نویسنده: محمد قاسم زاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم زن و شوهری بودند که دختر و پسری داشتند و این ها خیلی با هم مهربان بودند و هم دیگر را دوست داشتند. پسره یک شیر از دختره بزرگ تر بود. اما خوشی شان خیلی دوام نداشت و وقتی که پا گذاشتند تو هفت و هشت سالگی، زد و مادره عمرش سرآمد و مرد و رفت زیرخاک. پدره و بچه ها عزادار شدند و شیون و زاری راه انداختند. خوب این شتری است که در خانه ی همه می خوابد و روزگار از این بازی ها زیاد می کند. دست بالا زدند و شب هفت و چله و سال مادره را برگزار کردند و این ها که گذشت، پدره از ناچاری دست یکی دیگر را گرفت و آورد تو خانه تا خودش و بچه ها را تر و خشک کند.
زنه اولی خیلی مهربان و خوش زبان بود، اما یواش یواش که خودش را تو خانه جا کرد، زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را به جایی رساند که اگر هر کاری می کرد و هر فرمانی می داد، شوهرش دهن این را نداشت، که بگوید این چه کاری است تو می کنی و بی خود وِر می زنی؟ بچه ها را هم از چشم پدره انداخت و این بابا جلو چشم پسر و دخترش شد لولو سرخرمن. زنه پا را از این جا هم جلوتر گذاشت و هر شب به بهانه ای جیغ و داد و راه می انداخت. تا یک شب که شورش را درآورد، پدره گفت: «تا کی می خواهی روزگار ما را تلخ کنی؟ چرا نمی گذاری آب خوش از گلومان برود پائین؟ من مثل سگ پا سوخته، شب و روز تو این باغ، سرآن زمین، پای این جالیز جان می کنم برای یک تکه نان، که به خوشی بخوریم. تو هم این جور لقمه نان را به ما زهر مار می کنی.»
زنه گفت: «بی خود داد و بی داد راه ننداز. تا وقتی چرخ و فلک بر سر دوره، هرشب همین طوره. اگر می خواهی آسوده و راحت زندگی کنی و غرغر و حرفی تو خانه نداشته باشی، باید کلک این پسره را بکنی، باید نفله اش کنی.»
پدره گفت: «چه طور می شود این کار را کرد؟ چه طور می توانم بچه ام را سر به نیست کنم؟»
زن بابا گفت: «خوب هم می توانی، من راهش را یادت می دهم.»
این گذشت تا روزی که پدر و پسر خواستند بروند بیرون شهر، از بیشه هیزم بیاورند، زنه گفت: «شما دو تا امروز شرط ببندید، تا غروب هر کی بیشتر هیزم جمع کرده بود و بارش سنگین تر بود، سر آن یکی را ببرد.»
زن بابا گفت: «دیگ تو آشپزخانه رو بار است. کاسه را بردار، برو برای خودت بکش و بخور.»
دختر تا رفت و سر دیگ را که برداشت، هول کرد. چشمش خورد به کاکل برادرش و فهمید چی پیش آمده. جیغی زد و از خانه زد بیرون و با اشک و زاری رفت مکتب خانه و برای ملاباجی گفت چی اتفاق افتاده. ملاباجی گفت: «زن باباها از این کارها تو دنیا زیاد کرده اند و می کنند. تو غصه نخور، دودش تو چشم خودش می رود. تو کاری که می کنی، باید لب به گوشت برادرت نزنی، استخوانش را هم جمع می کنی، زیر درخت گل رو به قبله چال می کنی و هرشب آب و گلاب به پاش می ریزی و یک چله هم ورد جاویدان می خوانی. دیگر کارت نباشد.»
دختره حرف های ملاباجی را گوش کرد. استخوان های سر برادرش را جمع کرد. رو به قبله زیر درخت گل چال کرد و تا چهل شب وقتی که همه خواب بودند، فانوسی روشن می کرد و می رفت پای درخت گل، آب و گلاب می ریخت و ورد جاویدان میخواند. شب آخر چله، نزدیک سحر، که ورد دختر تمام شد، یک هو باد تندی وزید و هوا روشن شد و از میان بوته ی گل، بلبلی زد بیرون و پرید رو شاخه و رفت تو چهچه و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
این را خواند و پرید رفت. دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان میخ فروشی، بنا کرد خواندن
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
میخ فروش گفت: «به به! چه خوب می خوانی! تو را به خدا باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «یک خرده میخ بده تا بخوانم.»
میخ را گرفت و خواند. از آن جا رفت در دکان سوزن فروشی و زد زیر آواز:
منم، منم، بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
سوزن فروش گفت: «به به! چه خوب می خوانی! باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «یک توپ سوزن بده، تا باز هم بخوانم.»
سوزن را گرفت و خواند. از آن جا رفت در دکان شکر ریز و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
شکرریز گفت: « باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «شاخه نباتی بده تا بخوانم.»
شاخه نباتی گرفت و خواند. از آن جا رفت خانه ی پدرش و نشست رو دیوار و خواند:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
پدره یکه خورد و گفت: «باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «چشمت را هم بگذار و دهنت را باز کن.»
مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود میخ ها را ریخت توی حلق پدرش، که میخ ها بیخ خرش ماند و خفه اش کرد. از آن جا رفت دم اتاق زن بابا و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
زن بابا گفت: «واه واه! این چی بود خواندی؟ باز هم بخوان ببینم چی می خواهی بگویی؟»
گفت: «چشمت را ببند و دهنت را باز کن تا بخوانم.»
زن بابا همین کار را کرد. بلبل هم زود سوزن ها را ریخت تو دهنش و نفسش را بند آورد. از آن جا رفت پای درخت گل. دید خواهرش پشت دوک نخ ریسی نشسته، نخ می ریسد. نشست رو شانه اش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
خواهره گفت: «به به! چه خوب می خوانی! جان می بخشی و دل تازه می کنی! یک دفعه دیگر بخوان.»
بلبل گفت: «دهنت را باز کن.»
دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
من هم شدم بلبل
هم نشین گل
قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خونش نرسید.
باز نوشته ی افسانه ی بلبل سرگشته، افسانه های کهن ایرانی، فضل الله صبحی مهتدی، صص 329 - 335؛ نیز رجوع کنید به افسانه های دیار همیشه بهار، سیدحسین میرکاظمی، صص 137 - 140 و 223 - 224؛ افسانه های مردم عرب خوزستان؛ یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه فتوحی، صص 83 - 87؛ افسانه ها و متل های کردی، علی اشرف درویشیان، صص 188 - 191؛ قصه های کتاب کوچه، احمد شاملو، 123 - 127؛ افسانه های ایرانی به روایت امروز و دیروز، سید احمد وکیلیان و شین تاکه هارا، صص 48 - 49؛ افسانه های کرمان، شمس السادات رضوی، صص 59 - 65؛ متل ها و افسانه های ایرانی، سید احمد وکیلیان، 275 - 302
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.
زنه اولی خیلی مهربان و خوش زبان بود، اما یواش یواش که خودش را تو خانه جا کرد، زبان و کام و هفت اندام شوهرش را بست و کار را به جایی رساند که اگر هر کاری می کرد و هر فرمانی می داد، شوهرش دهن این را نداشت، که بگوید این چه کاری است تو می کنی و بی خود وِر می زنی؟ بچه ها را هم از چشم پدره انداخت و این بابا جلو چشم پسر و دخترش شد لولو سرخرمن. زنه پا را از این جا هم جلوتر گذاشت و هر شب به بهانه ای جیغ و داد و راه می انداخت. تا یک شب که شورش را درآورد، پدره گفت: «تا کی می خواهی روزگار ما را تلخ کنی؟ چرا نمی گذاری آب خوش از گلومان برود پائین؟ من مثل سگ پا سوخته، شب و روز تو این باغ، سرآن زمین، پای این جالیز جان می کنم برای یک تکه نان، که به خوشی بخوریم. تو هم این جور لقمه نان را به ما زهر مار می کنی.»
زنه گفت: «بی خود داد و بی داد راه ننداز. تا وقتی چرخ و فلک بر سر دوره، هرشب همین طوره. اگر می خواهی آسوده و راحت زندگی کنی و غرغر و حرفی تو خانه نداشته باشی، باید کلک این پسره را بکنی، باید نفله اش کنی.»
پدره گفت: «چه طور می شود این کار را کرد؟ چه طور می توانم بچه ام را سر به نیست کنم؟»
زن بابا گفت: «خوب هم می توانی، من راهش را یادت می دهم.»
این گذشت تا روزی که پدر و پسر خواستند بروند بیرون شهر، از بیشه هیزم بیاورند، زنه گفت: «شما دو تا امروز شرط ببندید، تا غروب هر کی بیشتر هیزم جمع کرده بود و بارش سنگین تر بود، سر آن یکی را ببرد.»
پدره قبول کرد، اما پسره حرفی نزد و خواهی نخواهی تن داد به خواسته ی زن بابا. زنه خوب به شوهرش یاد داد که چه کار کند. سفره ی نانشان را بست و روانه شان کرد. پدر و پسر رفتند تو بیشه و تا غروب هیزم جمع کردند. هوا که نزدیک بود تاریک شود، پدره رو کرد به پسرش و گفت کوله اش را بیارد، چون باید بروند. وقتی پسر پشته اش را آورد، پدره دید زیادتر از مال خودش است. به روی خودش نیاورد و به پسره گفت تشنه اش شده. کوزه را ببرد سرچشمه و آب کند و بیارد تا گلویی تر کند. تا پسره رفت از چشمه آب بیاورد، آن بابا یک کوله از هیزم پسره برداشت و گذاشت رو مال خودش و پشته اش زیادتر از مال پسره شد. وقتی پسره آب را آورد، پدرش گفت پشته هاشان را اندازه بگیرند ببینند بار کی زیادتر است. دیدند مال پدره زیادتر است.
آن بابا پسره را کشت و سرش را گذاشت تو بار و آورد خانه که نشان زنش بدهد. زنش هم هیچی نگفت تا فردا پدره رفت بیشه و دختره همراهی مکتب خانه شد، برای ناهار سر را تو دیگ گذاشت و بار کرد. ظهر که شد، دختره از مکتب آمد و به زن بابا گفت: «ناهار مرا بده بخورم، بروم مکتب.»زن بابا گفت: «دیگ تو آشپزخانه رو بار است. کاسه را بردار، برو برای خودت بکش و بخور.»
دختر تا رفت و سر دیگ را که برداشت، هول کرد. چشمش خورد به کاکل برادرش و فهمید چی پیش آمده. جیغی زد و از خانه زد بیرون و با اشک و زاری رفت مکتب خانه و برای ملاباجی گفت چی اتفاق افتاده. ملاباجی گفت: «زن باباها از این کارها تو دنیا زیاد کرده اند و می کنند. تو غصه نخور، دودش تو چشم خودش می رود. تو کاری که می کنی، باید لب به گوشت برادرت نزنی، استخوانش را هم جمع می کنی، زیر درخت گل رو به قبله چال می کنی و هرشب آب و گلاب به پاش می ریزی و یک چله هم ورد جاویدان می خوانی. دیگر کارت نباشد.»
دختره حرف های ملاباجی را گوش کرد. استخوان های سر برادرش را جمع کرد. رو به قبله زیر درخت گل چال کرد و تا چهل شب وقتی که همه خواب بودند، فانوسی روشن می کرد و می رفت پای درخت گل، آب و گلاب می ریخت و ورد جاویدان میخواند. شب آخر چله، نزدیک سحر، که ورد دختر تمام شد، یک هو باد تندی وزید و هوا روشن شد و از میان بوته ی گل، بلبلی زد بیرون و پرید رو شاخه و رفت تو چهچه و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
این را خواند و پرید رفت. دختره مات و سرگردان ماند. اما بلبل از آنجا رفت دکان میخ فروشی، بنا کرد خواندن
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
میخ فروش گفت: «به به! چه خوب می خوانی! تو را به خدا باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «یک خرده میخ بده تا بخوانم.»
میخ را گرفت و خواند. از آن جا رفت در دکان سوزن فروشی و زد زیر آواز:
منم، منم، بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
سوزن فروش گفت: «به به! چه خوب می خوانی! باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «یک توپ سوزن بده، تا باز هم بخوانم.»
سوزن را گرفت و خواند. از آن جا رفت در دکان شکر ریز و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
شکرریز گفت: « باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «شاخه نباتی بده تا بخوانم.»
شاخه نباتی گرفت و خواند. از آن جا رفت خانه ی پدرش و نشست رو دیوار و خواند:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
پدره یکه خورد و گفت: «باز هم این را بخوان.»
بلبل گفت: «چشمت را هم بگذار و دهنت را باز کن.»
مردک چشمش را هم گذاشت و دهنش را باز کرد. بلبل هم زود میخ ها را ریخت توی حلق پدرش، که میخ ها بیخ خرش ماند و خفه اش کرد. از آن جا رفت دم اتاق زن بابا و بنا کرد به خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
زن بابا گفت: «واه واه! این چی بود خواندی؟ باز هم بخوان ببینم چی می خواهی بگویی؟»
گفت: «چشمت را ببند و دهنت را باز کن تا بخوانم.»
زن بابا همین کار را کرد. بلبل هم زود سوزن ها را ریخت تو دهنش و نفسش را بند آورد. از آن جا رفت پای درخت گل. دید خواهرش پشت دوک نخ ریسی نشسته، نخ می ریسد. نشست رو شانه اش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
خواهره گفت: «به به! چه خوب می خوانی! جان می بخشی و دل تازه می کنی! یک دفعه دیگر بخوان.»
بلبل گفت: «دهنت را باز کن.»
دختر دهنش را باز کرد. بلبل شاخ نبات را گذاشت تو دهنش و بنا کرد خواندن:
منم، منم بلبل سرگشته
از کوه و کمر برگشته
پدر نامرد مرا کشته
زن پدر نابه کار مرا خورده
خواهر دلسوز مرا با آب و گلاب شسته
پای درخت گل چال کرده
من هم شدم بلبل
هم نشین گل
قصه ی ما به سر رسید. کلاغه به خونش نرسید.
باز نوشته ی افسانه ی بلبل سرگشته، افسانه های کهن ایرانی، فضل الله صبحی مهتدی، صص 329 - 335؛ نیز رجوع کنید به افسانه های دیار همیشه بهار، سیدحسین میرکاظمی، صص 137 - 140 و 223 - 224؛ افسانه های مردم عرب خوزستان؛ یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه فتوحی، صص 83 - 87؛ افسانه ها و متل های کردی، علی اشرف درویشیان، صص 188 - 191؛ قصه های کتاب کوچه، احمد شاملو، 123 - 127؛ افسانه های ایرانی به روایت امروز و دیروز، سید احمد وکیلیان و شین تاکه هارا، صص 48 - 49؛ افسانه های کرمان، شمس السادات رضوی، صص 59 - 65؛ متل ها و افسانه های ایرانی، سید احمد وکیلیان، 275 - 302
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.