مسیر جاری :
سام و ملک ابراهیم
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم حاکمی بود که از هر دو چشم کور شده بود. این بابا شب تو خواب دید مرد سفیدپوشی به اش گفت: «چشم تو بینا می شود و تنها یک نفر می تواند این کار را...
زورممد
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پیرمرد خارکنی که بی تخم و ترکه مانده بود و با زنش زندگی می کرد. این بابا کله ی سحر پا می شد و از خانه می زد بیرون و راهی بیابان می شد و تا غروب آفتاب با هزار جان...
تاج الملوک
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاه عادلی بود به اسم ملک زیور که نمی گذاشت آب تو دل مردمش تکان بخورد. روزی که رو صندلی نشسته بود و سلمانی آمده بود تا به سر و صورتش صفایی بدهد، همین که سلمانی...
دختر شهر هیچاهیچ
روزی بود، روزگاری بود و شهری بود به اسم هیچاهیچ و تو این شهر دختری زندگی می کرد. عمه اش دو تا تخم مرغ به اش داد که ببرد پیش عطار. دختره تخم مرغ ها را گرفت و رفت بازار...
سفره ی ابوالفضل
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای فقیری بود و دختری داشت که مادرش مرده بود و این دختره تو خانه ی پدر آب خوش از گلوش پائین نمی رفت. بیچاره کله ی سحر از خانه می زد بیرون...
پیر خارکن و آجیل مشکل گشا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پیرمرد خارکنی بود که زنی و دو تا دختر داشت و با هم گوشه ی دنجی زندگی می کردند. خارکن هر روزه کله ی سحر از خانه می زد بیرون و راهی بیابان می شد...
گل خندان
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک تاجر با اسم و رسمی بود که هم مال زیادی داشت و هم بین مردم به درستکاری و با خدایی معروف بود و مردم خیلی قبولش داشتند. هرکس پول یا جواهری داشت که می ترسید خودش نگهش...
بلبل سرگشته
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و شوهری بودند که دختر و پسری داشتند و این ها خیلی با هم مهربان بودند و هم دیگر را دوست داشتند. پسره یک شیر از دختره بزرگ تر بود. اما خوشی...
سنگ صبور
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. هرچه رفتیم، راه بود. هرچه کندیم، چاه بود. کلیدش دست ملک جبار بود. یک بابایی بود که با زنش و دخترش، فاطمه زندگی می کرد و دختره را گذاشته بودند پیش ملاباجی تا درس...
جن کوچک
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پسر کوچکی بود که به اش می گفتند جن بالا. این وروجک حسابی شیطان و بازیگوش بود. روزی مادرش گفت در خانه برای پختن ناهار، هیزم ندارد. او باید با...