جن کوچک

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پسر کوچکی بود که به اش می گفتند جن بالا. این وروجک حسابی شیطان و بازیگوش بود. روزی مادرش گفت در خانه برای پختن ناهار، هیزم ندارد. او باید با رفیق
جمعه، 8 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
جن کوچک
 جن کوچک
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم پسر کوچکی بود که به اش می گفتند جن بالا. این وروجک حسابی شیطان و بازیگوش بود. روزی مادرش گفت در خانه برای پختن ناهار، هیزم ندارد. او باید با رفیق هایش برود بیشه و هیزم جمع کند و بیاورد. جن بالا و رفیق هایش راه افتادند و رفتند و رفتند و چون سرشان گرم بازیگوشی بود و حواس شان به این بود که سر به سر هم بگذارند، نفهمیدند سر از کجا درآورده اند. یکهو دیدند هوا تاریک شده و تنها نور آن دوروبر، از آلونکی بود که نوری بالا بامش سوسو می زد. رفتند تا رسیدند به آن آلونک. دیدند بالای آلونک روی تشکچه ای دیوی با هیکل نتراشیده و نخراشیده چهار زانو نشسته است. جن بالا پاورچین پاورچین جلو رفت و سلام بلند بالایی کرد. دوست های جن بالا هم سلام کردند. دیو گفت بروند خدا را شکر کنند که سلام کردند، وگرنه تکه ی بزرگ شان گوش شان بود. این را گفت و به بچه ها اشاره کرد بنشینند. بچه ها هم نشستند. جن بالا آرام به دوست هایش گفت نترسند، چون نمی گذارد آنها را بخورد. دیو از بچه پرسید خوب حالا چی دوست دارند تا برای شان بیاورد. شب چره می خورند؟ جن بالا گفت خوب، خوب چی بگوید پدرش هر شب بعد از شام برای شان آجیل چهارشنبه سوری می آورد. دیو بلند شد و سلانه سلانه، رفت صندوق خانه سینی بزرگی پر کرد آجیل چهارشنبه سوری و جن بالا و رفیق هایش نشستند و خوردند. وقتی تمام شد، دیوه دوباره رو کرد به بچه که چرا نمی خوابند؟ حسابی دندان تیز کرده بود و به این خیال بود که لقمه های چرب و نرمی گیرش آمده و می خواست تا خوابیدند، برود سراغ شان و دلی از عزا دربیاورد. وقتی دید بچه ها گرفته و نشسته اند، حیران و سرگردان ماند که چه کند. جن بالا که راستی راستی مثل جن شیطان و دانا و حقه باز بود، به این فکر بود که نگذارد دستش به بچه ها برسد و وقت و بی وقت برای دیو بهانه ای می آورد. دیو دو تا تابه خاگینه پخت و آورد، بلکه بخورند و بخوابند. بچه ها آن قدر خاگینه خوردند که سیر شدند و شروع کردن به چرت زدن. جن بالا که دید بچه ها دارند پس می افتند، به آنها هی زد که مبادا بخوابند. چشم هم بگذارند، دیوه کلک همه را می کند. دیو دوباره گفت: مگر خواب ندارند که همین طور نشسته اند؟ جن بالا گفت مثل این که دل خوش دارد! تازه شیرینی خورده اند و تشنه شان شده و عادت دارند که هرشب پدرشان برای شان با غربال آب بیاورد. دیو خندید و گفت خوب اینکه کاری ندارد. الان می رود برای شان آب می آورد. این را گفت و بلند شد و غربالی برداشت و رفت سرچشمه که آب بیاورد. هرچه آب برمی داشت، از سوراخ های غربال می ریخت پائین. خلاصه از نصف شب هی آب برداشت و هی ریخت تا وقتی سر بلند کرد و دید هوا روشن شده. فهمید صبح شده است.

حالا دیو را این جا داشته باشید و بشنوید از بچه ها. همین که دیو با غربال از خانه زد بیرون، جن بالا هی زد به بچه ها که بلند شوند و فرار کنند. چون با غربال آب آوردن حالا حالاها کار دارد و تا دیوه نیامده، فرار کنند چون این دیوی که او دیده، دست بردار نیست و بی خود این همه خوراکی به آن ها نداده. دیو اگر یک به بدهد، عوضش یک ده می خواهد. بچه ها تا این حرف را شنیدند، پاشنه ها را ور کشیدند و دو پا داشتند، دو پای دیگر هم قرض گرفتند و فلنگ را بستند و رفتند به طرف خانه شان. دیو هم که دید با غربال نمی تواند آب بیاورد، برگشت به آلونکش و دید جا تر است و بچه نیست.

باز نوشته ی افسانه ی جن کوچک، افسانه های ایرانی، جلد دوم، به کوشش ابوالقاسم انجوی شیرازی، ص 105
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط