زود هرچه مال و منال و خرت و خورت داشتند، فروختند و راه شان را گرفتند و از آن شهر کوچ کردند. رفتند و رفتند تا نان و آبی که برداشته بودند، ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به بیابانی که نه آب بود و نه آبادانی و نه گل بانگ مسلمانی. دیدند اگر آن جا بمانند، از گشنگی هم نمیرند، جک و جانورها تکه پاره شان می کنند. شب و روز رفتند تا رسیدند به باغی که فقط یک در داشت. گفتند بروند و در بزنند لابد یکی می آید درش را باز می کند و آبی چیزی به آنها می دهد. فاطمه را انداختند جلو و دختره رفت و در زد. در زودی باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ که ببیند کسی آنجا هست یا نه، یکهو در بسته شد و دختره برگشت و دید از در خبری نیست و دیوار صاف صاف است. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادرش آن ور دیوار. آن بابا و زنش زدند تو سرشان و شیون و واویلا راه انداختند. هرچه فاطمه را صدا زدند، هیچ جوابی نیامد. آخرسر دیدند گریه و زاری فایده ندارد که هیچ، هوا هم دارد تاریک می شود و جک و جانوری می آید. چرا تو این بر بیابان بمانند. شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی که می شنیده نصیب مرده فاطمه، می خواسته همین را بگوید. بهتر است بروند و خودشان را برسانند جای امنی.
فاطمه هم در آن ور دیوار نشست و از ترس زار زد. کسی را ندید و بیشتر گشنه و تشنه اش شد و دید فایده ندارد که این گوشه اشک بریزد. باید بلند شود و برود گشتی در باغ بزند بلکه چیزی گیر بیاورد و وصله ی شکمش کند تا سیر شود.
دختره پا شد و راه افتاد و دید چه باغ درندشتی است، با درخت های جور واجور پر میوه، از هر درختی که آدمی زاد شناخته، عمارت بزرگی هم وسط باغ ساخته اند. از درخت ها میوه چید و شکمش را سیر کرد و راه افتاد و رفت تا رسید به عمارت و وارد که شد، هرچه این طرف و آن طرف سر کشید و صدا زد، هیچ کی جوابش را نداد. رفت تو اتاقی و گرفت خوابید. فردا صبح که آفتاب زد و دنیا را روشن کرد، پاشد و شروع کرد به وارسی عمارت. دید تو اتاق ها قالی قیمتی انداخته اند و از ظرف و ظروف نقره و طلا هرچه بخواهد، آنجا هست. فاطمه از شش اتاق تودرتو گذشت که همه پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود. تا ظهر کارش این بود که مال و منال خانه را نگاه کند. ظهر حمامی دید و رفت سر و تنش را شست. باز هم کسی را ندید. اما تا پا گذاشت به اتاق هفتمی، دید آدمی خوابیده رو تخت خواب و پارچه ای کشیده رو خودش، پاورچین پاورچین رفت جلو و پارچه را از رو صورتش زد کنار. دید جوانی است خوشگل مثل پنجه ی آفتاب. چندبار جوان را صدا زد. دید جوان نه چشمش را باز می کند و نه جنب می خورد. یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله سوزن به شکم جوان فرو کرده اند. دختره ترس برش داشت و دوروبرش را مات و مبهوت نگاه کرد. دید تکه کاغذی گذاشته اند بالای سر جوان. کاغذ را برداشت و خواند. نوشته بود هرکس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی یک بادام بخورد و یک انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به اش فوت کند و روزی یکی از سوزن ها را بیرون بکشد، روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بیدار می شود. جان دلم بگوید. دختره سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان، روزی یک بادام و یکی انگشتانه آب خورد و دعا را خواند و به جوان فوت کرد و هر روز سوزنی از شکمش بیرون کشید. اما آن قدر بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشیده بود، دیگر رمقی به تنش نمانده بود. فاطمه همین طور به خودش می گفت خدایا! خداوندگارا! با این گشنگی و تشنگی کار کند و کسی هم نیست که همدمش باشد. دارد از پا می افتد و معلوم نیست آن قدر دوام بیاورد تا این جوان بلند شود. دلش از تنهایی می ترکد. وقتی داشت با خودش حرف می زد، صدای ساز و آوازی از پشت دیوار باغ بلند شد. رفت رو پشت بام و دید یک دسته کولی آمده اند پشت دیوار و بار و بندیل انداخته اند یک گوشه ای و می زنند و می رقصند. دختره که این همه روز تنها مانده بود، از خوشحالی پر درآورد و داد زد: «آهای باجی! آهای ننه! آهای بابا! شما را به خدا یکی از دخترها را بفرستید که از تنهایی دق کردم. عوضش هرچی بخواهید، می دهم.»
سرکرده ی کولی ها گفت: «چه بهتر! اما بگو از کجا بفرستیمش پیش تو؟»
فاطمه پائین آمد و طناب و چند تایی ظرف طلا و جواهر برداشت و برگشت. طلا و جواهرات را انداخت پائین و سر طناب را آویزان کرد. کولی ها طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه کشیدش بالا. فاطمه دختر کولی را برد حمام و همین که سر و برش را شست، لباس تازه داد و رخت کهنه ها را پرت کرد تو باغ. بعد غذای چرب و نرمی به اش داد و گفت با هم مونس و همدم اند تا تنها نباشند. فاطمه نشست و سرگذشتش را از سیر تا پیاز برای دختر کولی تعریف کرد، ولی از جوانی که تو اتاق هفتم خوابیده بود، حرفی نزد و روز که می رفت بالای سر جوان، در را پشت سرش می بست. اما دختر را نشناخته بود، که بی خود به اش نگفته اند کولی، همین طور ساکت و آرام نمی نشیند تا این یکی از اتاق بیایند بیرون. فاطمه کار خودش را می کرد. دعا می خواند و به پسره فوت می کرد و سوزنی می کشید بیرون و برمی گشت پیش همدمش. یکی دو روز که گذشت، دختر کولی بو برد تو آن اتاق خبرهایی هست که فاطمه نمی خواهد این یکی ازش سر درآورد. فردا که شد، تا فاطمه راه افتاد، دختره هم سایه به سایه اش رفت. فاطمه هم که رفت تو اتاق و درش را چفت کرد رو خودش، دختر کولی از درز در نگاه کرد و دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالای سرش و بلند بلند دعایی می خواند و یک کارهایی می کند. خوب حواسش را جمع کرد و دعا را یاد گرفت. روز چهلم دختر کولی پیش از این که فاطمه از خواب بیدار شود، زودی از جا جنبید و رفت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان. دعا خواند و به صورت پسره فوت کرد و سوزنی را که رو شکمش بود، کشید بیرون، جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. دو روبرش و دختره را نگاهی کرد و حیران و مات به دختر کولی گفت: «تو این جا چه کار می کنی؟ جنی، حوری یا آدمی زادی؟»
دختره گفت: «آدمی زادم.»
جوان گفت :« چه طور آمدی این جا؟»
دختره هرچی را از فاطمه شنیده بود، به جای سرگذشت خودش برای پسره تعریف کرد و کمی هم پیاز داغش را بیشتر کرد. خودش را به جای فاطمه جا زد و گفت این چهل روزه سختی زیادی کشیده و تنها همدمش کنیزی بوده که حالا خوابیده. جوان آفرینی به دختره گفت و چون از کارش خوشش آمده بود، گفت: «حاضری زن من بشوی؟»
دختر کولی کمی ناز و غمزه آمد و وقتی دید پسره دل به اش بسته، گفت: «چرا نمی خواهم! کدام پسر بهتر از تو؟»
جوان نشست کنار دختره و بغلش کرد و داشتند کارهایی را می کردند و حرف هایی را می زدند که دو جوان می کنند و می زنند که یکهو فاطمه از خواب بیدار شد و دوید به طرف اتاق پسره و دید هرچه رشته بود، پنبه شده. جوان ترگل و ورگل و سالم نشسته بغل دست دختر کولی و دل می دهند و قلوه می گیرند. آه از نهادش برآمد. هر دو دستش را رو به آسمان بلند کرد و گفت خدایا! خداوندگارا! تو به سر شاهدی که این چهل روزه چه عذابی کشیدم. جواب آن همه بدبختی همین بود؟ کو آن صدایی که تو گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه.
فاطمه ی بخت برگشته نه گفت آره و نه گفت نه، شد کنیز دختر کولی و آن قرشمال هم شد خانم آن عمارت و در جا فاطمه را فرستاد تو آشپزخانه تا شام و ناهارش را بپزد. اما بشنوید که پسره شاه زاده ای بود که طلسمش کرده بودند و با این کاری که فاطمه کرده بود، طلسم هم شکست و تا بیدار شد و جان گرفت، شهرش هم پیدا شد و پادشاه و زنش از دیدن پسر گمشده شان آن قدر خوشحال بودند که دست و پای خودشان را گم کرده بودند. پادشاه دستور داد شهر را چراغان کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم، دختره را برای شاه زاده عقد کردند. چند روز که گذشت، شاه زاده باروبندیلش را بست که برود سفر. پیش از حرکت به زنش گفت: «دلت می خواهد سوغاتی چی برایت بیارم؟»
زنش گفت: «یک دست لباس اطلس زری شاخه دار.»
شاه زاده رفت پیش فاطمه و گفت: «تو چی می خواهی؟»
فاطمه گفت: «آقاجان! جان تان سلامت باشد. من چیزی نمی خواهم.»
شاه زاده آن قدر اصرار کرد که باید چیزی بخواهد تا آخرسر فاطمه گفت برایش یک سنگ صبور بیاورد. شاه زاده قبول کرد و راه افتاد و رفت. سفرش شش ماه طول کشید و همین که خواست برگردد، سوغاتی زنش را خرید و راه افتاد طرف شهر خودش. اما از شهر پا بیرون نگذاشته بود که پاش به سنگی خورد و یادش آمد که کلفته ازش خواسته بود که برایش عروسک سنگ صبور بیاورد. با خودش گفت اگر سوغاتی برایش نبرد، دلش می گیرد. برگشت و رفت تو بازار و از این طرف بپرس، از آن طرف بپرس تا آخر سر نشانی دکانی را به اش دادند. رفت سراغ دکاندار و گفت عروسک سنگ صبور می خواهد. دکاندار پرسید عروسک سنگ صبور را برای کی می خواهد؟ شاه زاده هم گفت برای کلفتش، دکان دار تا حرف شاه زاده را شنید، گفت گمان نمی کند کسی که عروسک سنگ صبور خواسته، کلفت باشد. شاه زاده عصبانی شد و به دکان دار گفت انگار حواسش سر جا نیست و پرت و پلا می گوید. می داند عروسک سنگ صبور را برای کی می برد. دکان دار سری تکان داد و گفت هر کس سنگ صبور می خواهد، دل پر دردی دارد. باید حواسش باشد وقتی سنگ صبور را داد به دختره، همان شب تا کارهای خانه را تمام کرد، می رود گوشه ی دنجی می نشیند و سیر تا پیاز سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می کند و آخر سر می گوید:
سنگ صبور! سنگ صبور!تو صبوری! من صبورم!
یا تو بترک یا من می ترکم.
تا دختره این را گفت باید بپرد تو اتاق و کمر دختره را محکم بگیرد. اگر این کار را نکند، دلش از غصه می ترکد و می میرد.
شاه زاده عروسک سنگ صبور را خرید و برگشت به شهرش، پیرهن اطلس را داد به زنش، سنگ صبور را هم به فاطمه. دور از چشم زنش رفت تو نخ فاطمه و همان طور که دکاندار گفته بود، دختره شب تا کار و بارش تمام شد، رفت کنج آشپزخانه نشست و شمعی روشن کرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع کرد سیر تا پیاز سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف کرد و آخر سر گفت:
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبورم!
یا تو بترک یا من می ترکم
شاه زاده که پشت در گوش ایستاده بود، امان نداد و تند و تیز پرید تو و نگذاشت دختره جنب بخورد. کمرش را محکم گرفت و رو به سنگ صبور گفت تو بترک. سنگ صبور ترکید و یک چکه خون ازش زد بیرون. دختره که باورش نمی شد و هاج و واج مانده بود، غش کرد. شاه زاده دستور داد گیس دختر کولی را بستند به دم قاطر چموشی و قاطره را هی کردند تو صحرا. بعد شهر را چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و شب هفتم فاطمه را عقد کرد و به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
همان طور که آن ها به مرادشان رسیدند، شما هم به مرادتان برسید.
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.