پسره در ناز و نعمت بزرگ شد. گذشت و گذشت تا شاهزاده رسید به هجده سالگی. روزی که تو قصر این طرف و آن طرف می رفت، پادشاه نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و یکهو به خودش گفت من با نذر و نیاز صاحب این پسر شدم و خود نذرم را فراموش کردم. زود دستور داد بیرون قصر دو تا حوض بزرگ بسازند. حوض ها که آماده شد، تو یکی عسل ریختند و تو یکی روغن و جارچی ها جارزدند که هرکی می تواند بیاید عسل و روغن بخورد و ببرد. فقیر بی چاره ها از صبح تا غروب می آمدند و با کاسه و کوزه عسل و روغن می بردند. روزی پیرزنی آمد سر حوض و همین که خواست کاسه اش را به حوض بزند، پسر پادشاه دیدش و از قد و بالای قوز کرده ی زن خنده اش گرفت و سنگی گذاشت تو تیر کمانش و زد به کاسه ی پیرزنه و کاسه اش را شکست و روغنش ریخت. پیرزنه سرش را بلند کرد و تا پسر پادشاه را دید، گفت: «دلم نمی آید نفرینت کنم، چون یکی یک دانه ی پادشاهی، اما برو که گرفتار عذاب دختر نارنج و ترنج بشوی.»
پیرزنه همانطور بروبر شاه زاده را نگاه کرد، اما پسر پادشاه رفت تو فکر که دختر نارنج و ترنج چی هست. از پیرزنه پرسید و او گفت: «من چیزی ازش نمی دانم. برود از آدم هایی بپرسد که خبر دارند.»
پسر پادشاه حیران و مات رفت پیش مادرش و پرسید دختر نارنج و ترنج کی هست؟ مادره تعجب کرد که پسرش این حرف را از کی شنیده. پسره همه چیز را برای مادرش تعریف کرد. زن پادشاه گفت: «این طوری می گویند که دورتر از این شهر باغی است که نارنج و ترنجش بهترین است و از آن خوشگل ترین دخترهای دنیا پیدا می شود. اما این ها فقط حرف است. چون تا حالا هر کی رفته دنبال دختر نارنج و ترنج، برنگشته. خبرش را آورده اند.»
پسر پادشاه که با حرف پیرزنه دلش کنده شده بود، با حرف مادرش، هوش و حواسش رفت پی دختر نارنج و ترنج و گفت هرطور شده، باید برود و این دختر را بیاورد. مادره که از حرف خودش پشیمان شده بود، هرچی به گوش پسرش خواند که این کار آخر و عاقبت ندارد و خیلی ها، گنده تر از او رفته اند و جان سالم به در نبرده اند، به خورد پسره نرفت که نرفت. پسره که فکر و خیالش را دختر نارنج و ترنج برداشته بود، پا تو یک کفش کرده بود که الا و بلا باید برود.
زن پادشاه دل نگران رفت پیش شوهرش و گفت چه فکر و خیالی افتاده تو کله ی پسره. پادشاه پسرش را خواست و از هردری حرف زد و به گوش پسرش خواند که این کار او نیست و بی خودی جانش را سر این کار می گذارد. پسره حرف پدرش را از این گوش شنید و از آن گوش بیرون کرد. پادشاه مانده بود که با این پسر چه کار کند. آخر سر گفت حالا که مرغش یک پا دارد، با چند غلام برود. اما پسره گفت می خواهد تنهایی برود و دختره را بیاورد.
پسر پادشاه رفت و به طویله دار قصر گفت اسب تندرو و سرحالی به اش بدهد. خورجینی هم برداشت و هرچی که تو سفر لازم می شد، گذاشت توش، همه چیز که آماده شد، راه افتاد. رفت و رفت و دو سه فرسخی که از شهر دور شد، تو بر بیابان به
پیرمردی نورانی رسید. پسره حیران ماند که چه طور این پیرمرد جلوش ظاهر شد، او نگاه کرده بود و تا چشم کار می کرد، کسی نبود؟ پیرمرد رو به پسر پادشاه کرد و گفت: «جوان! سلامت باشی. کجا می روی؟»
پسر پادشاه گفت: «می روم باغ نارنج و ترنج تا دخترش را برای خودم بیاورم.»
پیرمرد گفت: «بهتر است از این جا برگردی سر خانه و زندگی ات. این راه پربلاست. برگرد و راحت و آسوده تو شهر خودت زندگی کن.»
پسر پادشاه گفت: «خیلی ها این حرف را به ام زده اند. اما من باید بروم.»
پیرمرد گفت: «حالا که به حرف من گوش نمی کنی و رأیت عوض نمی شود، به این حرفم گوش کن. همین راهی را که آمده ای، راست می روی، خوب که رفتی، می رسی به جنگلی، تو جنگل حیوان های درنده و خزنده تا تو را ببینند، سر و صدا راه می اندازند و چنگ و دندان به ات نشان می دهند، تو عین خیالت نباشد. راهت را بگیر و برو و به هیچ کدام شان اعتنا نکن. فقط باید به پشت سرت نگاه نکنی. از جنگل که زدی بیرون، همین طور می روی و می روی تا می رسی به خانه ای. دیو ماده ی پیری جلو در خانه نشسته. ازش می پرسی باغ نارنج و ترنج کجاست. او همه چیز را خوب به ات می گوید.»
پسر پادشاه خوشحال شد. با پیرمرد خداحافظی کرد و راه افتاد. رفت و رفت، اما هنوز به جنگل نرسیده بود که حیوان های درنده حمله کردند طرفش و چه چنگ و دندانی هم به اش نشان دادند. پسره نه خودش را باخت و نه اعتنایی به جانورها کرد و راهش را گرفت و رفت. همین طور وسط جانورهای درنده می رفت تا از جنگل زد بیرون و سر و صدای جانورها هم قطع شد. حالا خوشحال بود که از این خطر جسته و باید راهش را ادامه بدهد. رفت تا رسید به خانه ای که پیرمرد نشانی اش را داده بود. دید ماده دیو نشسته جلو در رفت و سلام کرد و تا چشم دیو به او افتاد، پسره شروع کرد به زبان ریختن. آن قدر گفت و گفت تا زنه را سرحال آورد. دیو گفت: «ای پسر! هیچ آدمی زادی نتوانسته پاش را تو سرزمین دیوها بگذارد. تو چه طور آمده ای؟ از جنگل پریان که سالم و تندرست گذشته ای. معلوم می شود بخت و اقبال بلندی داری. حالا که این همه خطر را به جان خریده ای، می خواهی کجا بروی؟»
پسر پادشاه گفت: «می روم باغ نارنج و ترنج.»
ماده دیو گفت: «تا این جا که سالم رسیده ای. اگر خوب به حرفم گوش کنی و چیزی یادت نرود، حتماً به باغ نارنج و ترنج می رسی. از این راه مستقیم حرکت می کنی و می روی بالای آن کوه. وقتی رسیدی آن جا، اسب سیاهی می بینی که افسارش را بسته اند به درختی. از اسب خودت پیاده می شوی و اسب سیاه را باز می کنی و اسب خودت را می بندی به جاش، سوار اسب سیاه می شوی. این اسب راه یک ساله را مثل برق و باد یک روزه می رود و تو را می رساند به باغ نارنج و ترنج. وقتی نزدیک باغ رسیدی، تو بیابان شکار بزرگی می زنی و لاشه اش را با خودت می بری. به باغ که رسیدی، جلو درش اژدهایی خوابیده که نگهبان در باغ است. تا تو را دید، شکار را می اندازی جلوش و اژدها که مشغول خوردن شد، می روی تو باغ، تو باغ، درخت ها سر برده اند توهم و همه پر از نارنج و ترنج اند و پای هر درخت دیوی خوابیده و تو باید سواره هر چند تا نارنج و ترنج که می خواهی بکنی و تند و تیز برگردی، همان طور که تو جنگل نترسیدی، این جا هم به هر صدایی که شنیدی، اعتنایی نکن، فقط باید به پشت سرت نگاه نکنی، از باغ که زدی بیرون، اسب سیاه تو را می برد سر جای اول خودش، آن جا اسب سیاه را می بندی به درخت و سوار اسب خودت می شوی. اسب سیاه را که ببندی، دیگر دست دیوها به تو نمی رسد.»
پسر پادشاه با دیو خداحافظی کرد و از همان راهی حرکت کرد که زنه نشانی اش را داده بود. رفت و رفت تا رسید به درخت بالای کوه. زود اسب سیاه را باز کرد و اسب خودش را بست به همان درخت. همین که سوار شد، اسب انگاری پر درآورد و با چنان سرعتی تاخت که چشم پسر پادشاه سیاهی رفت. یک ساعتی تو راه بودند که سیاهی دیوارهای باغ پیدا شد. پسره دهنه را کشید و اسب آرام شد. تیر و کمانش را گرفت و بز کوهی بزرگی شکار کرد و انداخت ترک اسب و راه افتاد به طرف باغ تا رسید و اژدها را دید، پیش از این که حیوان حرکتی بکند، لاشه ی بز کوهی را انداخت جلوش و اژدها سرش به خوردن گرم شد و پسر پادشاه رفت تو باغ و تا چشمش به درخت ها افتاد، حیران و مات ماند. سواره تا وسط باغ رفت. نگاه می کرد به دیوهایی که زیر درخت ها خوابیده بودند. آنجا دهنه ی اسب را برگرداند. همین که به تاخت رو به در باغ می رفت، دست دراز کرد و چند تا نارنج و ترنج چید. اولی را که کند، صدایی بلند شد که چید... چید. دیوها بیدار شدند، ولی تا از جا تکان بخورند، پسره دو سه تای دیگر هم چید و مثل برق و باد از باغ زد بیرون.از باغ که گذشت، صدایی شنید که برگردد به باغ، والا کشته می شوی، اما پسر پادشاه به حرف ماده دیو گوش کرد و به پشت سرش نگاه نکرد. اسب دوباره انگار بال درآورده بود. رفت و رفت تا رسید به درخت بالای کوه. از اسب پیاده شد و بستش به درخت و اسب خود را باز کرد و سوار شد و از راهی که آمده بود، برگشت تا رسید در خانه ی ماده دیو و از آنجا گذشت و پا که به جنگل گذاشت، دوباره جانورهای درنده به اش چنگ و دندان نشان دادند، اما پسر پادشاه که جرأت پیدا کرده بود، هیچ اعتنایی نکرد. رفت و برنگشت به پشت سرش نگاه کند.
از جنگل زد بیرون و رفت تا رسید به جوی آبی، آنجا پیاده شد و دست و صورتش را شست و آبی خورد. نشست و نارنج و ترنج ها را از جیبش بیرون آورد. اولی را که پاره کرد، دختر خوشگلی مثل پنجه ی آفتاب بیرون آمد و زود گفت نان. پسر پادشاه از خورجینش نان درآورد و به اش داد. دختره همین که نان را خورد، افتاد و مرد. پسر پادشاه آهی از دل پردرد کشید و یکی دیگر را پاره کرد. این بار دختری ازش زد بیرون خوشگل تر و ترگل ورگل تر از اولی، دختره تا آمد بیرون، گفت آب و پسره تا آب به اش داد، عین اولی افتاد و مرد. پسر پادشاه همین طور نارنج و ترنج پاره کرد و دخترها یکی یکی مردند. تنها یکی ماند و او دلش نیامد آن را پاره کند. آن را گذاشت تو جیب و افسرده و گرفته سوار شد و راه افتاد به طرف شهر خودش. آرام آرام آمد تا رسید نزدیک شهر، از قضا، همان پیرزنی را دید که به اش گفته بود عذاب دختر نارنج و ترنج نصیبش بشود. پیرزنه رو کرد به پسر پادشاه و گفت: «عزیز دردانه ی پادشاه! به درخت نارنج و ترنج رسیدی یا نه؟»
پسر پادشاه گفت: «ای کاش نمی رسیدم. جانم از تنم زد بیرون تا رسیدم و چند تا نارنج و ترنج چیدم. هر کدام را که پاره کردم، دختری از توش زد بیرون که هوش از آدم می برد. اما همه افتادند و مردند. تنها یکی مانده که دلم نیامد پاره اش کنم، نکند این یکی هم بمیرد.»
پیرزنه گفت: «اگر می خواهی نمیرد، باید هرچی خواست، تو چیز دیگری به اش بدهی. اگر گفت نان، آب به اش بده. اگر گفت آب، نان بگذار دهنش.»
پسره خوشحال شد و پیرزنه هم راهش را کشید و رفت. پسر پادشاه رفت کنار رودخانه و آنجا نارنج و ترنج را پاره کرد. دختری آمد بیرون خوشگل تر و نازتر از بقیه. تا پا بیرون گذاشت، گفت نان. پسر پادشاه جامش را پر آب کرد و داد به اش، دختره آب را خورد و گفت: «تو کی هستی؟ من این جا چه کار می کنم؟»
پسر پادشاه گفت: «تو دختر نارنج و ترنجی، من به هزار زحمت تو را از باغ نارنج و ترنج چیدم و می خواهم زن من بشوی. من هم تنها پسر پادشاه این شهرم. حالا می خواهم این جا قایمت کنم تا بروم و برایت لباس درست و حسابی بیاورم و طوری ببرمت قصر پدرم که لایقت باشد.»
دختر گفت: «من می روم بالای این درخت تا تو بروی و برگردی.»
دختر رفت بالای درخت و پسره همراه افتاد به طرف شهر. از قضا، نزدیک درخت خانه ی آدمی بود که با زن و بچه و کنیز سیاهش زندگی می کرد. تازه دختر نارنج و ترنج رفته بود بالای درخت که کنیز سیاه کهنه های بچه را آورد لب رودخانه تا بشورد. همین که به آب نگاه کرد، عکس دختره را تو آب دید و خیال کرد عکس خودش افتاده تو آب. از خودش خیلی خوشش آمد و گفت من این قدر خوشگل بودم و خودم خبر نداشتم! خانم خانه هم لایق این نیست که کلفت من باشد. دیگر برایش کنیزی نمی کنم. لایق این هستم که زن پسر پادشاه باشم و صد تا مثل خانم کنیزم باشند.
کنیز این را گفت و کهنه ها را نشسته برد خانه. خانم تا دید کهنه ها را آب هم نزده، عصبانی شد و گفت چرا کهنه ها را نشسته. کنیز رفت بالای اتاق نشست و گفت: «من با این خوشگلی چرا باید کهنه بشورم. تا حالا هم گولم زده ای. هر کاری تا الان کرده ام، کافی است. از حالا کنیزت نیستم.»
خانم خندید و گفت: «کدام خوشگلی؟! برو تو آینه خودت را نگاه کن تا ببینی چی هستی.»
کنیز رفت و تا چشمش به خودش افتاد، دید هم سیاه است و هم صورتش از آبله بد ریخت است. موهای وزوزش هم عین دسته جارو است. از حرف خودش پشیمان شد و خجالت کشید و کهنه ها را برداشت و رفت لب رودخانه. باز چشمش افتاد به عکس تو آب و همان دختر خوشگل را دید و این دفعه با خودش گفت حتماً خانم آینه را طوری ساخته که مرا بدگل و بدریخت نشان بدهد تا به کلفتی اش راضی بشوم و ازم کار بکشد. این را گفت و با کهنه ها برگشت خانه و زد آینه را شکست. خانم خانه تا دید کار نکرده برگشته و تازه آینه را هم می شکند، داد زد: «زده به سرت؟ چرا این اداها را از خودت درمی آوری؟»
کنیز گفت: «تو گولم می زنی. آینه را طوری ساخته ای که بدریخت نشانم بدهد تا همیشه کنیزت باشم.»
خانم گفت: «این آینه را قبول نداری، برو خانه ی همسایه و خودت را تو آینه اش نگاه کن.»
کنیز رفت و خودش را نگاه کرد و دید خانمش راست می گوید. این دفعه عذرخواهی کرد و کهنه ها را برداشت و رفت لب رودخانه. اما تا خواست دست به آب بزند، باز عکس دختره را تو آب دید. بلند بلند با خودش گفت حتماً این دو تا آینه را یکی ساخته. من به این خوشگلی چرا باید کهنه ی این بچه ای وامانده را بشورم. دختره بالای درخت صدای کنیز سیاه را شنید و زد زیر خنده. کنیز تا صدای خنده را از بالا شنید، سرش را بلند کرد و دختره را دید و فهمید عکسی که تو آب افتاده، عکس همین دختره است. زود کهنه ها را شست و برگشت خانه. کهنه ها را پهن کرد و طوری که خانمش نبیند، کارد آشپزخانه را زیرلباسش قایم کرد و رفت زیر درخت و به دختره گفت می خواهد بیاید بالا پیشش، گیس اش را بندازد پائین، دختره که صاف و ساده بود و هیچ کی و هیچی را نمی شناخت، گیس بلندش را انداخت پائین و کنیز خودش را رساند بالا و نشست کنار دختره و ازش پرسید این جا چه کار می کند. دختره تمام سرگذشتش را مو به مو تعریف کرد. کنیز گفت بگذارد او موهای بلندش را خوب پاک کند. همین که دختره سرش را خم کرد، کنیز سرش را برید و انداخت تو آب. اما خونش ریخت لب رودخانه و درخت نارنجی به جاش سبز شد.
پسر پادشاه که برگشت لب رودخانه تا لباس را به دختره بدهد، تاج سرش بگذارد و رو تخت روان فرش شده با غلام ها بردش به قصر، دید به جای آن دختر نازک و خوشگل، آدمی نشسته که از زمختی هیچ کی جرأت نمی کند ریختش را ببیند. اما کنیز سیاه تا پسر پادشاه را دید، پیش دستی کرد و دست بالا را گرفت و گفت: «چرا دیر آمدی؟ همیشه این طور طولش می دهی؟ آوردن یک دست لباس این قدر وقت نمی خواست.»
پسر پادشاه از حرف کنیز سیاه حیرت کرد و وقتی دید نشانی اش را درست می گوید، گفت: «تو سفید سفید بودی، چرا این طور سیاه شده ای؟»
کنیز گفت: «طاقت آفتاب ندارم. آفتاب سیاهم کرد.»
پسره گفت: «این آبله ها چرا تو صورتت درآمده؟»
کنیز گفت: کلاغ ها نو کم زدند.»
پسره گفت: «موهای بلندت کو؟»
کنیز گفت: «باد بردش.»
پسر پادشاه نا نداشت قدم بردارد. خودش غلطی کرده و حالا باید هرطور شده، جمع و جورش کند. شل و وارفته جلو رفت و رخت هایی را که آورده بود، داد به دختره و او پوشید و آمد پائین. زود نشست رو تخت روان و غلام ها برش داشتند و راه افتادند به طرف قصر. اما پسره تا خواست پشت سر کنیز سیاه برود، چشمش افتاد به درخت نارنج، زود از ریشه درش آورد و تا رسید به قصر، کاشتش تو باغچه ی جلو اتاقش. پسره نمی دانست با این دختره که هیچ شبیه آدم نبود، چه کار کند. غصه ای افتاده بود به دلش. آن همه زحمت کشیده بود و چه خطرهایی را به جان خریده بود تا آن نارنج و ترنج ها را بچیند و حالا این دختر بدترکیب نصیبش شده بود. به پدر و مادر و کس و کارش چه بگوید که نصیحتش می کردند تا جانش را بی خود به خطر نیندازد؟ حتماً سرکوفتش می زنند. اما به خودش امید می داد که دختره مدتی که تو سایه بخوابد، رنگش برمی گردد و می شود همان دختری که از نارنج زد بیرون.
چند روزی که گذشت، پسر پادشاه و کنیز سیاه دیدند درخت نارنج به چه تندی رشد می کند و وقتی بادی به اش می خورد، ناله اش بلند می شود. کنیز پی برد این درخت از خون دختره سبز شده و باید زودتر دخلش را بیاورد. رو کرد به پسر پادشاه و گفت نجاری خبر کند تا او به اش بگوید تختی برایش بسازد. خودش هم می داند چه جور تختی می خواهد. پسر پادشاه که هم تو رودربایستی بود و هم نمی دانست تو سر کنیز سیاه چی می گذرد، نجار باشی قصر را فرستاد پیش دختر سیاهه تا ببیند چه فرمایشی دارد. کنیز سیاه به نجار باشی دستور داد درخت نارنج جلو در اتاق شاه زاده را از ریشه دربیاورد و با چوبش تختی برای او بسازد. نجار زود درخت را کند و برد دکانش. اما تا خواست از وسط نصفش کند، از چوبش ناله بلند شد. نجار حیران و مات ماند. اما همین موقع پیرزنه که از روز اول شاه زاده را به هوش دختر نارنج و ترنج انداخته بود، رسید و ساقه ی درسته ی درخت را از نجار باشی گرفت و دوکی درست کرد تا وقتی دوکش از کار افتاد، با این یکی نخ ریسی کند. دوک که آماده شد، گذاشتش بالای تاقچه.
چند روزی که گذشت، پیرزنه رفت بازار تا پشم بخرد. از صبح تا ظهر تو بازار بود و وقتی برگشت، دید خانه اش حسابی جارو شده و ظرف ها شسته شده و حیاط را هم خوب آب و جارو کرده اند. انگشت به دهن ماند که کی آمده و دست به خانه اش زده. رفت تو فکر، اما عقلش به جایی قد نداد. دو روز دیگر که برای کاری رفت بازار، وقتی که برگشت، دید باز هم یکی آمده و کارهای خانه اش را کرده، با خودش گفت کدام جن و پری رفته تو نخش و در نبود او می آید و کارش را می کند؟ چند روز که گذشت؛ شال و کلاه کرد، یعنی می خواهد از خانه برود بیرون. در را به هم زد، اما رفت پشت درخت ها تو حیاط قایم شد و وقتی شنید از تو اتاقش صدایی می آید، پاورچین پاورچین رفت پشت در و ناغافل در را باز کرد و پرید تو اتاق. دید دختری مثل پنجه ی آفتاب دارد اتاقش را رفت و روب می کند. هم پیرزنه حیران ماند و هم دختره که غافلگیر شده بود و نمی دانست چه کار کند.
پیرزنه جلو رفت و دستی کشید به سر و روی دختره و گفت کی هست و چرا کارهای خانه اش را می کند. دختره تمام سرگذشتش را از سیر تا پیاز برای پیرزنه تعریف کرد. وقتی حرفش تمام شد، دوک بالای تاقچه ترکید. پیرزنه گفت از او خوشش آمده و باید دخترش باشد و او خیلی زود کارش را روبه راه می کند. از آن روز پیرزنه انگاری دنیا را به اش داده بودند. از کنار دختره تکان نمی خورد. شب ها چراغ روشن می کردند و ور دل هم می نشستند و از هر دری حرف می زدند.
از آن طرف بشنوید از پسر پادشاه و کنیز سیاه.
پسر پادشاه از فکر و خیال دختره بیرون نمی رفت. آن قدر نشست و با خودش حرف زد که ناخوش شد. پادشاه و زنش هم نمی دانستند درد پسرشان چی هست و باید چه کار بکنند. فرستادند دنبال حکیم باشی، حکیم باشی آمد و تا حال و هوای پسره را دید، رفت پیش پادشاه و گفت برای درمان پسرش، باید زنجیر آبگین درست کنند و آن را بیندازند گردن شاه زاده، تا این زنجیر بیفتد گردنش، خوب می شود و حال و هوای تازه پیدا می کند.
پادشاه وزیر دست راست و وزیر دست چپ و وکیل و دوروبرهایش را صدا زد و حرف حکیم باشی را به آنها گفت. وزیر دست راستی گفت هیچ کی نمی داند چه طور باید زنجیر آبگین ساخت. بهتر است جارچی ها تو شهر جار بزنند تا هرکی تو این کار سررشته دارد، بیاید و گره از کار پسر پادشاه باز کند. پادشاه دستور داد و جارچی ها فردا افتادند تو کوچه و بازار و جارزدند که هر کی بلد است زنجیر آبگین بسازد، بیاید قصر پادشاه که پادشاه برای نجات جان پسرش می خواهد. دختر نارنج و ترنج و پیرزنه هم صدای جارچی ها را شنیدند. دختره رو کرد به پیرزنه و گفت: «برو بگو من بلدم بسازم. اما باید یک حیاط خلوت و یک آینه ی اصل به ام بدهید.»
پیرزنه رفت قصر پادشاه و گفت او بلد است. از قضا، کنار اتاق شاه زاده حیاط خلوتی بود. آینه ی اصلی را آوردند و دادند به پیرزنه. او آینه و دختره را برد حیاط خلوت. از طرفی به پسر پادشاه خبر دادند که حکیم باشی گفته درمانش زنجیر آبگین است و حالا می خواهند تو حیاط خلوت برایش بسازند. پسره تا این را شنید، بی خبر از همه رفت بالای بام و گوشه ای قایم شد تا ببیند این پیرزنه چه کار می کند. دید پیرزنی و دختری آمدند. پیرزنه را شناخت و دختره هم به چشمش آشنا آمد. دختره آینه را گرفت جلو خودش و شروع کرد به تعریف سرگذشتش، پسر پادشاه گوش داد و دید دارد سرگذشت او را تعریف می کند که چه طور رفته باغ نارنج و ترنج، از جایی که نشسته بود، رفت آن طرف تر و دید تو آینه باغ نارنج و ترنج را می بیند. چند دختر هم آمدند جلو، درست مثل همان دخترهایی که از تو نارنج و ترنج آمدند بیرون. دیگر همه چیز را فراموش کرد و هوش و حواسش رفت پیش حرف های دختره. دختره هم گفت و گفت تا رسید به جایی که کنیز سیاه آمد بالای درخت و سرش را برید و انداخت تو آب و خونش ریخت لب رودخانه و درخت نارنج سبز شد. کنیز سیاه که از همه چیز خبردار شده بود، خودش را دختر نارنج و ترنج جا زد و آن دروغ و دبنگ را سر هم کرد. درخت را پسر پادشاه آورد به قصر و کنیز سیاه که بو برده بود، دستور داد ببرندش و ازش تخت بسازند. ولی ساقه اش شد دوک پیرزن و چه طور او از تو دوک آمد بیرون.
پسر پادشاه تا تمام حرف های دختره را شنید، دنیا دور سرش چرخید و نفهمید از پشت بام چه طور رفت پائین و دختره را برد به قصر خودش. زود غلام ها را فرستاد دنبال پدر و مادرش. پادشاه و زنش رسیدند و دختری را دیدند که تا آن روز هیچ بنی بشری به خوشگلی اش روزمین نبوده. پسر پادشاه همه چیز را از اول تا آخر برای پدر و مادرش تعریف کرد. ولوله ای به پا شد و تمام زن های حرمسرا هم آمدند و تا چشم شان به دختره افتاد، حیران و مات ماندند، مگر می شود زنی هم به این خوشگلی و بانمکی باشد!
پادشاه دید پسرش سرحال آمده و از خوشی نمی تواند رو پاش بند شود. دستور داد زود شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و شب هفتم دختره را برای شاه زاده عقد کردند. اما پسر پادشاه قبل از هر کاری کنیز سیاه را خواست و به اش گفت: «اسب دونده می خواهی یا شمشیر برنده؟»
کنیز سیاه گفت: «شمشیر بنده برای جان دشمنم. اسب دونده می خواهم.»
شاهزاده دستور داد اسب چموش و تندرویی آوردند و گیس وزوزی کنیز سیاه را بستند به دمش و اسب راهی کردند تو بیابان. پیرزنه را هم با احترام آوردند تو حرمسرا و شد گیس سفید زن ها و خودش هم با دختر نارنج و ترنج به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگی شان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.