»
پسر پادشاه هم دلش برای دختره سوخت. زود برگشت به قصر و چون از حرکت دختر عموش خیلی خوشش آمده بود. از این رفتاری که قبلاً کرده بود و از خوبی و متانت دختره خجالت کشید و ازش عذرخواهی کرد و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و به خیر و خوشی با هم سرگرم زندگی شدند. ما هم از آن پلوِ عروسی خوردیم. جای شما خالی بود. اما خواهرها از این قسمت خیلی دلخور شدند و خواهر بزرگه که خیلی حسود بود، از غصه دق کرد و مرد.
بالا رفتیم، دوغ بود، قصهی ما دروغ بود. پائین آمدیم، ماست بود، قصهی ما راست بود.
بازنوشتهی افسانهی شمعدان نقره، شمعدان طلا، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، 283 - 286
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم