نویسنده: محمد قاسمزاده
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود که هفت پسر داشت. روزی پسرها راه افتادند و رفتند شکار. همین که رسیدند، با هم قرار گذاشتند دنبال شکار که رفتند، حیوان از کنار هر کدام که فرار کرد، همان آدم باید برود دنبالش. این را گفتند و سرگرم شکار شدند. همینطور که تیر میانداختند و جانورهای زبان بسته را میزدند، آهوی خوش خط و خالی پیدا شد و برادرها از دیدنش، قند تو دلشان آب شد و زودی دورهاش کردند. آهو این طرف و آن طرفش را نگاه کرد و از کنار برادر کوچکه در رفت. خوب با هم قرار مدار گذاشته بودند، شش تا برادر رفتند کنار و برادر کوچکه اسبش را هی کرد و رفت دنبال شکار. آهو رفت و رفت تا رسید به تپهای و همان جا غیبش زد. پسر هم رسید بالای تپه و هرچه نگاه کرد دید رد و اثری از شکار نیست و تا چشم کار میکند بیابان بی آب و علف است. تنگ غروب بود و از برادرها و شکارگاه هم حسابی دور افتاده بود. اما خوب که دوروبرش را نگاه کرد، دید پیرمردی نشسته رو سنگی. رفت جلو و گفت راهش را گم کرده و از خانه و زندگی دور شده، در حقش پدری کند و امشب جایی بهاش بدهد تا شب را صبح کند.
پیرمرد پسره را برد به خانهاش و همین که رسیدند، عکس دختر خوشگلی را رو دیوار دید و با همان نگاه اول، یک دل نه، صد دل عاشقش شد. پیرمرد دید که جوان چشم از عکس برنمیدارد. حرفی نزد و وقتی پسره ازش پرسید که صاحب این عکس کی هست، گفت فکر این دختر را از سرش بیرون کند که دستش بهاش نمیرسد. پسره که اصرار کرد، پیرمرد سرگذشت دختره را تعریف کرد و گفت عکس دختر فلان پادشاه است و طلسم شده و خیلیها دنبالش هستند، اما گرفتنش کار سختی است. باید برود هفت تا دیو را بکشد تا برسد به باغی. آنجا گربهای میبیند که یک دسته کلید چهلتایی به گردن آویزان شده. گربه را هم باید بکشد و دسته کلید را بردارد. تو باغ عمارتی میبیند که چهل تا اتاق دارد. با دسته کلید در اتاقها را یکی یکی باز کند. وقتی رسید به اتاق چهلم، دختره را میبیند.
شاهزاده شب خوابید و آفتاب که زد، راه افتاد و رفت. از بیابان و کوهها و رودها گذشت تا رسید به باغ. دید هفت دیودوروبر باغ نگهبان ایستادهاند تا کسی از آنجا رد نشود. دیوها را یکی یکی کشت. کنار دیو هفتم کتابی پیدا کرد و شروع کرد به خواندنش. به دستور کتاب طلسمهای باغ را شکست و مردهایی را که آمده بودند دختره را ببرند، اما اسیر شده بودند، آزاد کرد. رفت و رسید به دیوار باغ و گربه را بالای دیوار دید. تیر انداخت، اما تیر خطا رفت. دومی هم به گربه نخورد، اما با تیر سوم گربه را کشت و دسته کلید را برداشت و رفت تو عمارت و در اتاقها را یکی یکی باز کرد. تو اتاق چهلم دید دختره خوابیده و خودش هزار بار خوشگلتر از عکسش بود و بلبلی بالای سرش آواز میخواند. شاهزاده همان طور که کتاب طلسم گفته بود، انگشترش را کرد به انگشت دختره و برگشت پیش پیرمرد.
پیرمرد بهاش گفت کار اصلی را کرده، حالا باید منتظر بشیند، چون فردا به دستور پادشاه جار میزنند هر کس انگشترش را کرده به انگشت دختر پادشاه بیاید و باهاش عروسی کند. اما حالا باید سه تا شرط هم به جا بیارد. فردا که شد، شاهزاده تا صدای جارچیها را شنید، راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و نشانی انگشترش را داد. پادشاه گفت: «باید سه تا شرط مرا به جا بیاری تا بتوانی با دخترم عروسی کنی، اگر نتوانستی، گردنت را میزنم.»
پسره قبول کرد و پادشاه گفت شرط اولش این است که چراغی رو سر گربهای میگذارد و او باید کاری کند که چراغ از رو سرش بیفتد. چراغی گذاشتند رو سر گربه. جوان زود موشی پیدا کرد و انداخت جلو گربه. گربه جستی زد که موش را بگیرد، چراغ از روسرش افتاد. شرط دوم پادشاه این بود که شاهزاده باید یک ساعته پیه سوزی بسازد و روشنش کند. پسر این کار را هم کرد. شرط سومش این بود که پسره چهل شب برود بالا سر دختره و او از خواب بیدار نشود. جوان این شرط را هم به جا آورد. پادشاه شاهزاده را به دامادی قبول کرد و دستور داد شهر را چراغانی کنند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای شاهزاده عقد کردند. پسره دست زنش را گرفت و راه افتاد و رفت تا رسید به شهر خودش. پدرش که از آمدن پسره خوشحال شده بود، تو همان شهر هم هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زن و شوهر به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگیشان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
پیرمرد پسره را برد به خانهاش و همین که رسیدند، عکس دختر خوشگلی را رو دیوار دید و با همان نگاه اول، یک دل نه، صد دل عاشقش شد. پیرمرد دید که جوان چشم از عکس برنمیدارد. حرفی نزد و وقتی پسره ازش پرسید که صاحب این عکس کی هست، گفت فکر این دختر را از سرش بیرون کند که دستش بهاش نمیرسد. پسره که اصرار کرد، پیرمرد سرگذشت دختره را تعریف کرد و گفت عکس دختر فلان پادشاه است و طلسم شده و خیلیها دنبالش هستند، اما گرفتنش کار سختی است. باید برود هفت تا دیو را بکشد تا برسد به باغی. آنجا گربهای میبیند که یک دسته کلید چهلتایی به گردن آویزان شده. گربه را هم باید بکشد و دسته کلید را بردارد. تو باغ عمارتی میبیند که چهل تا اتاق دارد. با دسته کلید در اتاقها را یکی یکی باز کند. وقتی رسید به اتاق چهلم، دختره را میبیند.
شاهزاده شب خوابید و آفتاب که زد، راه افتاد و رفت. از بیابان و کوهها و رودها گذشت تا رسید به باغ. دید هفت دیودوروبر باغ نگهبان ایستادهاند تا کسی از آنجا رد نشود. دیوها را یکی یکی کشت. کنار دیو هفتم کتابی پیدا کرد و شروع کرد به خواندنش. به دستور کتاب طلسمهای باغ را شکست و مردهایی را که آمده بودند دختره را ببرند، اما اسیر شده بودند، آزاد کرد. رفت و رسید به دیوار باغ و گربه را بالای دیوار دید. تیر انداخت، اما تیر خطا رفت. دومی هم به گربه نخورد، اما با تیر سوم گربه را کشت و دسته کلید را برداشت و رفت تو عمارت و در اتاقها را یکی یکی باز کرد. تو اتاق چهلم دید دختره خوابیده و خودش هزار بار خوشگلتر از عکسش بود و بلبلی بالای سرش آواز میخواند. شاهزاده همان طور که کتاب طلسم گفته بود، انگشترش را کرد به انگشت دختره و برگشت پیش پیرمرد.
پیرمرد بهاش گفت کار اصلی را کرده، حالا باید منتظر بشیند، چون فردا به دستور پادشاه جار میزنند هر کس انگشترش را کرده به انگشت دختر پادشاه بیاید و باهاش عروسی کند. اما حالا باید سه تا شرط هم به جا بیارد. فردا که شد، شاهزاده تا صدای جارچیها را شنید، راه افتاد و رفت به قصر پادشاه و نشانی انگشترش را داد. پادشاه گفت: «باید سه تا شرط مرا به جا بیاری تا بتوانی با دخترم عروسی کنی، اگر نتوانستی، گردنت را میزنم.»
پسره قبول کرد و پادشاه گفت شرط اولش این است که چراغی رو سر گربهای میگذارد و او باید کاری کند که چراغ از رو سرش بیفتد. چراغی گذاشتند رو سر گربه. جوان زود موشی پیدا کرد و انداخت جلو گربه. گربه جستی زد که موش را بگیرد، چراغ از روسرش افتاد. شرط دوم پادشاه این بود که شاهزاده باید یک ساعته پیه سوزی بسازد و روشنش کند. پسر این کار را هم کرد. شرط سومش این بود که پسره چهل شب برود بالا سر دختره و او از خواب بیدار نشود. جوان این شرط را هم به جا آورد. پادشاه شاهزاده را به دامادی قبول کرد و دستور داد شهر را چراغانی کنند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم دختره را برای شاهزاده عقد کردند. پسره دست زنش را گرفت و راه افتاد و رفت تا رسید به شهر خودش. پدرش که از آمدن پسره خوشحال شده بود، تو همان شهر هم هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و زن و شوهر به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگیشان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم