نویسنده: محمد قاسمزاده
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و این بابا پسری داشت که اسمش شاهرخ بود، ولی مردم بهاش میگفتند شاهرخ شاه. پادشاه و زنش آن قدر پسرشان را دوست داشتند که جانشان برای او درمیآمد. این پسره را تا سن هفت سالگی تو زیرزمین بزرگی نگه داشته بودند تا از چشم بد درامان باشد. ملایی هم میرفت تو زیرزمین و به پسره درس میداد و هم للهاش شده بود و یک لحظه هم چشم ازش برنمیداشت. گذشت و گذشت تا روزی ملا که از زیرزمین رفت بیرون، پسر پادشاه با خودش فکر کرد چرا باید همیشه این جا زندانی باشم. بهتر این است که از این جا بروم بیرون و ببینم تو دنیا چه خبر است. این را گفت و راه افتاد. چند قدمی که رفت طرف در، به محلی رسید که آفتاب از پنجره میتابید. پسره تا چشمش افتاد به نور آفتاب، حیران و مات ماند و به خودش گفت تو اتاقهای دیگر از این چیزهای جالب پیدا بشود و من تو زیرزمین تاریک و نمور زندگی کنم؟ نه. دیگر حاضر نیستم به این زیرزمین برگردم.
پسره همان روز رفت پیش پدرش و گفت میخواهد چه کار کند و دیگر حاضر نیست تو آن زیرزمین با آن ملا زندگی کند و میخواهد بیاید بیرون و مثل بقیه زندگی کند. پادشاه هاج و واج ماند که این حرفها را کی گذاشته تو دهن این پسره. اما چشمش ترسیده بود و واهمه داشت شوری چشم حسودها بلایی سر پسرش بیاورد. به این خاطر طفره رفت تا پسره برگردد زیرزمین، ولی شاهرخ آن قدر سر حرفش ایستاد تا پادشاه کوتاه آمد که دیگر پسره را نفرستد زیرزمین. چند مدتی که گذشت، شاهرخ تمام رسم و رسوم دربار را یاد گرفت و از همه مهمتر تو شکار و تیراندازی و اسب سواری طوری دست بالا را گرفت که اسمش افتاد تو دهن مردم و همه از هنرش حرف میزدند.
شاهرخ که به سن نه سالگی رسید؛ هیچ کی پیدا نمیشد که تو تیراندازی و شکار به گردش برسد. روزی شاهرخ رفت پیش پدرش و گفت میخواهد برود شکار. پادشاه اول حاضر نشد این پسره که تازه نه سالش شده بود، برود شکار، اما پسره آن قدر پاپی شد که پادشاه ناچار قبول کرد. به شرطی که چهل تا از بهترین سوارها و تیراندازهای لشکرش با شاهرخ بروند و سایه به سایه مواظبش باشند و چشم ازش برندارند، مبادا بلایی سرش بیاید. شاهرخ که از دیدن شکارگاه سر شوق آمده بود، حسابی دنبال شکار دوید و با آدمهایی که همراهش آمده بودند، چند تا پرنده و گوزن شکار کردند که یکهو آهوی خوش خط و خالی دیدند که یک شاخش طلا و شاخ دیگرش نقره بود. پسر پادشاه تا چشمش افتاد به آهو، طوری دل بهاش بست که تصمیم گرفت حیوان را با کمند بگیرد. به این خاطر دستور داد دوروبر آهو را بگیرند و هیچ کی هم حق ندارد به طرفش تیر بیندازد. مردها خیلی زود آهو را محاصره کردند. آهو چند دقیقهای این طرف و آن طرف دوید، ولی نتوانست راهی پیدا بکند و در برود. تیراندازها هم حلقهی محاصره را تنگ و تنگتر کردند که در چشم به هم زدنی آهو جستی زد و از روی سر شاهرخ پرید و مثل برق و باد در رفت و رو به آن طرف بیابان فلنگ را بست. پسر پادشاه تا دید آهو از دستش رفت، عصبانی شد و به آدمهای همراهش گفت: «شما از همین جا برگردید و بروید شهر و به پدرم سلام برسانید و بگویید من رفتم دنبال آهو. رفتنم دست خودم است و برگشتنم دست خدا. تا این آهو را به دست نیارم، برنمیگردم.»
سوارها برگشتند و به پادشاه خبر دادند. شاهرخ سوار اسب دنبال آهو تاخت. آهو و پسر پادشاه رفتند و رفتند و از بیابانها و صحراها گذشتند تا رسیدند به قصری و آهو از پلههای قصر بالا رفت و از چشم شاهرخ ناپدید شد. پسر پادشاه که تا پای دیوار قصر پشت سر آهو رفته بود و نتوانسته بود بگیردش، خواست وارد قصر بشود که دربان جلوش را گرفت و همان لحظه به صاحب قصر که دیو قرمزی بود، خبر داد آدمیزادی آمده و میخواهد بیاید تو. دیو گفت به آدمیزاد بگویند اسبش را بیرون قصر ببندد و خودش بیاید ببیند چی میگوید. پسر پادشاه اسبش را بست به درختی و رفت پیش دیو. تا چشم دیو افتاد به شاهرخ، گفت: «آدمیزاد خیره سر! چرا آمدهای این جا؟»
پسر پادشاه گفت: «تو صحرا آهویی دیدم و تعقیبش کردم. آهو آمد تو قصر و من هم آمدهام شکارش کنم.»
دیو گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. ما سی سال است دنبال این آهو میدویم و نتوانستهایم کمند بندازیم گردنش. تو با این سن و سال چه طور میخواهی شکار کنی؟»
پسر گفت: «هرچی دوست داری بگو. آسمان به زمین بیاید، من دست از این آهو برنمیدارم. باید این آهو را بگیرم و ببرم. هیچی نمیتواند جلوم را بگیرد.»
دیو قرمز وقتی دید پسر پادشاه رو حرفش ایستاده و ترسی هم از او ندارد، از پسره خوشش آمد و غلامهایش را صدا زد و گفت: «کدام یکی از شما میتواند خیلی زود این جوان را برساند به دیو زرد؟»
اولی گفت: «دو ساعته میبرمش.»
دیو قرمز گفت: «دیر است.»
دومی گفت: «یک ساعته میرسانمش.»
دیو قرمز گفت: «باز هم دیر است!»
سومی گفت: «نیم ساعته میگذارمش پیش دیو زرد.»
دیو گفت: «خیلی خوب. پسره را با خودت ببر. از قول من به دیو زرد بگو فلانی سلام میرساند و میخواهد زود این جوان را برساند به دیو سیاه و حواسش باشد که نباید اذیتش کند.»
غلام پسر پادشاه را گذاشت رو پشتش و رفت هوا و راهی را که آدمیزاد باید سواره پنج سال میرفت و هزار خطر سر راهش بود، نیم ساعته رفت و شاهرخ را رساند به قصر دیو زرد و پیغام دیو قرمز را بهاش گفت. دیو زرد رو به شاهرخ کرد و گفت: «حالا میخواهی کجا بروی؟»
شاهرخ هرچی را به دیو قرمز گفته بود، این دفعه برای دیو زرد تعریف کرد. دیو زرد تا حرفهای پسر پادشاه را شنید، بهاش گفت به جوانیاش رحم کند و دست از این آهو بردارد. اما مرغ شاهرخ یک پا داشت و هر دو پای خودش را هم کرده بود تو یک کفش که الا و بلا باید برود. دیو که دید پسره کوتاهبیا نیست، غلامهایش را صدا زد و پرسید: «کدام یکی از شما میتواند زود زود این جوان را برساند به دیو سیاه؟»
یکی گفت دو ساعت و آن یکی گفت یک ساعت و آخر سر دیو زرد پسر پادشاه را داد دست دیوی که گفته بود نیم ساعته میبردش. دیو شاهرخ را سوار کرد و برد و گذاشت جلو دیو سیاه. این یکی برادر هم هرچی به گوش پسره خواند تا دست بردارد، به خوردش نرفت که نرفت. دیو گفت این کار آدمیزاد نیست. دیوها که تنوره میکشند و میروند هوا، از پس این آهو برنیامدهاند. او چه طور میتواند این کار را بکند. شاهرخ که یک گوشش در بود و آن یکی دروازه، گفت: «هر دو برادر تو همین حرف را زدهاند. اما من آمدهام و سرم برود، دست از این آهو برنمیدارم تا کمندم را نندازم گردنش. این حرفها را بگذار کنار و به جای نصیحت بگو چه کار میکنی تا بتوانم این آهو را بگیرم.»
دیو سیاه هرچی به گوش پسره خواند، او کمتر شنید. آخر سر کوتاه آمد و یکی از غلامهایش را صدا زد و گفت: «زود این جوان را ببر پیش فلان پیرزن و از قول من بهاش سلام برسان و بگو همان اندازه که به من لطف دارد، در حق این جوان خوبی کند و راه و چاه را نشانش بدهد.»
غلام شاهرخ را رساند به پیرزن و برگشت. شاهرخ و پیرزن که تنها شدند، پیرزنه گفت: «این آهویی که تو دیدهای، اسمش نارپری است. من هم میتوانم تو را بهاش برسانم. اما شرط دارد و تو باید اول از چند امتحان رو سفید بیرون بیایی. امتحان اول این است که باید چهل شب و چهل روز، رو فلان تخته سنگ، رو یک پا بایستی و چشمت به خواب نرود. اگر یک لحظه هم پلک رو هم بگذاری، تمام زحمتت به هدر میرود. این سنگ روبه روی خانهام افتاده و میتوانم شب و روز مواظبت باشم. یک لحظه هم چشم ازت برنمیدارم.»
پسر پادشاه قبول کرد و رفت یک پا رو سنگ ایستاد و چهل شب و چهل روز چشمش به خواب نرفت و از امتحان اول روسفید بیرون آمد. پیرزنه از یک دندگی شاهرخ حیران مانده بود، گفت: «ای آدم خیرهسر! من تو عمرم آدمی ندیدهام که عین تو کنهی کاری بشود. آفرین! از این همه استقامتت خوشم آمد. حالا باید برویم سرامتحان دوم. باید چهل شب و چهل روز از این رودخانه آب بیاری و گل درست کنی و دیواری بکشی جلو خانه و دوباره دیوار را خراب کنی. اگر توانستی این کار را بکنی و یک لحظه دست از کار نکشی، بهات کمک میکنم.»
شاهرخ رفت و دیوار ساخت و خراب کرد و از امتحان دوم هم روسفید بیرون آمد. پیرزن وقتی دید جوان قابلی است، گفت: «حالا حاضرم کمکت کنم. خوب گوش کن. اگر کارهایی را که میگویم نکنی، تمام زحمتت به هدر میرود. راه بیفت و از این راه برو. میرسی به دریا، لب دریا بگو بسم الله الرحمن الرحیم. نصر من الله و فتح قریب و به آب بزن. از آب به سلامت میگذری، آن طرف دریا میرسی به باغ بزرگی که دارودرخت زیادی دارد. گوشهی سمت راست باغ، درخت اناری میبینی که شاخههایش پر انار است. همهی انارها ترکیدهاند و فقط یکی رو آن شاخهی بالایی سالم مانده. تو باید آن انار را بچینی و بگذاری تو این توبره که بهات میدهم و برگردی اینجا. مواظب باش که پشت سرت، هرچی صدای عجیب و غریب شنیدی، برنگردی و پشتش را نگاه نکنی، وگرنه انار را از دست میدهی.»
شاهرخ رفت و همانطور که پیرزن گفته و سفارش کرده بود، از دریا گذشت و رسید به باغ و خودش را رساند به درخت انار و آن یکی انار را چید و گذاشت تو توبره و برگشت. اما در هر قدم که برمیداشت، صداهای جورواجور جیغ و داد راه انداختند و فریاد میزدند ای آدمیزاد! خانم ما را کجا میبری؟ سرور ما را کجا میبری؟ صداها آن قدر بلند و ترسناک بود که آخر سر شاهرخ طاقت نیاورد و برگشت تا ببیند کی این طور پشت سرش داد میزند که یکهو توبره از دستش افتاد رو زمین و انار شد آهوی خوش خط و خالی و تا پسر پادشاه بفهمد چی شده، از باغ زد بیرون و رفت.
شاهرخ خسته و ناکام برگشت پیش پیرزن. پیرزنه تا دید دست خالی برگشته، سرکوفتش زد و گفت: «ای آدمیزاد مغرور و حرف نشنو! مگر بهات نگفتم به پشت سرت نگاه نکن؟ حیف که جوان خوبی هستی، وگرنه حاضر نبودم دوباره کمکت کنم. فقط مواظب باش این دفعه گول نخوری و برنگردی پشت سرت را نگاه کنی.»
پیرزن همان دستورها را مو به مو گفت و سفارش کرد که نباید هیچ حرفی را فراموش کند. شاهرخ از همان راه به طرف باغ راه افتاد و از دریا گذشت و رفت و رفت تا رسید به درخت انار و انار را چید و گذاشت تو توبره. اما این دفعه هرچی صداهای عجیب و غریب از پشت سر شنید، اعتنا نکرد و به روی خودش نیاورد و برنگشت و توانست توبره به دست از باغ بزند بیرون.
خوشحال و خندان برگشت خانهی پیرزن و پیرزنه تا دید این دفعه عقلش را به کار انداخته و انار را آورده، گفت: «حالا میتوانی برگردی پیش پدر و مادرت، اما باید گوشت را باز کنی و هوش و حواست سر جا باشد و بدانی که این انار ممکن است هر لحظه به رنگی یا به شکلی دربیاید. تو نباید تعجب کنی، سر راهت که میروی به فلان درخت میرسی. باید مقداری از برگش را بچینی و به شهر خودت ببری. پدر و مادرت از غم دوری تو کور شدهاند. وقتی رسیدی به شهر خودت، برگها را خوب بکوب و با آب مخلوط کن و بگذار رو چشم هر دو تا چشمشان بینا بشود. این هم یادت باشد که این توبره را نباید هیچ وقت بگذاری رو زمین. هروقت خواستی بخوابی یا استراحت کنی، توبره را به چوبی آویزان کن. وقتی رسیدی شهر خودت، دستور بده برایت خانهای بسازند که هیچ پنجره و سوراخی نداشته باشد. پس از این که خیالت راحت شد که این خانه هیچ سوراخ و روزنی ندارد، انار را از توبره بیار بیرون و آنجا نصفش کن. دختری را که عاشقشی از تو انار میآید بیرون و تو صاحبش میشوی.»
شاهرخ دست پیرزنه را بوسید و به خاطر کمکش ازش تشکر کرد و راه افتاد و مثل قبل، به کمک دیوهای سیاه و زرد، از راههایی که رفته بود، برگشت تا رسید جلو قصر دیو قرمز. آنجا اسبش را از درخت باز کرد و سوار شد و راه افتاد به طرف شهر خودش، روز و شب و تو گرما و سرما رفت و رفت تا پس از بیست سال رسید به ولایت خودش. تو بیابان چوپانی را دید و به آن بابا گفت: «برو به پادشاه بگو پسرش، شاهرخ برگشته.»
چوپان پسره را دست انداخت و گفت: «برو خدا روزیات را جای دیگری حواله کند. شاهرخ شاه چهل سال است رفته و برنگشته. خدا میداند تو کدام شهر و دیار مرده و الان هم استخوانهایش خاک شده. اصلاً از کجا معلوم همان روزهای اول جانورهای درنده پسره را نخورده باشند. من نمیتوانم چنین خبر دروغی به پادشاه بدهم.»
شاهرخ از چوپان ناامید شد و دید نمیتواند روی او حساب کند. راه افتاد به طرف شهر، رفت و رفت تا رسید به پیرمردی و رو کرد به این بابا و گفت: «برو به پادشاه بگو پسرت، شاهرخ برگشته.»
پیرمرد گفت: «من چه طور دست خالی بروم پیش پادشاه؟ اگر از شاهرخ نشانی، علامتی، چیزی داری بده تا با خودم برم و پادشاه حرفم را باور کند.»
شاهرخ از حرف پیرمرد خوشش آمد و انگشترش را از انگشت درآورد و داد بهاش و گفت: «این را ببر و به پدرم نشان بده تا حرفت را باور کند.»
پیرمرد تند و تیز رفت به طرف شهر و وقتی رسید جلو قصر، دربان سر راهش را گرفت و گفت پادشاه غصهدار است و هیچ کی را قبول نمیکند. اگر کاری یا حرفی دارد، باید به او بگوید تا خودش برساند به گوش پادشاه، پیرمرد که صابون به دلش زده بود که انعام درست و حسابی از پادشاه بگیرد، حاضر نشد کارش را به دربان بگوید. هر چی پیرمرد زیاد گفت، دربان کم شنید و هیچ محلی بهاش نگذاشت. آخر سر شروع کردند به بگومگو و نزدیک بود دست به یقه بشوند. تا این که سروصدا و جیغ و دادشان تا داخل قصر رفت و رسید به گوش پادشاه. پادشاه پرسید و بهاش گفتند پیرمرد آمده و میگوید کار مهمی دارد، اما نمیگوید کارش چی هست. دستور داد پیرمرد را ببرند خدمتش. داشت میرفت بارگاه که یکی دوروبرهای پادشاه که از سر و وضع پیرمرد به شک افتاده بود و خیال کرد این بابا مثل آدمهایی که هرروزه به طمع گرفتن طلا و جواهر و گفتن خبرهای دروغی میآیند، راهش را کشیده و آمده، چند تایی سکهی طلا بهاش داد تا برود پی کارش، اما پیرمرد سکهها را قبول نکرد و قسم خورد که به خدا گدا نیست و به پولشان هم هیچ احتیاجی ندارد. فقط میخواهد برای امر مهمی پادشاه را ببیند. ناچار پیرمرد را بردند بارگاه، پادشاه هم اول خیال کرد این پیرمرد هم عین بقیه است و میخواهد سرش را کلاه بگذارد و تیغش بزند. اما تا انگشتر را لمس کرد، شناختش و پی برد پیرمرد خبر درست آورده. از شادی پر درآورد و اول خلعت شاهانهای به پیرمرد بخشید و دستور داد از دروازهی شهر تا جلو بارگاهش را با قالی فرش کردند. عدهای زیادی را هم فرستاد پیشواز پسرش و گفت پسرش از رو هر قالی که قدم برمیدارد، آن قالی را ببخشند به فقیر بی چارهای.
نزدیک قصر، گاو و گوسفند بود که جلو پای شاهرخ قربانی میکردند و گوشتشان را میدادند به فقیر و بیچارههای شهر. شاهرخ پس از آن همه سال پا گذاشت به قصر و رفت به دیدن پدر و مادرش. تا چشمش افتاد به پدر و مادرش و دید بی چارهها آن قدر گریه کردهاند که کور شدهاند، معطل نکرد و برگهایی را که آورده بود، همان طور که پیرزنه گفته بود، خوب کوبید و با آب مخلوط کرد و گذاشت رو چشم پدر و مادرش. خیلی زود هر دو عین روزی که شاهرخ نرفته بود، بینا شدند. پادشاه و زنش از خوشی نمیدانستند چه کار کنند. خدا را شکر کردند که هم پسرشان رسیده و هم نور چشمشان. پادشاه نشست رو تخت و دستور داد شهر را چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و بزن و بکوبی راه انداختند که تا آن روز هیچ کی به چشم ندیده بود.
مردم شهر سرگرم جشن و خوشیشان بودند و شاهرخ تمام هوش و حواسش به این بود که آن خانهی بی سوراخ و روزنه کی ساخته میشود. معمارها و کارگرهای زیادی اجیر کردند و وسط باغ بزرگ و خوشگلی قصر قشنگی برای شاهرخ ساختند. همین که کار بنا و عمله تمام شد، به پسر پادشاه خبر دادند که بلند شو برو ببین که چه قصری ساختهاند. شاهرخ رفت و مدت زیادی تنهایی بالا و پائین خانه را خوب گشت تا هیچ سوراخ سنبهای نداشته باشد، وقتی مطمئن شد خانه را همانطوری ساختهاند که او گفته، توبرهاش را برداشت و رفت تو یکی از اتاقها و در را پشت سرش بست. انار را از توبره بیرون آورد و آن را دوتکه کرد. دختری که از خوشگلیاش چشم آدم خیره میماند، از انار زد بیرون و جلو پسر پادشاه ایستاد. اما تا پسره دستش را دراز کرد طرف دختره، او تا شاهرخ به خودش بیاید، از سوراخ وسط دیوار سر خورد و رفت بیرون. پسر پادشاه تازه شستش خبردار شد که انار را تو اتاق زمستانی شکسته که گوشهی اتاق دودکشی ساختهاند تا دود زغال و هیزم بیرون برود. دختره که رفت، هوش از سر شاهرخ پرید و دل گرفته و حیران ماند و سرش را با دو دستش گرفت و عین مادر مردهها ماند که حالا چه کار کند و چه طور دنبال دختره برود. وقتی دید راه پس و پیش ندارد، زد زیر گریه.
اما نارپری همین که رسید پشت بام، ایستاد و با خودش فکر کرد که این انصاف نیست که آدمی این همه سال دنبال تو بدود و از جوانی خیری نبیند تا تو را به دست بیاورد و آن هم به خاطر یک اشتباه کوچک از دستش در بروی. کدام آدمی برای عشق یک دختر این طور خودش را بیچاره میکند و دست از هست و نیست خودش میکشد؟ بهتر است برگردی و یک دفعهی دیگر امتحانش کنی.
نارپری وقتی خوب فکرش را کرد، چرخی زد و به شکل یک گلابی درآمد و از همان سوراخ برگشت تو اتاق. شاهرخ آن قدر ناراحت و گرفته بود که اول نگاهی هم به گلابی نینداخت. اما خوب که فکر کرد، دید آن نزدیکی هیچ درخت گلابی وجود ندارد. مطمئن شد نارپری برگشته و او را بخشیده. ذوق زده گلابی را برداشت و گذاشت تو توبرهاش. زود رفت بیرون و دنبال بنایی فرستاد تا سوراخ هواکش را هم ببندد. وقتی کار بنا تمام شد، رفت تو اتاق و آنجا گلابی را از وسط نصف کرد. نارپری از گلابی زد بیرون و نشست روبه روی پسر پادشاه. شاهرخ از خوشی داشت پر درمیآورد، اما به دختره گفت: «تو هروقت دوست داشته باشی، میتوانی به هر شکلی که خواستی در بیایی، اما خواهشی ازت دارم، امروز عصر که پدر و مادرم آمدند دیدن ما، سر به سرشان نگذار، چون وقتی من آمدم دنبال تو، از دوری من خیلی عذاب کشیدهاند و حالا دوست دارند نتیجهی چهل سال زحمتشان را ببینند.»
نارپری قبول کرد و قرار شد پدر و مادر شاهرخ آن روز بروند قصر تازه و نارپری را از نزدیک ببینند. اما آن روز بعدازظهر وقتی پسر پادشاه برای کاری رفت بیرون و نارپری تنها در قصر نشست، دختر وزیر که از سالها پیش چشمش دنبال پسر پادشاه بود و منتظر مانده بود که او کی برمیگردد، تا پی برد نارپری جای او را گرفته، از حسادت آتش گرفت و از کینهی دختره طاقتش را از دست داد. با خودش گفت من سالهاست عاشق شاهرخم. تمام این مدت که نبود، چشم انتظارش نشستم. حالا یکهو زن دیگری آمده و وردلش نشسته، باید هرطور شده این ورپریده را نفله کنم تا از دستش راحت بشوم.
دختر وزیر بلند شد و خوشحال و خندان رفت به قصر نارپری و تا از راه رسید، انگاری صد سال است دوست و رفیق جان جانی هستند، با دختره سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «بانوی من! میبینم تک و تنها تو قصر نشستهای، حیف نیست دختر جوانی مثل تو، تو روزی به این خوبی خانه بنشیند و نیاید تو باغ گلهای قشنگی تو این باغ هست که هوش از سر آدم میبرد و هر غم و غصهای داشته باشی، فراموشش میکنی. تو با این همه خوشگلی چرا باید تنها و گرفته تو اتاق باشی؟
دختر وزیر آن قدر زبان ریخت و در گوش دختره خواند و از باغ و درخت و گل تعریف کرد تا نارپری بلند شد و با او رفت تو باغ، نارپری را کشاند گوشهی باغی که آن جا چاهی بود. همین که رسیدند لب چاه، یکهو دخترهی بیچاره را هل داد و انداختش تو چاه و به نوکرش که از قبل فرستاده بودش آن جا، دستور داد سنگ و چوب زیادی ریخت رو سرش تا آن تو بمیرد. وقتی به خیال خودش دختره را از سر راهش برداشت، رفت به قصر و رخت و لباس نارپری را تنش کرد و نشست جای او. پادشاه و زنش و و شاهرخ و کله گندههای بارگاه تا از راه رسیدند و دختر وزیر را دیدند، هاج و واج و حیران ماندند. چون دختره آن قدر زشت و بداخلاق بود که کسی نگاهش هم نمیکرد.
پادشاه از کوره در رفت و رو به شاهرخ کرد و با سرکوفت گفت: «عجب! این تحفهای بود که چهل سال عمرت را صرفش کردی؟ عجب شکاری با خودت آوردهای؟»
پادشاه اعتنایی نکرد و منتظر جواب شاهرخ نماند و راه افتاد و بقیه هم پشت سرش رفتند. شاهرخ که کاردش میزدند، خونش درنمیآمد. با چشمهای ورقلمبیده رو کرد به دختره و گفت: «عجب روسفیدم کردی؟ این همه سفارش کردم امروز که پدر و مادرم میآیند خودت را طوری نشان بده که به چشمشان بیایی. این چه ریخت و قیافهای است که درست کردهای؟»
هنوز حرفش تمام نشده بود که خوب دختره را نگاه کرد و دید دختر وزیر جای نارپری نشسته و از نارپری خبری نیست. آتش افتاد به جان پسر پادشاه و پس گردن دختره را گرفت و انداختش زمین و آن قدر زدش تا دختر وزیر از جان خودش ترسید و میدید اگر حرف نزند، تکه تکهاش میکند. ناچار لب باز کرد و گفت نارپری را انداخته تو چاه. شاهرخ رفت و دستور داد چند نفری رفتند تو چاه و سنگ و چوب را بیرون آوردند، اما دیدند خبری از نارپری نیست.
شاهرخ تا دید نارپری را دوباره از دست داده، از شدت غم و غصه زانوش را بغل کرد و خانهنشین شد. روز و شب تو همان قصر نشست و هرچی فکر کرد، عقلش به جایی قد نداد و نمیدانست چه کار بکند و از کدام راه برود دنبال نارپری، اول آن قدر خونش به جوش آمد که دستور داد دختر وزیر را از مو تو یک چاه آویزان کنند، اما چند روزی که گذشت، بخشیدش و آزادش کرد.
گذشت و گذشت و شاهرخ که از فکر و خیال نارپری بیرون نمیآمد، با هیچ کی معاشرت نمیکرد و با غم و غصهی خودش سر میکرد. هرچی آدمهای دوروبرش میخواستند از فکر دختره درش بیارند و میگفتند این همه دختر خوشگل تو دنیاست، یکی را جای دختره بگیرد، گوش پسره بدهکار نبود و هیچ به خوردش نرفت. از قضا، یک روز، پسری از کنار دیوار قصر شاهرخ میگذشت و دید گوشهی باغ از تو چاه بوتهای گل سبز و تروتازه زد بیرون و گل قرمز و قشنگی رو شاخهاش باز شده. پسره پرید تو باغ و دور از چشم دیگران گل را چید و برای مادربزرگش برد که مریض بود و افتاده بود تو رختخواب. مادربزرگه تا گل را دید حیران و مات ماند، چون تا آن روز گلی به آن قشنگی ندیده بود. گل را گذاشت تو ظرفی و آبش کرد. مدتی که گذشت حرف افتاد تو دهن در و همسایه و همه خبردار شدند که فلان پیرزن گل خیلی قشنگی پیدا کرده که هیچ وقت پلاسیده نمیشود.
مردم که تا آن روز چنین چیزی به چشم ندیده بودند، دسته دسته راه افتادند و رفتند خانهی پیرزن تا گل تروتازهای را ببینند. این خبر که تو شهر پیچید و به گوش آدمهای قصر پادشاه رسید. پسر پادشاه حرف گل را شنید و روزی به خودش گفت ضرری ندارد که برود و ببیند چه جور گلی است. رفت و تا چشمش افتاد به گل، نوری به دلش تابید و صدایی هم به گوشش گفت این گل نمیتواند از این گلهای معمولی باشد. از زیر زبانشان درآورد که این گل را از کجا آوردهاند و همین که دید از چاهی درآمده که نارپری را انداخته بودند توش، شستش خبردار شد که باید خود دختره باشد که به این صورت درآمده. پول درست و حسابی به پیرزنه و نوهاش داد و گل را از آنها خرید و با خودش برد خانه و گذاشتش تو گلدان نقرهای قشنگی و شب و روز باهاش راز و نیاز میکرد.
حالا کمی آرام شده بود. اما چند روزی که گذشت، یک روز بعدازظهر تو باغ قدم میزد که گذرش افتاد به سر همان چاه و ساعتی کنار چاه ایستاد و با غصه و ناراحتی و حسرت نگاهش کرد. یکهو اشک تو چشمش جمع شد و با دل پردرد گفت چهل سال زحمت کشیدم و این دختر احمق وزیر زندگیام را به باد داد. افسوس! اگر یک دفعهی دیگر چشمم به نارپری بیفتد، میدانم چه جوری ازش نگهداری کنم. تا این حرف از دهن پسر پادشاه بیرون آمد، یکهو صدایی از ته چاه گفت: «امتحان میکنیم.»
شاهرخهاج و واج و حیران ماند. اما دید آهویی که یک شاخش طلا و یک شاخش نقره بود، از چاه زد بیرون و با چند جست رفت به طرف قصر. آهسته از پلهها بالا رفت و نشست رو تخت. شاهرخ رفت دنبال آهو و از حیرت و گیجی نمیدانست گریه کند یا بخندد. گلدان را نگاه کرد و دید هیچ اثری از گل نیست. آهو را هم ندید، اما عوضش نارپری را دید که خوشگلتر از پیش، نگاهش میکند و لبخند میزند. پسر پادشاه که سر از پا نمیشناخت، زود به پدر و مادرش خبر داد و پادشاه و زنش هم همان روز رفتند به دیدن نارپری و همین که خوشگلی و کمال دختره را دیدند، به شاهرخ و نارپری آفرین گفتند و پادشاه هم دستور داد شهر را چراغانی بکنند و جار بزنند که شاهرخ با نارپری عروسی میکند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
پسره همان روز رفت پیش پدرش و گفت میخواهد چه کار کند و دیگر حاضر نیست تو آن زیرزمین با آن ملا زندگی کند و میخواهد بیاید بیرون و مثل بقیه زندگی کند. پادشاه هاج و واج ماند که این حرفها را کی گذاشته تو دهن این پسره. اما چشمش ترسیده بود و واهمه داشت شوری چشم حسودها بلایی سر پسرش بیاورد. به این خاطر طفره رفت تا پسره برگردد زیرزمین، ولی شاهرخ آن قدر سر حرفش ایستاد تا پادشاه کوتاه آمد که دیگر پسره را نفرستد زیرزمین. چند مدتی که گذشت، شاهرخ تمام رسم و رسوم دربار را یاد گرفت و از همه مهمتر تو شکار و تیراندازی و اسب سواری طوری دست بالا را گرفت که اسمش افتاد تو دهن مردم و همه از هنرش حرف میزدند.
شاهرخ که به سن نه سالگی رسید؛ هیچ کی پیدا نمیشد که تو تیراندازی و شکار به گردش برسد. روزی شاهرخ رفت پیش پدرش و گفت میخواهد برود شکار. پادشاه اول حاضر نشد این پسره که تازه نه سالش شده بود، برود شکار، اما پسره آن قدر پاپی شد که پادشاه ناچار قبول کرد. به شرطی که چهل تا از بهترین سوارها و تیراندازهای لشکرش با شاهرخ بروند و سایه به سایه مواظبش باشند و چشم ازش برندارند، مبادا بلایی سرش بیاید. شاهرخ که از دیدن شکارگاه سر شوق آمده بود، حسابی دنبال شکار دوید و با آدمهایی که همراهش آمده بودند، چند تا پرنده و گوزن شکار کردند که یکهو آهوی خوش خط و خالی دیدند که یک شاخش طلا و شاخ دیگرش نقره بود. پسر پادشاه تا چشمش افتاد به آهو، طوری دل بهاش بست که تصمیم گرفت حیوان را با کمند بگیرد. به این خاطر دستور داد دوروبر آهو را بگیرند و هیچ کی هم حق ندارد به طرفش تیر بیندازد. مردها خیلی زود آهو را محاصره کردند. آهو چند دقیقهای این طرف و آن طرف دوید، ولی نتوانست راهی پیدا بکند و در برود. تیراندازها هم حلقهی محاصره را تنگ و تنگتر کردند که در چشم به هم زدنی آهو جستی زد و از روی سر شاهرخ پرید و مثل برق و باد در رفت و رو به آن طرف بیابان فلنگ را بست. پسر پادشاه تا دید آهو از دستش رفت، عصبانی شد و به آدمهای همراهش گفت: «شما از همین جا برگردید و بروید شهر و به پدرم سلام برسانید و بگویید من رفتم دنبال آهو. رفتنم دست خودم است و برگشتنم دست خدا. تا این آهو را به دست نیارم، برنمیگردم.»
سوارها برگشتند و به پادشاه خبر دادند. شاهرخ سوار اسب دنبال آهو تاخت. آهو و پسر پادشاه رفتند و رفتند و از بیابانها و صحراها گذشتند تا رسیدند به قصری و آهو از پلههای قصر بالا رفت و از چشم شاهرخ ناپدید شد. پسر پادشاه که تا پای دیوار قصر پشت سر آهو رفته بود و نتوانسته بود بگیردش، خواست وارد قصر بشود که دربان جلوش را گرفت و همان لحظه به صاحب قصر که دیو قرمزی بود، خبر داد آدمیزادی آمده و میخواهد بیاید تو. دیو گفت به آدمیزاد بگویند اسبش را بیرون قصر ببندد و خودش بیاید ببیند چی میگوید. پسر پادشاه اسبش را بست به درختی و رفت پیش دیو. تا چشم دیو افتاد به شاهرخ، گفت: «آدمیزاد خیره سر! چرا آمدهای این جا؟»
پسر پادشاه گفت: «تو صحرا آهویی دیدم و تعقیبش کردم. آهو آمد تو قصر و من هم آمدهام شکارش کنم.»
دیو گفت: «خدا پدرت را بیامرزد. ما سی سال است دنبال این آهو میدویم و نتوانستهایم کمند بندازیم گردنش. تو با این سن و سال چه طور میخواهی شکار کنی؟»
پسر گفت: «هرچی دوست داری بگو. آسمان به زمین بیاید، من دست از این آهو برنمیدارم. باید این آهو را بگیرم و ببرم. هیچی نمیتواند جلوم را بگیرد.»
دیو قرمز وقتی دید پسر پادشاه رو حرفش ایستاده و ترسی هم از او ندارد، از پسره خوشش آمد و غلامهایش را صدا زد و گفت: «کدام یکی از شما میتواند خیلی زود این جوان را برساند به دیو زرد؟»
اولی گفت: «دو ساعته میبرمش.»
دیو قرمز گفت: «دیر است.»
دومی گفت: «یک ساعته میرسانمش.»
دیو قرمز گفت: «باز هم دیر است!»
سومی گفت: «نیم ساعته میگذارمش پیش دیو زرد.»
دیو گفت: «خیلی خوب. پسره را با خودت ببر. از قول من به دیو زرد بگو فلانی سلام میرساند و میخواهد زود این جوان را برساند به دیو سیاه و حواسش باشد که نباید اذیتش کند.»
غلام پسر پادشاه را گذاشت رو پشتش و رفت هوا و راهی را که آدمیزاد باید سواره پنج سال میرفت و هزار خطر سر راهش بود، نیم ساعته رفت و شاهرخ را رساند به قصر دیو زرد و پیغام دیو قرمز را بهاش گفت. دیو زرد رو به شاهرخ کرد و گفت: «حالا میخواهی کجا بروی؟»
شاهرخ هرچی را به دیو قرمز گفته بود، این دفعه برای دیو زرد تعریف کرد. دیو زرد تا حرفهای پسر پادشاه را شنید، بهاش گفت به جوانیاش رحم کند و دست از این آهو بردارد. اما مرغ شاهرخ یک پا داشت و هر دو پای خودش را هم کرده بود تو یک کفش که الا و بلا باید برود. دیو که دید پسره کوتاهبیا نیست، غلامهایش را صدا زد و پرسید: «کدام یکی از شما میتواند زود زود این جوان را برساند به دیو سیاه؟»
یکی گفت دو ساعت و آن یکی گفت یک ساعت و آخر سر دیو زرد پسر پادشاه را داد دست دیوی که گفته بود نیم ساعته میبردش. دیو شاهرخ را سوار کرد و برد و گذاشت جلو دیو سیاه. این یکی برادر هم هرچی به گوش پسره خواند تا دست بردارد، به خوردش نرفت که نرفت. دیو گفت این کار آدمیزاد نیست. دیوها که تنوره میکشند و میروند هوا، از پس این آهو برنیامدهاند. او چه طور میتواند این کار را بکند. شاهرخ که یک گوشش در بود و آن یکی دروازه، گفت: «هر دو برادر تو همین حرف را زدهاند. اما من آمدهام و سرم برود، دست از این آهو برنمیدارم تا کمندم را نندازم گردنش. این حرفها را بگذار کنار و به جای نصیحت بگو چه کار میکنی تا بتوانم این آهو را بگیرم.»
دیو سیاه هرچی به گوش پسره خواند، او کمتر شنید. آخر سر کوتاه آمد و یکی از غلامهایش را صدا زد و گفت: «زود این جوان را ببر پیش فلان پیرزن و از قول من بهاش سلام برسان و بگو همان اندازه که به من لطف دارد، در حق این جوان خوبی کند و راه و چاه را نشانش بدهد.»
غلام شاهرخ را رساند به پیرزن و برگشت. شاهرخ و پیرزن که تنها شدند، پیرزنه گفت: «این آهویی که تو دیدهای، اسمش نارپری است. من هم میتوانم تو را بهاش برسانم. اما شرط دارد و تو باید اول از چند امتحان رو سفید بیرون بیایی. امتحان اول این است که باید چهل شب و چهل روز، رو فلان تخته سنگ، رو یک پا بایستی و چشمت به خواب نرود. اگر یک لحظه هم پلک رو هم بگذاری، تمام زحمتت به هدر میرود. این سنگ روبه روی خانهام افتاده و میتوانم شب و روز مواظبت باشم. یک لحظه هم چشم ازت برنمیدارم.»
پسر پادشاه قبول کرد و رفت یک پا رو سنگ ایستاد و چهل شب و چهل روز چشمش به خواب نرفت و از امتحان اول روسفید بیرون آمد. پیرزنه از یک دندگی شاهرخ حیران مانده بود، گفت: «ای آدم خیرهسر! من تو عمرم آدمی ندیدهام که عین تو کنهی کاری بشود. آفرین! از این همه استقامتت خوشم آمد. حالا باید برویم سرامتحان دوم. باید چهل شب و چهل روز از این رودخانه آب بیاری و گل درست کنی و دیواری بکشی جلو خانه و دوباره دیوار را خراب کنی. اگر توانستی این کار را بکنی و یک لحظه دست از کار نکشی، بهات کمک میکنم.»
شاهرخ رفت و دیوار ساخت و خراب کرد و از امتحان دوم هم روسفید بیرون آمد. پیرزن وقتی دید جوان قابلی است، گفت: «حالا حاضرم کمکت کنم. خوب گوش کن. اگر کارهایی را که میگویم نکنی، تمام زحمتت به هدر میرود. راه بیفت و از این راه برو. میرسی به دریا، لب دریا بگو بسم الله الرحمن الرحیم. نصر من الله و فتح قریب و به آب بزن. از آب به سلامت میگذری، آن طرف دریا میرسی به باغ بزرگی که دارودرخت زیادی دارد. گوشهی سمت راست باغ، درخت اناری میبینی که شاخههایش پر انار است. همهی انارها ترکیدهاند و فقط یکی رو آن شاخهی بالایی سالم مانده. تو باید آن انار را بچینی و بگذاری تو این توبره که بهات میدهم و برگردی اینجا. مواظب باش که پشت سرت، هرچی صدای عجیب و غریب شنیدی، برنگردی و پشتش را نگاه نکنی، وگرنه انار را از دست میدهی.»
شاهرخ رفت و همانطور که پیرزن گفته و سفارش کرده بود، از دریا گذشت و رسید به باغ و خودش را رساند به درخت انار و آن یکی انار را چید و گذاشت تو توبره و برگشت. اما در هر قدم که برمیداشت، صداهای جورواجور جیغ و داد راه انداختند و فریاد میزدند ای آدمیزاد! خانم ما را کجا میبری؟ سرور ما را کجا میبری؟ صداها آن قدر بلند و ترسناک بود که آخر سر شاهرخ طاقت نیاورد و برگشت تا ببیند کی این طور پشت سرش داد میزند که یکهو توبره از دستش افتاد رو زمین و انار شد آهوی خوش خط و خالی و تا پسر پادشاه بفهمد چی شده، از باغ زد بیرون و رفت.
شاهرخ خسته و ناکام برگشت پیش پیرزن. پیرزنه تا دید دست خالی برگشته، سرکوفتش زد و گفت: «ای آدمیزاد مغرور و حرف نشنو! مگر بهات نگفتم به پشت سرت نگاه نکن؟ حیف که جوان خوبی هستی، وگرنه حاضر نبودم دوباره کمکت کنم. فقط مواظب باش این دفعه گول نخوری و برنگردی پشت سرت را نگاه کنی.»
پیرزن همان دستورها را مو به مو گفت و سفارش کرد که نباید هیچ حرفی را فراموش کند. شاهرخ از همان راه به طرف باغ راه افتاد و از دریا گذشت و رفت و رفت تا رسید به درخت انار و انار را چید و گذاشت تو توبره. اما این دفعه هرچی صداهای عجیب و غریب از پشت سر شنید، اعتنا نکرد و به روی خودش نیاورد و برنگشت و توانست توبره به دست از باغ بزند بیرون.
خوشحال و خندان برگشت خانهی پیرزن و پیرزنه تا دید این دفعه عقلش را به کار انداخته و انار را آورده، گفت: «حالا میتوانی برگردی پیش پدر و مادرت، اما باید گوشت را باز کنی و هوش و حواست سر جا باشد و بدانی که این انار ممکن است هر لحظه به رنگی یا به شکلی دربیاید. تو نباید تعجب کنی، سر راهت که میروی به فلان درخت میرسی. باید مقداری از برگش را بچینی و به شهر خودت ببری. پدر و مادرت از غم دوری تو کور شدهاند. وقتی رسیدی به شهر خودت، برگها را خوب بکوب و با آب مخلوط کن و بگذار رو چشم هر دو تا چشمشان بینا بشود. این هم یادت باشد که این توبره را نباید هیچ وقت بگذاری رو زمین. هروقت خواستی بخوابی یا استراحت کنی، توبره را به چوبی آویزان کن. وقتی رسیدی شهر خودت، دستور بده برایت خانهای بسازند که هیچ پنجره و سوراخی نداشته باشد. پس از این که خیالت راحت شد که این خانه هیچ سوراخ و روزنی ندارد، انار را از توبره بیار بیرون و آنجا نصفش کن. دختری را که عاشقشی از تو انار میآید بیرون و تو صاحبش میشوی.»
شاهرخ دست پیرزنه را بوسید و به خاطر کمکش ازش تشکر کرد و راه افتاد و مثل قبل، به کمک دیوهای سیاه و زرد، از راههایی که رفته بود، برگشت تا رسید جلو قصر دیو قرمز. آنجا اسبش را از درخت باز کرد و سوار شد و راه افتاد به طرف شهر خودش، روز و شب و تو گرما و سرما رفت و رفت تا پس از بیست سال رسید به ولایت خودش. تو بیابان چوپانی را دید و به آن بابا گفت: «برو به پادشاه بگو پسرش، شاهرخ برگشته.»
چوپان پسره را دست انداخت و گفت: «برو خدا روزیات را جای دیگری حواله کند. شاهرخ شاه چهل سال است رفته و برنگشته. خدا میداند تو کدام شهر و دیار مرده و الان هم استخوانهایش خاک شده. اصلاً از کجا معلوم همان روزهای اول جانورهای درنده پسره را نخورده باشند. من نمیتوانم چنین خبر دروغی به پادشاه بدهم.»
شاهرخ از چوپان ناامید شد و دید نمیتواند روی او حساب کند. راه افتاد به طرف شهر، رفت و رفت تا رسید به پیرمردی و رو کرد به این بابا و گفت: «برو به پادشاه بگو پسرت، شاهرخ برگشته.»
پیرمرد گفت: «من چه طور دست خالی بروم پیش پادشاه؟ اگر از شاهرخ نشانی، علامتی، چیزی داری بده تا با خودم برم و پادشاه حرفم را باور کند.»
شاهرخ از حرف پیرمرد خوشش آمد و انگشترش را از انگشت درآورد و داد بهاش و گفت: «این را ببر و به پدرم نشان بده تا حرفت را باور کند.»
پیرمرد تند و تیز رفت به طرف شهر و وقتی رسید جلو قصر، دربان سر راهش را گرفت و گفت پادشاه غصهدار است و هیچ کی را قبول نمیکند. اگر کاری یا حرفی دارد، باید به او بگوید تا خودش برساند به گوش پادشاه، پیرمرد که صابون به دلش زده بود که انعام درست و حسابی از پادشاه بگیرد، حاضر نشد کارش را به دربان بگوید. هر چی پیرمرد زیاد گفت، دربان کم شنید و هیچ محلی بهاش نگذاشت. آخر سر شروع کردند به بگومگو و نزدیک بود دست به یقه بشوند. تا این که سروصدا و جیغ و دادشان تا داخل قصر رفت و رسید به گوش پادشاه. پادشاه پرسید و بهاش گفتند پیرمرد آمده و میگوید کار مهمی دارد، اما نمیگوید کارش چی هست. دستور داد پیرمرد را ببرند خدمتش. داشت میرفت بارگاه که یکی دوروبرهای پادشاه که از سر و وضع پیرمرد به شک افتاده بود و خیال کرد این بابا مثل آدمهایی که هرروزه به طمع گرفتن طلا و جواهر و گفتن خبرهای دروغی میآیند، راهش را کشیده و آمده، چند تایی سکهی طلا بهاش داد تا برود پی کارش، اما پیرمرد سکهها را قبول نکرد و قسم خورد که به خدا گدا نیست و به پولشان هم هیچ احتیاجی ندارد. فقط میخواهد برای امر مهمی پادشاه را ببیند. ناچار پیرمرد را بردند بارگاه، پادشاه هم اول خیال کرد این پیرمرد هم عین بقیه است و میخواهد سرش را کلاه بگذارد و تیغش بزند. اما تا انگشتر را لمس کرد، شناختش و پی برد پیرمرد خبر درست آورده. از شادی پر درآورد و اول خلعت شاهانهای به پیرمرد بخشید و دستور داد از دروازهی شهر تا جلو بارگاهش را با قالی فرش کردند. عدهای زیادی را هم فرستاد پیشواز پسرش و گفت پسرش از رو هر قالی که قدم برمیدارد، آن قالی را ببخشند به فقیر بی چارهای.
نزدیک قصر، گاو و گوسفند بود که جلو پای شاهرخ قربانی میکردند و گوشتشان را میدادند به فقیر و بیچارههای شهر. شاهرخ پس از آن همه سال پا گذاشت به قصر و رفت به دیدن پدر و مادرش. تا چشمش افتاد به پدر و مادرش و دید بی چارهها آن قدر گریه کردهاند که کور شدهاند، معطل نکرد و برگهایی را که آورده بود، همان طور که پیرزنه گفته بود، خوب کوبید و با آب مخلوط کرد و گذاشت رو چشم پدر و مادرش. خیلی زود هر دو عین روزی که شاهرخ نرفته بود، بینا شدند. پادشاه و زنش از خوشی نمیدانستند چه کار کنند. خدا را شکر کردند که هم پسرشان رسیده و هم نور چشمشان. پادشاه نشست رو تخت و دستور داد شهر را چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و بزن و بکوبی راه انداختند که تا آن روز هیچ کی به چشم ندیده بود.
مردم شهر سرگرم جشن و خوشیشان بودند و شاهرخ تمام هوش و حواسش به این بود که آن خانهی بی سوراخ و روزنه کی ساخته میشود. معمارها و کارگرهای زیادی اجیر کردند و وسط باغ بزرگ و خوشگلی قصر قشنگی برای شاهرخ ساختند. همین که کار بنا و عمله تمام شد، به پسر پادشاه خبر دادند که بلند شو برو ببین که چه قصری ساختهاند. شاهرخ رفت و مدت زیادی تنهایی بالا و پائین خانه را خوب گشت تا هیچ سوراخ سنبهای نداشته باشد، وقتی مطمئن شد خانه را همانطوری ساختهاند که او گفته، توبرهاش را برداشت و رفت تو یکی از اتاقها و در را پشت سرش بست. انار را از توبره بیرون آورد و آن را دوتکه کرد. دختری که از خوشگلیاش چشم آدم خیره میماند، از انار زد بیرون و جلو پسر پادشاه ایستاد. اما تا پسره دستش را دراز کرد طرف دختره، او تا شاهرخ به خودش بیاید، از سوراخ وسط دیوار سر خورد و رفت بیرون. پسر پادشاه تازه شستش خبردار شد که انار را تو اتاق زمستانی شکسته که گوشهی اتاق دودکشی ساختهاند تا دود زغال و هیزم بیرون برود. دختره که رفت، هوش از سر شاهرخ پرید و دل گرفته و حیران ماند و سرش را با دو دستش گرفت و عین مادر مردهها ماند که حالا چه کار کند و چه طور دنبال دختره برود. وقتی دید راه پس و پیش ندارد، زد زیر گریه.
اما نارپری همین که رسید پشت بام، ایستاد و با خودش فکر کرد که این انصاف نیست که آدمی این همه سال دنبال تو بدود و از جوانی خیری نبیند تا تو را به دست بیاورد و آن هم به خاطر یک اشتباه کوچک از دستش در بروی. کدام آدمی برای عشق یک دختر این طور خودش را بیچاره میکند و دست از هست و نیست خودش میکشد؟ بهتر است برگردی و یک دفعهی دیگر امتحانش کنی.
نارپری وقتی خوب فکرش را کرد، چرخی زد و به شکل یک گلابی درآمد و از همان سوراخ برگشت تو اتاق. شاهرخ آن قدر ناراحت و گرفته بود که اول نگاهی هم به گلابی نینداخت. اما خوب که فکر کرد، دید آن نزدیکی هیچ درخت گلابی وجود ندارد. مطمئن شد نارپری برگشته و او را بخشیده. ذوق زده گلابی را برداشت و گذاشت تو توبرهاش. زود رفت بیرون و دنبال بنایی فرستاد تا سوراخ هواکش را هم ببندد. وقتی کار بنا تمام شد، رفت تو اتاق و آنجا گلابی را از وسط نصف کرد. نارپری از گلابی زد بیرون و نشست روبه روی پسر پادشاه. شاهرخ از خوشی داشت پر درمیآورد، اما به دختره گفت: «تو هروقت دوست داشته باشی، میتوانی به هر شکلی که خواستی در بیایی، اما خواهشی ازت دارم، امروز عصر که پدر و مادرم آمدند دیدن ما، سر به سرشان نگذار، چون وقتی من آمدم دنبال تو، از دوری من خیلی عذاب کشیدهاند و حالا دوست دارند نتیجهی چهل سال زحمتشان را ببینند.»
نارپری قبول کرد و قرار شد پدر و مادر شاهرخ آن روز بروند قصر تازه و نارپری را از نزدیک ببینند. اما آن روز بعدازظهر وقتی پسر پادشاه برای کاری رفت بیرون و نارپری تنها در قصر نشست، دختر وزیر که از سالها پیش چشمش دنبال پسر پادشاه بود و منتظر مانده بود که او کی برمیگردد، تا پی برد نارپری جای او را گرفته، از حسادت آتش گرفت و از کینهی دختره طاقتش را از دست داد. با خودش گفت من سالهاست عاشق شاهرخم. تمام این مدت که نبود، چشم انتظارش نشستم. حالا یکهو زن دیگری آمده و وردلش نشسته، باید هرطور شده این ورپریده را نفله کنم تا از دستش راحت بشوم.
دختر وزیر بلند شد و خوشحال و خندان رفت به قصر نارپری و تا از راه رسید، انگاری صد سال است دوست و رفیق جان جانی هستند، با دختره سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «بانوی من! میبینم تک و تنها تو قصر نشستهای، حیف نیست دختر جوانی مثل تو، تو روزی به این خوبی خانه بنشیند و نیاید تو باغ گلهای قشنگی تو این باغ هست که هوش از سر آدم میبرد و هر غم و غصهای داشته باشی، فراموشش میکنی. تو با این همه خوشگلی چرا باید تنها و گرفته تو اتاق باشی؟
دختر وزیر آن قدر زبان ریخت و در گوش دختره خواند و از باغ و درخت و گل تعریف کرد تا نارپری بلند شد و با او رفت تو باغ، نارپری را کشاند گوشهی باغی که آن جا چاهی بود. همین که رسیدند لب چاه، یکهو دخترهی بیچاره را هل داد و انداختش تو چاه و به نوکرش که از قبل فرستاده بودش آن جا، دستور داد سنگ و چوب زیادی ریخت رو سرش تا آن تو بمیرد. وقتی به خیال خودش دختره را از سر راهش برداشت، رفت به قصر و رخت و لباس نارپری را تنش کرد و نشست جای او. پادشاه و زنش و و شاهرخ و کله گندههای بارگاه تا از راه رسیدند و دختر وزیر را دیدند، هاج و واج و حیران ماندند. چون دختره آن قدر زشت و بداخلاق بود که کسی نگاهش هم نمیکرد.
پادشاه از کوره در رفت و رو به شاهرخ کرد و با سرکوفت گفت: «عجب! این تحفهای بود که چهل سال عمرت را صرفش کردی؟ عجب شکاری با خودت آوردهای؟»
پادشاه اعتنایی نکرد و منتظر جواب شاهرخ نماند و راه افتاد و بقیه هم پشت سرش رفتند. شاهرخ که کاردش میزدند، خونش درنمیآمد. با چشمهای ورقلمبیده رو کرد به دختره و گفت: «عجب روسفیدم کردی؟ این همه سفارش کردم امروز که پدر و مادرم میآیند خودت را طوری نشان بده که به چشمشان بیایی. این چه ریخت و قیافهای است که درست کردهای؟»
هنوز حرفش تمام نشده بود که خوب دختره را نگاه کرد و دید دختر وزیر جای نارپری نشسته و از نارپری خبری نیست. آتش افتاد به جان پسر پادشاه و پس گردن دختره را گرفت و انداختش زمین و آن قدر زدش تا دختر وزیر از جان خودش ترسید و میدید اگر حرف نزند، تکه تکهاش میکند. ناچار لب باز کرد و گفت نارپری را انداخته تو چاه. شاهرخ رفت و دستور داد چند نفری رفتند تو چاه و سنگ و چوب را بیرون آوردند، اما دیدند خبری از نارپری نیست.
شاهرخ تا دید نارپری را دوباره از دست داده، از شدت غم و غصه زانوش را بغل کرد و خانهنشین شد. روز و شب تو همان قصر نشست و هرچی فکر کرد، عقلش به جایی قد نداد و نمیدانست چه کار بکند و از کدام راه برود دنبال نارپری، اول آن قدر خونش به جوش آمد که دستور داد دختر وزیر را از مو تو یک چاه آویزان کنند، اما چند روزی که گذشت، بخشیدش و آزادش کرد.
گذشت و گذشت و شاهرخ که از فکر و خیال نارپری بیرون نمیآمد، با هیچ کی معاشرت نمیکرد و با غم و غصهی خودش سر میکرد. هرچی آدمهای دوروبرش میخواستند از فکر دختره درش بیارند و میگفتند این همه دختر خوشگل تو دنیاست، یکی را جای دختره بگیرد، گوش پسره بدهکار نبود و هیچ به خوردش نرفت. از قضا، یک روز، پسری از کنار دیوار قصر شاهرخ میگذشت و دید گوشهی باغ از تو چاه بوتهای گل سبز و تروتازه زد بیرون و گل قرمز و قشنگی رو شاخهاش باز شده. پسره پرید تو باغ و دور از چشم دیگران گل را چید و برای مادربزرگش برد که مریض بود و افتاده بود تو رختخواب. مادربزرگه تا گل را دید حیران و مات ماند، چون تا آن روز گلی به آن قشنگی ندیده بود. گل را گذاشت تو ظرفی و آبش کرد. مدتی که گذشت حرف افتاد تو دهن در و همسایه و همه خبردار شدند که فلان پیرزن گل خیلی قشنگی پیدا کرده که هیچ وقت پلاسیده نمیشود.
مردم که تا آن روز چنین چیزی به چشم ندیده بودند، دسته دسته راه افتادند و رفتند خانهی پیرزن تا گل تروتازهای را ببینند. این خبر که تو شهر پیچید و به گوش آدمهای قصر پادشاه رسید. پسر پادشاه حرف گل را شنید و روزی به خودش گفت ضرری ندارد که برود و ببیند چه جور گلی است. رفت و تا چشمش افتاد به گل، نوری به دلش تابید و صدایی هم به گوشش گفت این گل نمیتواند از این گلهای معمولی باشد. از زیر زبانشان درآورد که این گل را از کجا آوردهاند و همین که دید از چاهی درآمده که نارپری را انداخته بودند توش، شستش خبردار شد که باید خود دختره باشد که به این صورت درآمده. پول درست و حسابی به پیرزنه و نوهاش داد و گل را از آنها خرید و با خودش برد خانه و گذاشتش تو گلدان نقرهای قشنگی و شب و روز باهاش راز و نیاز میکرد.
حالا کمی آرام شده بود. اما چند روزی که گذشت، یک روز بعدازظهر تو باغ قدم میزد که گذرش افتاد به سر همان چاه و ساعتی کنار چاه ایستاد و با غصه و ناراحتی و حسرت نگاهش کرد. یکهو اشک تو چشمش جمع شد و با دل پردرد گفت چهل سال زحمت کشیدم و این دختر احمق وزیر زندگیام را به باد داد. افسوس! اگر یک دفعهی دیگر چشمم به نارپری بیفتد، میدانم چه جوری ازش نگهداری کنم. تا این حرف از دهن پسر پادشاه بیرون آمد، یکهو صدایی از ته چاه گفت: «امتحان میکنیم.»
شاهرخهاج و واج و حیران ماند. اما دید آهویی که یک شاخش طلا و یک شاخش نقره بود، از چاه زد بیرون و با چند جست رفت به طرف قصر. آهسته از پلهها بالا رفت و نشست رو تخت. شاهرخ رفت دنبال آهو و از حیرت و گیجی نمیدانست گریه کند یا بخندد. گلدان را نگاه کرد و دید هیچ اثری از گل نیست. آهو را هم ندید، اما عوضش نارپری را دید که خوشگلتر از پیش، نگاهش میکند و لبخند میزند. پسر پادشاه که سر از پا نمیشناخت، زود به پدر و مادرش خبر داد و پادشاه و زنش هم همان روز رفتند به دیدن نارپری و همین که خوشگلی و کمال دختره را دیدند، به شاهرخ و نارپری آفرین گفتند و پادشاه هم دستور داد شهر را چراغانی بکنند و جار بزنند که شاهرخ با نارپری عروسی میکند.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم