نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم زن و شوهری بودند و این زنه هر سال میزد و حامله میشد و بچهای که میزایید، دختر بود. هر چی نذر و نیاز میکرد که این شکمش پسر باشد، باز هم دختر میزایید. آخر سر با خودش گفت اگر این دفعه هم دختر بزاد، بچه را میکُشد. از قدرتی خدا حامله شد و وقت زاییدنش که شد، یعنی سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه و نه ثانیه، باز هم دختر انداخت رو خشت. زن طوری عصبانی شد که شروع کرد به درگاه خدا آه و ناله و شکایت که من پسر میخواستم، تو به من دختر دادی؟ آخر این که رسمش نیست؟ فلان و فلان. چه دردسرتان بدهم، هزار جور رد و بد گفت. حالش که جا آمد و از رخت خواب بلند شد، بچهی بیچاره را دور سرش گرداند و دو لنگش را گرفت و از هم جرش داد و نعشش را انداخت آن ور. هنوز چلهاش نشده بود که آبستن شد. منتظر ماند ببیند این شکمش چی میشود. سر نه ماه زد و دو تا مار زایید. این دفعه خیلی عصبانی شد، ولی با این دو تا مار هیچ کاری نمیتوانست بکند. چون تهدیدش میکردند و عذابش میدادند و ازش شیر میگرفتند. هر روز مارها بلند میشدند مینشستند روی زانوش و یکی به این پستان و آن یکی هم به پستان دیگرش آویزان میشد و شروع میکردند به شیر خوردن.
زن فلک زده مدتها کارش این بود و خوب، نفرین کردهی خدا هم که شده بود، چون بچهاش را گرفته بود و جرواجر کرده بود و خدا هم غضبش را بهاش نشان داده بود تا مثل ضحاک که دو تا مار رو شانههایش درآمده بود، زنه هم زاییده بود دو تا مار. این وسط مدتی گذشت. زنه هم از خجالتش نمیتوانست از خانه بیاید بیرون. مجبور بود خانه بماند و به مارهایش برسد و از آنها نگهداری کند. زن بی چاره و بدبخت به قدری زرد و ضعیف شده بود که از زندگی خودش دل خوشی که نداشت هیچ، از زجر و عذاب، روزی صد دفعه از خدا مرگ میخواست. تا این که روزی شنید دستهای میخواهند بروند کربلا، برای زیارت. زنهای در و همسایه بهاش گفتند خوب تو هم بیا همراه ما برویم زیارت، بلکه خدا ترحمی کند و ببخشدت. زنه زود جنبید و رخت و پختی تهیه کرد و با قوم و خویشش نشست تو کجاوهای و راه افتاد. وقتی هم میخواست برود، داد صندوقی درست کردند و دو تا مار را گذاشت توش و هر وقت گرسنه میشدند، میآمدند بیرون و شیرشان را که میخوردند، برمیگشتند تو صندوق.
جانم برایتان بگوید که چه گذشت به این بی چاره در بین راه، چه عرض کنم. بیچاره شده بود آلت دست مردم و همه تف و لعنتش میکردند و نفرینی نبود که به این سیاه روز نگفتند، تا رسیدند به کربلا. مسافرها پیاده شدند و همه رفتند جا و منزلی پیدا کنند و حمامی بروند تا خودشان را تمیز کنند و خستگی که از تنشان دررفت، بروند زیارت. اما زن بدبخت به جای این کارها، پای پیاده و سر و ور خاکی رفت و وارد صحن حضرت شد. چی بگویم برایتان که حضرت راهش نمیداد تو حرم. چه عرض کنم. به هر جان کندنی بود، خودش را کشان کشان رساند به ضریح حضرت و آن قدر سر خودش را زد به ضریح که چه عرض کنم. آن قدر گریه و زاری کرد که هر دو تا چشمش شد دو تا کاسهی خون. دو شب و دو روز این بدبخت فلک زده گریه و زاری کرد تا این که شب دوم خوابش برد و تو خواب دید یک سید نورانی آمد بالای سرش. گفت: «ای زن! تو چی میخواهی که این قدر به درگاه خدا آه و ناله میکنی؟ چی به سرت آمده؟»
زن سرگذشتش را از سیر تا پیاز تعریف کرد و دست به دامن سید نورانی شد و آنقدر گریه و زاری کرد که از هوش رفت و افتاد رو زمین. وقتی بیدار شد، دید تو دشت بزرگی، وسط باغ قشنگ و پر میوهای ایستاده و باغ نه سرش پیداست و نه تهش. هرچی این طرف و آنطرفش را نگاه کرد، دید پرنده پر نمیزند و خبری هم از دو تا مار سیاه نیست. یکهو دید شکمش بالا آمده، حیران و مات ماند که این بچه مال کی هست، چون روزی که آمده بود سفر، قاعده بود. حالا چرا شکمش بزرگ شده؟ چند روزی که گذشت، درد شدیدی به دل و کمرش افتاد و دید که دارد میزاید. اول خیال کرد قلنج کرده. بعد دید مثل سابق درد شدید پیدا کرد. زایید دو تا پسر خیلی قشنگ و خوشگل، خیلی از این وضعیت خوشحال شد و چند ماهی آنجا زندگی کرد و بعد راه افتاد تا رسید به شهری نزدیک آن باغ که زد و یکی از آن بچهها مرد. شروع کرد به گریه و زاری و زد به سر و بر خودش، خوب که گریه کرد و اشک ریخت، با دست خودش بچه را چال کرد و بالای قبرش اتاقی هم درست کرد و هر روز زیارتش میکرد و آن جا مجاور شد. تا این که مردم و زوار که میآمدند و میرفتند، مقبره را زیارت کردند و شد زیارتگاه درست و حسابی، کم کم اتاق و نمازخانه و زیارت خانه و زیارت نامه درست شد و تمام مردم برای زیارت هجوم آوردند و نذر و نیاز کردند و بقعه و صحنی هم درست شد.
زنه از نذر و نیاز مردم ثروتمند شد. کم کم آن جا هم مثل شهرهای دیگر، بزرگ شد و بازار و کوچه و خیابانی پیدا کرد و زنه هم شد پادشاهش و به همه فرمان داد. مردم هم گاو و گوسفند و مرغ و ماهی و جواهر و همه چیز برایش میآوردند. درست و حسابی یکی از ثروتمندترین مردم دنیا شد. بعد از مدتی پسرش از آن ثروت هنگفتی که به چنگش آمده بود، آدمهای زیادی دور خودش جمع کرد و روزی شورش کردند و پادشاه را از تخت برداشتند و پسره را نشاندند به تخت و شهر را آذین بستند و دختر یکی از پادشاهها را هم گرفت و به خیر و خوشی مشغول زندگی شدند. بچههای او نسل اندر نسل آنجا پادشاهی کردند.
آنها آنجا بودند که ما آمدیم. بالا رفتیم، ماست بود. پائین آمدیم، دوغ بود، قصهی ما دروغ بود. بالا رفتیم، دوغ بود. پائین آمدیم، ماست بود، قصهی ما راست بود.
بازنوشتهی افسانهی زنی که یازده شکم زایید، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، صص 280 - 282
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
زن فلک زده مدتها کارش این بود و خوب، نفرین کردهی خدا هم که شده بود، چون بچهاش را گرفته بود و جرواجر کرده بود و خدا هم غضبش را بهاش نشان داده بود تا مثل ضحاک که دو تا مار رو شانههایش درآمده بود، زنه هم زاییده بود دو تا مار. این وسط مدتی گذشت. زنه هم از خجالتش نمیتوانست از خانه بیاید بیرون. مجبور بود خانه بماند و به مارهایش برسد و از آنها نگهداری کند. زن بی چاره و بدبخت به قدری زرد و ضعیف شده بود که از زندگی خودش دل خوشی که نداشت هیچ، از زجر و عذاب، روزی صد دفعه از خدا مرگ میخواست. تا این که روزی شنید دستهای میخواهند بروند کربلا، برای زیارت. زنهای در و همسایه بهاش گفتند خوب تو هم بیا همراه ما برویم زیارت، بلکه خدا ترحمی کند و ببخشدت. زنه زود جنبید و رخت و پختی تهیه کرد و با قوم و خویشش نشست تو کجاوهای و راه افتاد. وقتی هم میخواست برود، داد صندوقی درست کردند و دو تا مار را گذاشت توش و هر وقت گرسنه میشدند، میآمدند بیرون و شیرشان را که میخوردند، برمیگشتند تو صندوق.
جانم برایتان بگوید که چه گذشت به این بی چاره در بین راه، چه عرض کنم. بیچاره شده بود آلت دست مردم و همه تف و لعنتش میکردند و نفرینی نبود که به این سیاه روز نگفتند، تا رسیدند به کربلا. مسافرها پیاده شدند و همه رفتند جا و منزلی پیدا کنند و حمامی بروند تا خودشان را تمیز کنند و خستگی که از تنشان دررفت، بروند زیارت. اما زن بدبخت به جای این کارها، پای پیاده و سر و ور خاکی رفت و وارد صحن حضرت شد. چی بگویم برایتان که حضرت راهش نمیداد تو حرم. چه عرض کنم. به هر جان کندنی بود، خودش را کشان کشان رساند به ضریح حضرت و آن قدر سر خودش را زد به ضریح که چه عرض کنم. آن قدر گریه و زاری کرد که هر دو تا چشمش شد دو تا کاسهی خون. دو شب و دو روز این بدبخت فلک زده گریه و زاری کرد تا این که شب دوم خوابش برد و تو خواب دید یک سید نورانی آمد بالای سرش. گفت: «ای زن! تو چی میخواهی که این قدر به درگاه خدا آه و ناله میکنی؟ چی به سرت آمده؟»
زن سرگذشتش را از سیر تا پیاز تعریف کرد و دست به دامن سید نورانی شد و آنقدر گریه و زاری کرد که از هوش رفت و افتاد رو زمین. وقتی بیدار شد، دید تو دشت بزرگی، وسط باغ قشنگ و پر میوهای ایستاده و باغ نه سرش پیداست و نه تهش. هرچی این طرف و آنطرفش را نگاه کرد، دید پرنده پر نمیزند و خبری هم از دو تا مار سیاه نیست. یکهو دید شکمش بالا آمده، حیران و مات ماند که این بچه مال کی هست، چون روزی که آمده بود سفر، قاعده بود. حالا چرا شکمش بزرگ شده؟ چند روزی که گذشت، درد شدیدی به دل و کمرش افتاد و دید که دارد میزاید. اول خیال کرد قلنج کرده. بعد دید مثل سابق درد شدید پیدا کرد. زایید دو تا پسر خیلی قشنگ و خوشگل، خیلی از این وضعیت خوشحال شد و چند ماهی آنجا زندگی کرد و بعد راه افتاد تا رسید به شهری نزدیک آن باغ که زد و یکی از آن بچهها مرد. شروع کرد به گریه و زاری و زد به سر و بر خودش، خوب که گریه کرد و اشک ریخت، با دست خودش بچه را چال کرد و بالای قبرش اتاقی هم درست کرد و هر روز زیارتش میکرد و آن جا مجاور شد. تا این که مردم و زوار که میآمدند و میرفتند، مقبره را زیارت کردند و شد زیارتگاه درست و حسابی، کم کم اتاق و نمازخانه و زیارت خانه و زیارت نامه درست شد و تمام مردم برای زیارت هجوم آوردند و نذر و نیاز کردند و بقعه و صحنی هم درست شد.
زنه از نذر و نیاز مردم ثروتمند شد. کم کم آن جا هم مثل شهرهای دیگر، بزرگ شد و بازار و کوچه و خیابانی پیدا کرد و زنه هم شد پادشاهش و به همه فرمان داد. مردم هم گاو و گوسفند و مرغ و ماهی و جواهر و همه چیز برایش میآوردند. درست و حسابی یکی از ثروتمندترین مردم دنیا شد. بعد از مدتی پسرش از آن ثروت هنگفتی که به چنگش آمده بود، آدمهای زیادی دور خودش جمع کرد و روزی شورش کردند و پادشاه را از تخت برداشتند و پسره را نشاندند به تخت و شهر را آذین بستند و دختر یکی از پادشاهها را هم گرفت و به خیر و خوشی مشغول زندگی شدند. بچههای او نسل اندر نسل آنجا پادشاهی کردند.
آنها آنجا بودند که ما آمدیم. بالا رفتیم، ماست بود. پائین آمدیم، دوغ بود، قصهی ما دروغ بود. بالا رفتیم، دوغ بود. پائین آمدیم، ماست بود، قصهی ما راست بود.
بازنوشتهی افسانهی زنی که یازده شکم زایید، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، صص 280 - 282
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم