سفره ی ابوالفضل

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای فقیری بود و دختری داشت که مادرش مرده بود و این دختره تو خانه ی پدر آب خوش از گلوش پائین نمی رفت. بیچاره کله ی سحر از خانه می زد بیرون و می
جمعه، 8 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
سفره ی ابوالفضل
 سفره ی ابوالفضل
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم یک بابای فقیری بود و دختری داشت که مادرش مرده بود و این دختره تو خانه ی پدر آب خوش از گلوش پائین نمی رفت. بیچاره کله ی سحر از خانه می زد بیرون و می رفت جنگل تا چوب جمع کند و بیارد تا هم شندرقازی عایدش بشود و هم تنور خانه را گرم کند و به کارش برسد. یکی از روزهایی که این دختره رفته بود جنگل، از قضا با پسر پادشاه روبه رو شد که داشت شکار می کرد. دختره که هیچ مال و منالی نداشت، عوضش تو خوشگلی کسی به پاش نمی رسید. دختره تا پسر پادشاه را دید، دلش جنبید و یک دل نه، صد دل عاشق پسره شد. اما می دانست لب که باز کند، غریبه و آشنا دستش می اندازند و به اش می خندند. دختره روزی داشت به سیاهی شب و شبی بدتر از جهنم. غصه ی عالم به دلش بود و نمی توانست غمش را به کسی بگوید. اما روزی که سرگرم کار خانه بود و از بخت بدسگرمه هاش تو هم رفته بود، پیرزن همسایه که از مدتی پیش می دید دختره از غصه با کسی حرف نمی زند، رفت و ازش پرسید جز غم نداری، چی این طور به دلش افتاده؟ خوب می داند فقط غم نداری نیست. از اول هم پدر و مادرش چیزی نداشتند. ولی این روزها، همان دختره ی همیشگی نیست. بهتر است دردش را بگوید، شاید به عقل ناقص او رسید و دوای دردش را پیدا کرد و این غصه ی تازه از دلش رفت.

دختره تا حرف های پیرزنه را شنید، بغضش ترکید و نتوانست جلو خودش را بگیرد و سر دلش را باز کرد. اشک ریخت و ریخت تا سبک شد و وقتی حالش جا آمد، رو کرد به پیرزنه و گفت دردی به دلش افتاده که نمی تواند به کسی بروزش بدهد. می داند حرف که بزند، می شود اسباب خنده ی در و همسایه. هرچی دختره طفره رفت، پیرزنه اصرار کرد و آخر و عاقبت، دختره کوتاه آمده و سر دلش را باز کرد و گفت روزی که رفته بود جنگل تا چوب جمع کند، پسر پادشاه را دیده و عاشقش شده، ولی می داند فقط غصه اش زیاد شده، وگرنه او کجا و پسر پادشاه. اگر پسری به خواستگاریش بیاید، مثل خودش، دستش به دهنش نمی رسد.
پیرزنه نه فقط دختره را دست نینداخت، به اش گفت از کرم خدا چه دیده، شاید خواست خدا این باشد که او بشود زن پسر پادشاه. حالا بهتر است اشک و زاری را کنار بگذارد و خوب به حرفش گوش بدهد که هر دردی درمانی دارد، الا مرگ که هیچ درمانی برایش نیست. اما با این وضعی که دارد، هیچ بنی بشری نمی تواند کمکش کند، گره کارش اول به دست خدا باز می شود، بعد به دست ابوالفضل. باید سفره ی ابوالفضل نذر کند و هر وقت حاجتش را از حضرت گرفت، نذر را به جا بیاورد و سفره را بیندازد.
دختره تا حرف پیرزنه را شنید، گفت به ابوالفضل اعتقاد دارد و نذر دو دست بریده ی ابوالفضل می کند و با دل پاک از حضرت می خواهد که نیازش را برآورده کند و این غصه را از دلش بردارد. پیرزنه هم خوشحال شد و گفت از درگاه ابوالفضل بی مراد برنمی گردد. ولی باید یادش باشد تا مرادش را گرفت، سفره را ببیندازد. خرجی هم ندارد. باید کاچی بپزد و با خربزه به مردم بدهد. دختره رو کرد به درگاه ابوالفضل و با دل پاک ازش خواست که مرادش را برآورده کند.
از آن ظرف، روز بعد پسر پادشاه که تو قصر می گشت، حوصله اش سر رفت و دستور داد اسبش را زین کنند تا برود جنگل و شکاری کند، شاید دلش باز بشود. اسبش را که آوردند، سوار شد و پشت به شهر و رو به جنگل رفت و با تیر و کمانش سرگرم شکار شد. همین طور پرنده و چرنده می زد. از قضا دختره هم آمده بود جنگل و این دفعه هم دو تایی چشم به چشم شدند. پسر پادشاه دید دختره ی شندره پوشی دارد هیزم جمع می کند. یک نگاه که به دختره انداخت، دید صورتش عین پنجه ی آفتاب است و یک انگشت کوچکش می ارزد به صد تا دختر خوشگل وزیر و وکیل، دختره به عکس لباس شندره پندره اش، تو خوشگلی لنگه نداشت. پسر پادشاه با همان نگاه اول طوری به دختره دل داد و از خودش بی خود شد که دختره را برداشت و نشاند ترک اسبش و برد به قصر و همین که از راه رسید، رفت پیش پدر و مادرش و گفت دختری به چه خوشگلی تو جنگل پیدا کرده. دختری که تو آسمان و خواب دنبالش می گشته و خدا خواسته که تو جنگل سر راهش بایستد.
پادشاه و زنش که هیچ انتظار نداشتند پسرشان که باید به جای پدرش پادشاه میشد، زنش را تو جنگل پیدا کند، مانده بودند که چی بگویند، اما چون نمی خواستند دل پسر یکی یک دانه شان را بشکنند، گفتند بهتر است کلاه خودش را قاضی کند. شاه زاده امروز و پادشاه آینده باید دختر پادشاه همسایه یا دختر فلان وزیر را بگیرد. ولی پسره زیر باز نرفت و پادشاه هم که دید مرغ پسره یک پا دارد، کوتاه آمد و گفت حالا که این علف به دهن تو شیرین شده، او حرفی ندارد. دختره را فرستادند حمام و لباس شاهانه ای تنش کردند و پادشاه هم دستور داد شهر را چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب راه انداختند و شب هفتم دختر فقیر را برای پسر پادشاه عقد کردند. تا عروس و داماد را دست به دست دادند و دختره دید مرادش برآورده شده، به فکر نذرش افتاد. هر وقت هم به شوهرش می گفت می خواهد نذرش را به جا بیارد و سفره ی ابوالفضل را بیندازد، پسره سر به سرش می گذاشت و به حرفش می خندید.
چند روزی که از عروسی گذشت، پادشاه دستور داد که شاه زاده و وزیر دست و وزیر دست چپ و دو تا پسر وزیرها بروند شهر دیگری و آن جا اردو بزنند. دختره تا این خبر را شنید، خوشحال شد و فرستاد دو تا خربزه خریدند و خودش هم رفت ور دست آشپزها و شروع کرد به پختن کاچی. اما پسر پادشاه که هنوز راه نیفتاده بود، برگشت به قصر و همین که دید، زنش پیش آشپزها ایستاده و دارد کاچی می یزد، از کوره در رفت و به خودش گفت این دختره انگاری هنوز تو جنگل زندگی می کند و نمی داند که آمده قصر پادشاه و شده زن شاه زاده. خربزه ها لگدی زد به دیگ رو اجاق و دیگ را گذاشت تو خورجین ترک اسبش و را چپه کرد رو زمین و با این که کاچی ریخته بود رو کفشش، پرید پشت اسب و با وزیر و وکیل راه افتاد و رفت اردو، وقتی رسید اسبش را داد به مهتر و خودش هم با وزیرها سرگرم گپ و گفت شد.
شب که شد و همه خوابیدند، پسر پادشاه دید هر کاری می کند، خوابش نمی برد. بلند شد و رفت دوروبر جنگل تا قدم بزند. ساعتی قدم زد و وقتی برگشت اردو، دید شیون و واویلای همه بلند شده و وزیر دست چپ و وزیر دست راست خودشان را می زنند به زمین و مشت مشت خاک به سرشان می ریزند. شاه زاده جلو رفت تا ببیند چی شده که وزیر دست راست رو کرد طرفش و گفت پسر او و وزیر دست چپ چه گناهی کرده بودند که سر جفت شان را بریده؟
شاه زاده تا این حرف را شنید، حیران و مات ماند و نزدیک بود شاخ دربیاورد و خواست بگوید که از چی حرف می زنند که وزیر ها و وکیل ها که مثل مرغ سرکنده خودشان را به زمین می زدند، گفتند انکار فایده ندارد. سر هر دو جوان بخت برگشته را تو خورجین ترک اسبش پیدا کرده اند و کفشش هم خونی است. پسره که هنوز نمی دانست این ها از چی حرف می زنند، بر و بر نگاه شان کرد. اما وزیر ها و وکیل ها دست و بال او را بستند و همان طور که به سر خودشان می زدند، پسره را راه انداختند و رو به شهر حرکت کردند. وقتی رسیدند به شهر و مردم صدای شیون شان را شنیدند، از خانه زدند بیرون و با آنها رفتند طرف قصر پادشاه. به پادشاه خبر دادند که وزیر و وکیل دست شاه زاده را بسته اند و تو سر خودشان می زنند و می آیند. تا رسیدند به درگاه پادشاه، همه چیز را برای او تعریف کردند. پادشاه تا فهمید پسرش چه کار کرده، گفت خوب بررسی کنند. اگر پسره این کار را کرده، ببرندش وسط میدان و گردنش را بزنند. به دستور پادشاه شاه زاده بردند سیاه چال تا سر از کارش در بیارند.
زن شاه زاده همین که پی برد چی پیش آمده، زود خودش را رساند به سیاه چال و به شوهرش گفت همان لگدی که زد به دیگ کاچی و آش نذری را ریخت رو زمین، این بلا را سرش آورده. اگر می گذاشت او نذرش را به جا بیاورد و سفره ی ابوالفضل را بیندازد، گرفتار این بدبختی نمی شد و حالا که خون ناحق را انداخته اند گردنش و چیزی نمانده که سرش را بزنند، بهتر است ایمان بیاورد تا اول خدا و بعد ابوالفضل کمکش کنند و پاش از بدبختی در بیاید.
دختره این ها را گفت و جلو شوهرش زارزار گریه کرد. پسر پادشاه که هیچ راه و چاره ای جلو پای خودش نمی دید، قبول کرد که اگر بی گناهی اش ثابت شد و همه فهمیدند او کسی را نکشته، سفره ی ابوالفضل را بیندازد، نه فقط امسال، که هرساله سفره بیندازد و خرجش را بدهد. هنوز حرف پسره تو دهنش بود که در سیاه چال را باز کردند و عده ای ریختند تو. شاه زاده دید پسر وزیر دست راست و وزیر دست چپ هم با آن ها آمده اند.
شاه زاده از دیدن پسرهایی که خون شان را انداخته بودند گردن او، نزدیک بود پس بیفتد. وزیر ها و وکیل ها افتادند به پایشاه زاده که تهمت به او زده بودند و باعث بدنامی اش شده بودند. پسر پادشاه رو کرد به پسرهای وزیر ها و پرسید مگر سر آن ها را نبریده بودند؟ پسرها گفتند نه. کسی هم به آنها دست نزده. فقط رفته بودند تو جنگل قدم بزنند که راه را گم کردند و تمام شب تو جنگل گشتند و دم صبح راه را پیدا کردند و برگشتند اردو و چون از گشنگی نایی به تن شان نمانده بود، به مهتر گفتند چیزی بیارد تا وصله ی شکم شان کنند. مهتر هم مثل دیوانه ها رفت و از تو خورجین شاه زاده دو تا خربزه آورد. انگاری زبانش هم بند امده بود و مثل آدم های لال تته پته می کرد. آن ها خربزه نخوردند هیچ، کلی هم به سر و بر مهتر رسیدند تا حالش جا آمد و به آنها گفت چی پیش آمده و شاه زاده را به چه حال و روزی برده اند به قصر پادشاه، آنها هم هیچ معطل نکرده اند و راه به راه آمده اند که بگویند هیچ بلایی سرشان نیامده و پسر پادشاه بی گناه است.
حالا پادشاه و وزیرها و کله گنده های دربار مات و حیران مانده بودند که چه طور این همه آدم عاقل و بالغ دو تا خربزه را با سر بریده عوضی گرفته بودند. از آن بالاتر چه طور ندیده بودند که کاچی به کفش پسر پادشاه ریخته و نتوانسته بودند بین کاچی و خون فرقی بگذارند.
پسر پادشاه که حالش جا آمده بود و می دانست این بلا از کجا سرش آمده، همه چیز را از سیر تا پیاز برای پادشاه و آدم های دوروبرش تعریف کرد و گفت این بلا را خودش سر خودش آورده که دیروز لگد زد و آش نذری سفره ی ابوالفضل را ریخت رو زمین و امروز که نذر کرد جبرانش کند، همه چیز روبه راه شد. پادشاه تا این حرف را شنید، خوشحال شد و نذر کرد هرساله سفره را طوری بیندازد که در شأن آن حضرت باشد. امیدواریم همان طور که آن ها به حاجت شان رسیدند، همه به مرادشان برسند.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط