حلال‌خور

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم یک بابایی بود که هر چی درمی‌آورد، خرج شکمش می‌کرد، ‌اما سیرمانی نداشت و مانده بود که با این شکم بی ته‌اش چه کار کند. روزی رفت پیش بزرگ شهر و سفره‌ی دلش را آن
يکشنبه، 10 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
حلال‌خور
 حلال‌خور
 

نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم یک بابایی بود که هر چی درمی‌آورد، خرج شکمش می‌کرد، ‌اما سیرمانی نداشت و مانده بود که با این شکم بی ته‌اش چه کار کند. روزی رفت پیش بزرگ شهر و سفره‌ی دلش را آن جا باز کرد و گفت چه کار کند که از دست این شکم سیری نشناسش خلاص شود. بزرگ شهر گفت برود آدم حلال‌خوری پیدا کند و شاگردش بشود تا پول حلال به جیبش برود. این طور کاروبارش رو به راه می‌شود. این بی چاره راه افتاد تو کوچه و بازار و از این بپرس، از آن بپرس تا آخر سر به‌اش گفتند برود پیش فلان گوسفنددار. او آدم حلال‌خوری است. این بابا معطل نکرد و رفت و گوسفنددار را پیدا کرد و گفت آمده پیشش کار کند تا بتواند شکمش را سیر کند. گوسفنددار گفت: «خدا روزی‌ات را جای دیگری بدهد. قوچ همسایه آمده تو گله‌ی من و حلال و حرام مالم قاطی شده. باید بروی سبزوار، پیش برادرم. مال او حلال حلال است.»
مرد همیشه گشنه راه افتاد و رفت سبزوار و برادر گوسفنددار را پیدا کرد و گفت آمده مال حلال گیر بیاورد و شکمش را سیر کند. از نیشابور به سفارش برادرش آمده. چوبدار سبزواری گفت مال برادرش حرام شده؟ همیشه گشنه گفت خودش گفته قوچ همسایه آمده تو گله‌اش و دیگر حرام و حلال مالش معلوم نیست. چوبدار سبزواری آب پاکی ریخت رو دست گشنه‌ی آواره و گفت این جا هم دیر آمده. کارگرش رفت آب برای مزرعه‌اش بگیرد، از کرت همسایه‌اش خاک برداشته و ریخته جلو آب. حالا نمی‌داند کجای مالش حلال است و کجا حرام.
مرد خدازده نمی‌دانست چه کار کند. چوبدار سبزواری به‌اش گفت برود مشهد، پیش برادرش. برادره آنجا مس فروش است و دستش به حرام نمی‌رود. مرد گفت پناه به خدا! می‌رود مشهد ببیند چی می‌شود. حرکت کرد و راه را کوبید و رفت. همین که رسید و مس‌فروش را پیدا کرد، تمام سرگذشتش را برای برادر مس‌فروش تعریف کرد و قسمش داد که نگوید مالش حرام شده. مس‌فروش گفت نه، مالش حلال است، ‌اما کار و کاسبی‌اش خوب نیست و فقط می‌تواند سالی یک قران مزد به‌اش بدهد. همیشه گشنه قبول کرد و دست به کار شد و به نانی که هرروزه، اوستا به‌اش می‌داد، قناعت می‌کرد و سالی پیش آن بابا ماند. سر سال که شد، داشت تو بازار می‌گذشت که چشمش افتاد به یکی از هم ولایتی‌هایش و خوب چاق سلامتی کردند و از زن و بچه‌هایش خبر گرفت و پرسید کی می‌خواهد برگردد ولایت. یارو گفت فردا صبح راهی می‌شود. این بابا رفت پیش اوستای مس‌فروش و یک قران مزدش را گرفت و فردا آن را داد به هم ولایتی‌اش تا بدهد به زن و بچه‌هایش.
تاجر یک قران را گرفت و راه افتاد. ‌اما تو بازار بچه‌ای را دید که گربه‌ای گرفته بود دستش و می‌گفت به یک قران حراج کردم. تاجر با خودش حساب کرد که زن و بچه‌ی این بابا با یک قران چه کار می‌توانند بکنند. یک قران را می‌دهد و گربه را می‌خرد، لااقل بچه‌ها با گربه بازی می‌کنند. یک قران را داد و گربه را خرید و گذاشت تو کیسه و راهش را گرفت و رفت. کاروان رفت و رفت تا رسید به جایی و دیدند آدم کله گنده‌ای نشسته و نان و آبی می‌خورد و چند نفر چماق به دست دوروبرش ایستاده‌اند. حیران ماند و پرسید چرا این طوری ایستاده‌اند؟ گفتند این طرف آن قدر موش زیاد است و نمیگذارند کسی با خیال راحت نان بخورد. تاجر تا این را شنید، گفت چیزی دارد که پدر موش‌ها را درمی‌آورد. چماقدارها رفتند کنار و یک گله موش دویدند طرف آن بابایی که نان می‌خورد. تاجر گربه را ول داد طرف موش‌ها، موش‌ها از ترس جانشان فلنگ را بستند و هر کدام سوراخی پیدا کردند و رفتند توش. آن بابا دید گربه عجب جانور خوبی است. صد تومن داد و گربه را خرید.
تاجر پول را گذاشت تو جیبش و راه افتاد. وقتی رسید به ولایتش، رفت و صد تومان را داد دست زن و بچه‌ی آن بابا و گفت شوهرش این پول را داده تا به زخم زندگی‌شان بزنند.
از آن طرف شوهر زنه، یا همان همیشه گشنه، که حالا شکمش سیر شده بود، یک سال دیگر هم کار کرد و یک قران گیر آورد و سر سال، باز همان تاجر را تو بازار دید و یک قران را به‌اش داد تا برای زن و بچه‌هایش ببرد. تاجر یک قران را گرفت و رفت تو بازار و دید سه انار می‌فروشند به یک قران. با خودش گفت این پول به چه درد آن فقیر بی چاره‌ها می‌خورد. اناری برای‌شان می‌خرد تا مزه‌ی میوه را هم چشیده باشند. سه تا انار خرید و گذاشت تو توبره و برگشت شهرش، رفت در خانه‌ی آن بابا و سه تا انار را داد و گفت این را پدرشان فرستاده برای بچه‌ها. زنه اناری را شکست تا بچه‌ها بخورند. ‌اما به جای دانه‌های خوردنی، پر سنگ‌های قیمتی است. یک دانه را برداشت و برد پیش زرگری. زرگر گفت آن قدر پول ندارد که به‌اش بدهد. نصفی‌اش را ‌امروز می‌دهد و نصفه‌ی دیگرش را هفته‌ی آینده بگیرد. چند کیسه پول طلا به زنه داد و این بیچاره که عمری با فقر و نداری، چیزی ندیده بود، خوشحال و خندان برگشت خانه.
زنه همان روز عمله و بنا آورد و خانه را کوبید و پولی خرج کرد و به جای خانه‌ی توسری خورده، عمارتی درست و حسابی ساخت و مثل آدمهایی که از اصلی و نسب دارا بوده‌اند، به نان و نوایی رسیدند.
تاجر سر سال دوباره رفت مشهد و هم ولایتی‌ای غربت‌نشین را دید. آن بابا که فقط به فکر زن و بچه‌هایش بود، رفت پیش ارباب مس‌فروش و گفت یک قرانش را بدهد، چون می‌خواهد برود ولایتش، دلش برای زن و بچه‌هایش تنگ شده و باید سری به آن بی چاره‌ها بزند. ارباب مزدش را داد و گفت: «به سلامت.»
مرد برگشت به شهر خودش. تا رسید، دید خانه‌ی خرابه‌اش نیست و به جای آن، عمارت خوشگلی است. رفت تو و دید زنش و مادرش خوابیده‌اند و خدا را شکر کرد.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط