حاکم از خواب بیدار شد و همین که آفتاب زد، نوکری را صدا کرد و برایش تعریف کرد که دیشب چه خوابی دیده و زود روانه اش کرد تا برود و آن مرد را که نشانی اش را در خواب به اش گفته بودند، پیدا کند و بیاورد. نوکر معطل نکرده و راه افتاد و رفت و تمام غارهای کوه را گشت و کسی را پیدا نکرد. برگشت و به حاکم گفت: «هیچ کی آنجا نبود. فقط گوشه ی یکی از غارها زنبیلی بود که توش مردی نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد.
حاکم گفت: «برو همین آدم را بیار.»
نوکره رفت و پیرمرد را با زنبیلش آورد پیش حاکم. پیرمرد تا حاکم را دید، خنده ای کرد و گفت: «بالاخره پیدات کردم. دویست سال است که منتظر چنین روزی هستم.»
حاکم از حرف او حیران و مات ماند. اما پیرمرد معطل نکرد و شروع کرد به تعریف قصه ی خودش و گفت: «وقتی جوان بودم و پدر و مادرم زن برایم گرفتند. شب عروسی تا زن را آوردند تو حجله، نه گذاشت و نه برداشت و گفت من هوس گوشت آهو کرده ام. من هم که برایم ننگ بود که خواسته ی زنم را، آن هم شب عروسی برآورده نکنم، بلند شدم و پریدم پشت اسبم و رفتم شکار تا برای عروس گوشت آهو بیارم. رفتم و رفتم تا رسیدم قلعه ی کوچکی. دیدم جوانی جلو در قلعه نشسته و آهویی کشته و دو شقه اش کرده، یک شقه اش را به این جرز قلعه و شقه ی دیگرش را به آن جرز قلعه آویزان کرده. رفتم جلو و سلامی کردم و ازش پرسیدم جوان! چت شده که این طور زانو را بغل کرده ای و ناراحت نشسته ای این جا؟ جوان گفت تو کاری به کار من نداشته باش. گوشت آهویی را که می خواهی، بردار و ببر، کاری از دست تو ساخته نیست و نمی توانی درد مرا دوا کنی، من گفتم حالا بگو، شاید توانستم کاری بکنم. بگو... جوان گفت اسم من ملک ابراهیم است. نامزدی داشتم که دختر عموم بود و عمو که حاکم بود، دختره را شوهر داد. فردا شب حنابندان است و پس فردا شب عروسی. من گفتم این که کاری ندارد. من نامزدت را برایت می آورم. فقط راه آن شهر را نشانم بده. ملک ابراهیم گفت خوب. من که نمی توانم با تو بیایم. عکس مرا زده اند به دروازه های شهر، اما تو اگر می خواهی این کار را بکنی، باید از این کوه بروی، پس فردا شب می رسی. اما اگر از راه عادی بروی، شش ماه راه است. بعد فکری کرد و گفت چون ممکن است راه را گم کنی، من تا نزدیکی شهر با تو می آیم. این را گفت و رفت صد تا میخ طویله آورد و گفت باید این میخ ها را بکوبیم به سنگ ها و از سینه ی کوه برویم بالا. من یکی از میخ ها را برداشتم و هرچه قدر تقلا کردم، دیدم اصلاً به سنگ کوه نمی رود. ملک ابراهیم گفت این جوری می خواهی دختر عموم را برای من بیاری؟ خنده ای کرد و میخ طویله ها را برداشت و گرفت و یکی یکی گذاشت رو سنگ کوه و با مشت محکم می زد رو میخ ها و آنها راحت می رفتند تو سنگ ها و ما میخ ها را گرفتیم و از کوه رفتیم بالا. خلاصه، خودمان را رساندیم بالای کوه و از آن طرف سرازیر شدیم پایین و مدتی که راه رفتیم، رسیدیم به زمین و دیدیم یک بابای کشاورزی داشت جالیز هندوانه اش را آب می داد. من رفتم جلو و گفتم برادر! خسته نباشی، چیزی برای خوردن داری؟ ما گشنه ایم. آن بابا گفت چرا ندارد؟ الان چیزی برای تان می آورم. همین که پشتش را به من کرد تا برود هندوانه ای بیاورد، با مشت زدم پس کله اش و تا بیهوش شد و افتاد رو زمین، رخت و لباسش را درآوردم و کردم تن خودم و سرم را با آبیاری گرم کردم و ملک ابراهیم هم رفت پشت یک سنگی قایم شد. بعدازظهر که شد، دیدم خوانچه هایی را آوردند تا ببرند خانه ی عروس. دیدم آخرین خوانچه رو سر مردی است که یک پاشی می لنگد. رفتم و تند و تیز آن بابا را از پا انداختم و خوانچه اش را گذاشتم رو سر خودم و پشت سر بقیه راه افتادم. همین که رسیدیم خانه ی عروس و خوانچه ها را تحویل کس و کار عروس دادیم، دیدم عجب شلوغ پلوغ است و جیم شدم و گوشه ای قایم شدم. منتظر ماندم و تا عروس و داماد تو اتاق تنها شدند، زودی داماد را با شمشیر کشتم و دختره را برداشتم و از راه هواکش بخاری از خانه زدیم بیرون و رفتیم پیش ملک ابراهیم. بی معطلی هر سه تا سوار اسب شدیم و فرار کردیم رو به ولایت مان. اما ملک ابراهیم کیسه ای خرما با خودش آورده بود و تند و تند می خورد و تخم خرما را می انداخت رو زمین، صبح که شد و حاکم یا همان پدر دختره پی برد که چه بلایی سر دامادش آمده و دخترش را هم برده اند. پی برد کار کسی نیست جز برادرزاده ی خودش. پس لشکری فرستاد تا ملک ابراهیم را بگیرند. آنها هم رد تخم خرماها را گرفتند و آمدند. ما هم که از همه جا بی خبر بودیم، یواش یواش می رفتیم تا خسته نشویم. یک دفعه فهمیدیم که لشکری از دور پیدا شده و دیگر نه راه پیش داریم و نه راه پس. ملک ابراهیم جلو رفت و تا جان داشت از آن ها کشت و همین که خسته شد، من رفتم. تا قوتی به دست و بازوم بود، جنگیدم. من که خسته شدم، دختره جلو رفت و تا توانست جنگید. ولی زخمی شد و ملک ابراهیم رفت کمکش، پسره هم زخمی شد و چون دیگر نا نداشتند و می دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان است، خودشان را کشتند. من هم فرار کردم و رفتم و رفتم و یک دفعه دیدم رسیده ام دم در قلعه. یک شقه از گوشت آهو را برداشتم و رفتم پیش زنم. زندگی ام را می کردم، ولی از ترس حاکم، دلم آرام و قرار نداشت. این بود که رفتم غاری تو کوه ونایی و آنجا قایم شدم و از آن وقت تا حالا من آنجا زندگی می کنم.»
حاکم از پیرمرد پرسید: «حالا تو جای آنها را بلدی؟»پیرمرد گفت: «آره، بلدم ولی خیلی پیر شده ام و نمی توانم تکان بخورم.»
حاکم گفت: «من غاری بلدم که آن مرد سفیدپوش تو خواب نشانی اش را به من یاد داده.»
حاکم این را گفت و بلند شد و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. یکهو پیرمرد مچاله شد جوان سرزنده و رشید و برازنده. حاکم هم یک دفعه پی برد چشمش می تواند ببیند. خوشحال شدند و هم دیگر را بغل کردند و بوسیدند و حاکم از پیرمرد که حالا جوان شده بود، پرسید راستی اسم تو چی هست؟ مرد گفت اسمش سام است. سام و حاکم سوار اسب شدند و به تاخت راه افتادند به طرفی که سام نشان داده بود. دیدند تخم خرماهایی که آن شب ریخته بودند، همه شده اند درخت خرما و شاخه هاشان سرازیر شده پایین. یکهو رسیدند به جنازه های ملک ابراهیم و دختر عموش. دیدند با وجود این همه سال، هنوز تازه مانده اند. حاکم رو کرد به سام و گفت: «این ها را بلند کن و یکی یکی خون رو بدنشان را بشور و بگذارشان آن طرف.»
خون را که شستند، بعد حاکم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و به ملک ابراهیم و دختره فوت کرد. هر دو زنده شدند. اول از حاکم ترسیدند. ولی بعد که حاکم آنها را دست به دست داد، آمدند و حاکم را بغل کردند و خوشحال شدند. سام که نمی دانست چه خبر شده، از حاکم پرسید: «چرا این ها از تو ترسیدند؟»
حاکم گفت: «من پدر این دخترم و از دوری او چشمم کور شده بود. تمام این مدت گوشه ای نشستم و فکر کردم که این دو جوان را من از هم جدا کردم و هر دو را به کشتن دادم. آخر سر آن خواب را دیدم و تو را پیدا کردم.»
ملک ابراهیم و دختره برگشتند به قصر حاکم و به خیر و خوشی با هم زندگی کردند. سام هم عمر جوانی را از سر گرفت و حاکم هم رفت گوشه ای و سرگرم عبادت شد تا مرد.
رفتیم بالا، آرد بود. آمدیم پائین، خمیر بود. قصه ی ما همین بود.
بازنوشته ی افسانه ی سام و ملک ابراهیم، متل های بروجردی، شید رخ و ابوالفضل رازانی، ص 90
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.