زورممد

روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پیرمرد خارکنی که بی تخم و ترکه مانده بود و با زنش زندگی می کرد. این بابا کله ی سحر پا می شد و از خانه می زد بیرون و راهی بیابان می شد و تا غروب آفتاب با هزار جان کندن پشته
جمعه، 8 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
زورممد
 زورمند
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پیرمرد خارکنی که بی تخم و ترکه مانده بود و با زنش زندگی می کرد. این بابا کله ی سحر پا می شد و از خانه می زد بیرون و راهی بیابان می شد و تا غروب آفتاب با هزار جان کندن پشته ای خار جمع می کرد و برمی گشت به شهر و می فروختش و با صنار سه شاهی که درمی آورد، نان بخور و نمیری تو سفره اش می گذاشت و چرخ زندگی اش را می گرداند.
این غصه رو دل خارکن مانده بود که پسری ندارد که وقت پیری عصای دستش باشد تا بتواند کمر راست کند. گذشت و گذشت تا روزی مثل روزهای دیگر این بابا راه افتاد و رفت بیابان. آن روز هم از صبح خار جمع کرد و پدر خودش را درآورد تا پشته ای خار درست کرد و چون خسته بود، نشست و تکیه داد به پشته و نگاهی انداخت به بیابان. همین طور که نگاه می کرد، دید مردی دارد می آید طرفش. مرد تا رسید نزدیکش، گفت: «خارکن! چی شده که این طور دمغ و گرفته ای؟»
خار کن گفت: «خسته ام و می خواهم برگردم شهر.»
مرد گفت: «خودت را به آن راه نزن. تو دلت چیز دیگری است.»
خارکن گفت: «از کجا می دانی؟»
مرد گفت: «من سلیمان پیغمبرم و برای کمک به ات، این جا جلوت ایستاده ام.»
خارکن تا این را شنید، ذوق زده از جا پرید و دست حضرت سلیمان را محکم گرفت و گفت: «پس مرادم را می دهی؟ باید مرادم را بدهی.»
سلیمان پیغمبر دست به جیب لباده اش کرد و سیبی سرخ بیرون آورد و رو کرد به خارکن که انگاری بالای ابرها بود و گفت: «این سیب سرخ را بگیر و نصفش را خودت بخور و نصفه ی دیگرش را هم بده زنت. این طوری می رسی به آرزوت و غم و غصه ات را فراموش می کنی.»
پیرمرد سیب سرخ را از سلیمان پیغمبر گرفت و عین نوجوانی پا به دو گذاشت و رفت طرف شهر. تا رسید، پشته ی خارش را برد دکان نانوایی و فروخت. زودی نان و گوشتی خرید و رفت خانه و سیب را داد به زنش و گفت: «سلیمان پیغمبر را تو بیابان دیدم، این سیب را به ام داد و گفت نصفی اش را خودم بخورم و نصفی اش را تو بخوری، معجزه می کند و صاحب بچه می شویم.»
آن شب زن و شوهر اول سیب را خوردند و از آن شب چشم به راه ماندند که زنه کی بارش را زمین می گذارد. نه ماه و نه روز که گذشت، درد زنه شروع شد و پیرمرد رفت ماما آورد. اما ماما انگشت به دهان مانده بود. همین طور بچه بود که از شکم زنه می زد بیرون. هی بچه می گرفت و می گذاشت کنار، تا کار تمام شد. ناف یکی یکی را برید و شمردشان و دید چهل تا هستند.
ماما بچه ها را تو چادر شبی پیچید و رفت بیرون و به خارکن بی خبر از همه چیز گفت بیاید و ببیند یک باره چه تخم و ترکه ای پس انداخته و آن قدر که ده تا مرد یک عمر پس می اندازند. خارکن آمد و چهل بچه را دید که تو چادر شب دارند ونگ می زنند، نزدیک بود پس بیفتد و مات و بی رمق گفت: «این بچه ها را زنم زائیده؟»
ماما گفت: «مگر جز زن تو کسی هم این جا هست!؟»
خارکن هم ذوق زده بود و هم می زد تو سر خودش که چه طور به این ها نان بدهد. رفت و گوشه ای نشست که چه خاکی به سرش بریزد. عقلش به جایی قد نداد و راه افتاد و رو گذاشت به بیابان.
از آن طرف ماما که هنوز هم باورش نمی شد و می دانست این بی چاره ها خودشان دست شان به دهانشان نمی رسد و حالا یک لشکر نان خور هم پیدا کرده اند، از خانه ی این بابا یک راست رفت قصر پادشاه و اتفاق خانه ی خارکن را تعریف کرد و پادشاه هم دلش به حال پیرمرد سوخت و دستور داد خارکن یکی را پیش خودش نگه دارد و سی و نه تا را بفرستد به قصر تا او بدهد به دایه ها و بزرگ شان کنند.
زن خارکن یکی را که سرحال تر بود، برداشت و بقیه را که بردند، با این پسره تنها ماند و تصمیم گرفت با وجود فقر و نداری، هرطور شده این یکی را بزرگ کند و بفرستد مکتب تا از آن یکی برادرها و خواهرهایش عقب نماند. اسم پسره را گذاشت محمد. اما این بچه یک ساله که شد؛ عین سه ساله ها بود و وقتی مادره فرستادش مکتب، آنقدر پر زور و قلدر بود که بچه ها اسمش را گذاشتند زورممد. زورممد بزرگ و بزرگتر شد تا به حدی که خوش برو بالاتر از او تو شهر نبود و هر کی می دیدش چشم هایش از حسودی چهار تا می شد، به خصوص پسر وزیر و دوربری های این وزیرزاده که هیچ چشم دیدن او را نداشتند.
پسر وزیر آن قدر به گوش پدرش خواند تا خوب پرش کرد و انداختش به جان زورممد و این بابا پی فرصتی می گشت تا زهرش را به پسره بریزد. روزی وزیر با پادشاه تو باغ قدم می زد که فکری به ذهنش رسید و رو کرد به پادشاه و گفت: «این استخر به این خوشگلی، فقط تختی از عاج فیل کم دارد.»
شاه حیرت کرد که تخت عاج چه قدر استخرش را قشنگ می کند و چرا خودش هیچ به این فکر نبوده. به وزیر گفت: «حالا این تخت را چه طور و از کجا بیاوریم؟»
وزیر گفت: «باید زورممد را بفرستیم سرزمینی که فیل توش زیاد است. برود آن قدر عاج بیاورد تا باهاش تختی بسازند. تنها همین آدم از پس این کار برمی آید.»
شاه حرف وزیر را قبول کرد و فرستاد دنبال زورممد و تا پسره آمد، گفت: «برو عاج بیار تا تختی برای من بسازند.»
زورممد که حسابی به زور خودش مطمئن بود و خودسر و قلدر بود، قبول کرد و از قصر زد بیرون و رفت خانه و به مادرش خبر داد که پادشاه ازش چی خواسته و گفت: «به اندازه ی چهل روز برایم نان بپز که راه دوری باید بروم.»
پیرزن نان را پخت و تو سفره ای بست و داد به زورممد و پسره فردا کله ی سحر، پیش از این که آفتاب بزند، راه افتاد و پشت به شهر و رو به بیابان حرکت کرد. اما تا از دروازه پا گذاشت بیرون، خضر پیغمبر سر راهش را گرفت و گفت با این باروبندیل کجا می رود. پسره گفت پادشاه او را دنبال چی فرستاده. خضر گفت: «برگرد پیش پادشاه و به اش بگو هفتاد خمره نوشیدنی از وزیر و وکیلش بگیرد و به ات بدهد تا بروی دنبال عاج فیل، با خمره ها می روی و می روی تا می رسی به آبگیر بزرگی که پرنده و چرنده می آیند آن جا تا آب بخورند. زود با کمک غلام هایی که پادشاه همراهت فرستاده، آبگیر را خالی می کنی و خمره های نوشیدنی را خالی می کنی جای آب. گله ی فیل ها می آیند آب بخورند، اما مست می شوند و می افتند روزمین. آن وقت می توانی عاج شان را ببری و ببری برای پادشاه تا برای خودش تخت بسازد.»
زورممد برگشت به قصر پادشاه و گفت برای رفتن چی می خواهد. پادشاه هم دستور داد هرچی خواسته، زود برایش آماده کنند. هفتاد غلام خمره ها را گرفتند رو دوش و با زورممد راه افتادند.
زورممد با قافله اش حرکت کرد و رفت. رفت و رفت تا رسید به آن آبگیری که خضر پیغمبر گفته بود و به غلام ها دستور داد آب را خالی کنند. وقتی آبی ته آبگیر نماند، نوشیدنی‌ها را خالی کردند و خیلی زود فیل ها آمدند و تا از آن خوردند، یکی یکی افتادند رو زمین و زورممد و غلام ها عاج شان را کندند و بار کردند و از راهی که رفته بودند، برگشت و آنها را به پادشاه تحویل دادند تا تختش را بسازد. پادشاه تا عاج ها را دید، خیلی خوشحال شد و خلعتی هم به زورممد داد. اما وزیر از حسادت داشت دق می کرد و با خودش گفت: «این بچه خارکن وامانده اگر همینطور پیش برود، دمار از روزگار من در می آورد.»
وزیر به فکر چاره ای بود تا پسره را از سر راهش بردارد. خیلی زود آوازه ی زورممد افتاد رو زبان مردم و روزی که پادشاه و وزیرش تو باغ باز کنار استخر قدم می زدند، وزیر رو کرد به پادشاه و گفت: «این تخت و این استخر، ماهی سبز و سرخ را کم دارد و به نظرم هیچ کس جز زورممد نمی تواند از پس این کار بربیاید. درست مثل دفعه ی قبل که عاج آورد.»

پادشاه که از حرف وزیرش سر شوق آمد و زودی فرستاد دنبال زورممد و گفت باید برود و چی برایش بیاورد. زورممد هم خم به ابرو نیاورد و تنها گفت چهل روز مهلت می خواهد. پادشاه قبول کرد و پسره برگشت خانه و به مادرش گفت حرف حساب پادشاه چی هست و باید برای او نان بپزد تا برود و ببیند چه کار می کند. مادره دست به کار شد و آن قدر نان پخت تا پسرش تو این چهل روز گشنه نماند. پسره آفتاب نزده دوباره راه افتاد و همین که از دروازه پا گذاشت بیرون، باز با خضر پیغمبر روبه رو شد و پیغمبر سر راهش را گرفت و پرسید باز کجا می رود؟» زورممد گفت باید برود بیابان و دریای نیل تا برای پادشاه چی بیاورد. خضر گفت: «این طور نمی توانی کاری بکنی. برگرد پیش پادشاه و بگو از مال وزیر و وکیل و خودش و خرپول هایی که حسابی طلا رو هم گذاشته اند، سه خروار طلا بدهد تا ببری و به دریای نیل بریزی. این طور می تواند صاحب ماهی سبز و سرخ بشود. وقتی رسیدی لب دریای نیل، راست بایست و رو به آب بگو به حق مهر سلیمان پیغمبر دختر پری ماهی سبز و سرخ بیایند کنار آب. تا این حرف را گفتی، طلاها را بریز به دریای نیل، تا طلاها را ریختی توآب، ماهی سبز و سرخ می آیند کنار آب و تو می توانی هر دو را بگیری و بیاری.»

زورممد از همان راه برگشت و به پادشاه گفت چی می خواهد. پادشاه هم دستور داد همه چیز را برایش آماده کنند. وزیر و وکیل و مال دارهای شهر، هرچی از دهنش آمد، به پسره گفتند و طلاها را آوردند. پسره بار شتر کرد و رفت همان طور که خضر پیغمبر به اش یاد داده بود، ماهی های سبز و سرخ دریای نیل را گرفت و آورد و در استخر پادشاه انداخت. پادشاه از خوشی نمی دانست چه کار کند و انعام خوبی به زورممد داد اما وزیر و وکیل و خرپول ها که مال زیادی را داده بودند و چیزی دست شان را نگرفته بود، از حسادت انگاری رو آتش بودند و وزیر که خودش این آتش را روشن کرده بود، پیش خودش حساب کرد که این دفعه باید نقشه ای بریزد که این پسره را بفرستد جایی که خبرش را بیارند و از دستش راحت شود.
وزیر از زور فکر و خیال شب و روز نداشت و دنبال راهی بود که زورممد را سربه نیست کند. گذشت و گذشت تا این که روزی پادشاه و وزیر تو باغ قدم می زدند و رسیدند کنار استخر و ایستادند و ماهی سبز و سرخ را نگاه می کردند و پادشاه از این که ماهی سبز و سرخ از دریای نیل آمده به استخر باغش، سر از پا نمی شناخت و باد به غبغب انداخته بود. و وزیر که دنبال فرصت بود، تا این شوق و ذوق پادشاه را دید، گفت: «این باغ همه چیز دارد، جز آهویی که خط و خالش تو دنیا لنگه نداشته باشد. هیچ کی هم مرد این کار نیست جز این بچه خارکن که از پس هر چیزی برمی آید.»
پادشاه رفت تو فکر و دید بد حرفی نمی زند. قبول کرد و تا خواست دنبال زورممد بفرستد، وزیر گفت: «هیچ کس مرد این کار نیست. این دو تا آهو جادو هستند و آسان دم به تله نمی دهند.»
پادشاه غلامی را روانه کرد و تا زورممد آمد، گفت: «انگاری قسمت این است که تو تنها کسی باشی که خواسته ی ما را برآورده کنی. حالا باید بروی و دو تا آهوی جادویی را که از خوشگلی تو دنیا لنگه ندارند، بیاری و ول کنی تو باغ.»
زورممد هیچ خم به ابرو نیاورد و از آنجایی که می دانست خضر پیغمبر کمکش می کند، با خیال آسوده برگشت خانه و به مادرش که حالا پیر و از کارافتاده بود، گفت برایش نان بپزد که باز پادشاه زده به سرش و حالا آهوی خوش خط و خال می خواهد. هنوز آفتاب نزده بود که زورممد شال و کلاه کرد و بقچه اش را برداشت و راه افتاد. همین که از دروازه ی شهر زد بیرون، خضر پیغمبر زود سر راهش را گرفت و پرسید دوباره دنبال چی می رود؟ زورممد گفت: «پادشاه گفته باید بروم و برایش دو تا آهوی جادویی بیاورم تا باغش چیزی کم نداشته باشد. حالا دنبال این کار می روم تا ببینم چی می شود.»
خضر گفت: «برگرد پیش پادشاه و بگو برای این کار به ات تله ی طلا و ریسمان ابریشم و توبره ی اطلس بدهد. وقتی این ها را گرفتی می توانی بروی و آن دو تا آهو را شکار کنی.»
زورممد دوباره برگشت قصر و وسایل شکاری را که خضر گفته بود، از شاه گرفت و پشت به شهر و رو به بیابان حرکت کرد. رفت و رفت تا رسید به بیابانی که خضر نشانی اش را داده بود. رفت بالای تپه ی نه چندان بلندی و برای آهو تله گذاشت. خیلی طول نکشید که سروکله ی آهوهای خوش خط و خال پیدا شد. آن قدر خوشگل بودند که چشم آدم از دیدن شان سیر نمی شد و زورممد هم تا آنها را دید، هوش از سرش رفت. آهو جستی زد و تا رسید به تله ی طلا، افتاد تو دام.
زورممد زود از جا جنبید و دوید و ریسمان ابریشم را انداخت گردن هر دو و گذاشت شان تو توبره ی اطلس و گرفت روکول و از راهی که رفته بود، برگشت. تا رسید به شهر، رفت به قصر به پادشاه و جفت آهو را تحویل داد و تا چشم پادشاه افتاد به آهو، خیلی ذوق کرد و هر دو را انداخت تو باغ و زود انعام خوبی به زورممد داد و روانه اش کرد. اما به همان اندازه که پادشاه خوشحال بود، وزیر از حسادت داشت قبض روح می شد. تمام فکر و ذکرش این بود که چه راهی پیش پای زورممد بگذارد تا جان سالم به در نبرد. وزیر آن قدر گشت و گشت تا بالاخره به این فکر افتاد تا پادشاه را بیندازد به جان پسره و بفرستدش سراغ چیزی که این دفعه کارش را بسازد. وزیر و پادشاه تو باغ قدم می زدند که وزیر گفت: «این زورممد همه چیز برای این باغ آورده. حالا تخت و ماهی سبز و سرخ و آهوی جادو دارد. اما یک چیز کم دارد و آن هم درخت چهل آواست. این بچه خارکن را بفرست تا بیاردش و این باغ بشود عین بهشت.»
پادشاه غلام ها را روانه کرد و زورممد را آوردند. پسره قبول کرد و وسایل سفر را آماده کرد و راه افتاد تا برود و درخت چهل آوا را بیاورد. این دفعه هم پشت دروازه ی شهر با خضر پیغمبر روبه رو شد و خضر به او گفت: «برو پیش پادشاه، هفتاد من پنبه ازش بگیر و برو جایی که من می گویم. وقتی رسیدی به درخت چهل آوا، پنبه را بگذار تو زنگ هایی که به درخت آویزان است تا صداشان درنیاید، وگرنه دیوها بیدار می شوند و جانت را می گیرند و مادر پیرت که پدرت رهاش کرده و رفته، دق می کند و می میرد. راه سختی جلو تو گذاشته اند. اول می رسی به دیوار کج و شکسته ای، رو کن به دیوار و بگو به! به! چه دیوار محکم و قشنگی! حیف وقت ندارم کمی پای این دیوار بنشینم و خستگی ام را در کنم، بعد می رسی به درخت کجی، بگو چه درخت راست و بالا بلندی، حیف که باید بروم و وقت ندارم تو سایه اش بنشینم و صفا کنم. از درخت که رد شدی، میرسی به جوی آبی که آبش گل آلود است. بگو به! به! چه آبی عین اشک چشم زلال و صاف است. انگاری از باغ بهشت می آید. حیف صورتم خیس عرق است، وگرنه مشتی از این آب می خوردم. از جو که گذشتی، می رسی به زمینی که پر از خار و خاشاک است. بگو به! به! چه گلستانی! خود باغ بهشت است. حیف باید بروم و نمی توانم دسته گلی برای مادرم بچینم و ببرم. از آن زمین که رد شدی، می رسی به درخت چهل آوا که چهل دیو زیر سایه اش خوابیده اند. آهسته برو جلو و پنبه را بگذار تو دهانه ی زنگ ها. بعد چوبی بردار و بگو به حق مهر سلیمان و زیبایی دختر این درخت از ریشه در بیاید و تو باغ پادشاه بنشیند.»
زورممد زود برگشت به قصر و پنبه را از پادشاه گرفت، و منزل به منزل از همان راهی حرکت کرد که خضر پیغمبر گفته بود. وقتی به درخت رسید، پنبه را گذاشت تو دهانه ی زنگ ها و آن را به مهر سلیمان نبی و زیبایی دختر سوگند داد که درخت از ریشه از جای کنده شود و تو باغ پادشاه بنشیند. درخت از جا کنده شد و در یک چشم به هم زدن از چشم غیب شد و دیوها از خواب پریدند و گفتند بگیر، خارستان گفت: «نمی گیرمش، چون به ام گفت گلستان.»
به جوی گفتند بگیر، گفت: «نمی گیرمش، به ام گفت زلال و پاک.»
زورمند به درخت رسید و دیوها گفتند بگیر. درخت گفت: «نمی گیرمش، به من گفت راست و قشنگ.»
پسره رسید به دیوار، دیوها گفتند بگیر، دیوار گفت: «نمی گیرمش. من شکسته و کج بودم، ولی به ام گفت محکم و زیبا.»
زورممد از دام های سر راهش جان به در برد و تا رسید به دروازه ی شهر، همان جا خضر پیغمبر را دید و خضر به اش گفت: «حالا وقتش رسیده که خبر پدر و برادرهایت را بشنوی. تو با سی و نه برادرت به دنیا آمده و آنها را پادشاه از همان روز اول گرفت و داد تا بزرگ شان کنند. آنها حالا در خدمت پادشاه اند. پدرت هم از روزی که تو به دنیا آمده ای، از خانه زده بیرون و حالا تو جزیره اش زندگی می کند که جز خودش کسی آنجا نیست. تو باید بروی و پدرت را پیدا کنی.»
زورممد خودش را رساند به قصر پادشاه و دید درخت چهل آوا عین عروس خوشگلی وسط باغ تو زمین ایستاده است. رفت جلو و پنبه را از دهانه ی زنگ ها درآورد. خیلی زود صداهایی از هر شاخه بلند شد. پادشاه که سر از پا نمی شناخت، دستور دارد که پاداشی به زورممد بدهند که تا آن روز به هیچ کی نداده بود.
زورممد رفت پیش پادشاه و از برادرهایش پرسید. پادشاه هم که این راز را تا آن روز در دلش نگه داشته بود، چون به زورممد اعتماد داشت، گفت همه ی برادرهایش زنده اند. زورممد برادرهایش را دید و همه را یکی یکی بغل کرد و سر و صورتشان را بوسید. بعد همه راه افتادند تا بروند جزیره و پدرشان را پیدا کنند. رفتند و رفتند تا رسیدند به جزیره ای که خضر پیغمبر نشانی اش را داده بود. پدرشان را پیدا کردند و با هم برگشتند خانه و دیدند مادرشان تو رختخواب افتاده و دارد جان می کند. مادره همان ساعت مرد و کمی بعد پدره هم جان داد. برادرها پدر و مادرشان را دفن کردند و رفتند دنبال کارشان. اما پادشاه زورممد را خواست و به خاطر کارهایی که کرده بود، دخترش را به او داد و چون پسری نداشت، زورممد را هم کرد جانشین خودش.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط