گل خندان

یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک تاجر با اسم و رسمی بود که هم مال زیادی داشت و هم بین مردم به درستکاری و با خدایی معروف بود و مردم خیلی قبولش داشتند. هرکس پول یا جواهری داشت که می ترسید خودش نگهش
جمعه، 8 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
گل خندان
 گل خندان
 

نویسنده: محمد قاسم زاده

 
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک تاجر با اسم و رسمی بود که هم مال زیادی داشت و هم بین مردم به درستکاری و با خدایی معروف بود و مردم خیلی قبولش داشتند. هرکس پول یا جواهری داشت که می ترسید خودش نگهش دارد، می برد و امانتش را می گذاشت پیش تاجر، تجارت خانه به راه بود تا این که یک روز برای این بابا خبر آوردند چه نشسته ای که دکان و انبارت سوخت و داروندارت دود شد و رفت هوا. این خبر را که شنید، انگار دنیا خراب شد رو سرش، اما جلو مردم خم به ابروش نیاورد. صبر کرد تا شب شد. دور از چشم دیگران نشست و به حساب و کتابش رسیدگی کرد. دید آنچه مال و دارایی مانده، باید تا دینار آخرش را بدهد به طلبکارها و دیگر برای خودش چیزی نمی ماند.
تاجر پولی داد به یک جارچی و فرستاد تو کوچه و بازار تا جار بزد هر کس ازش طلب دارد، بیاید و طلبش را بی کم و کاست بگیرد. دو سه نفر از دوست و آشناهای تاجره بلند شدند رفتند پیشش و گفتند این چه کاری است که می کند؟ همه دیده اند داروندارش سوخته و هرچی داشته دود و خاکستر شده. پس کسی انتظار ندارد که او مالش را پس بدهد. تاجره زیر بار نرفت و گفت او مال مردم خور نیست. هر طور شده باید طلب مردم را پس بدهد. اگر بشود حق خدا را زیر پا گذاشت، حق مردم را تا دینار آخر باید داد. طلبکارها هم تا صدای جارچی را شنیدند، رفتند خانه ی تاجر و گفتند ای مرد! مگر مال و اموالت نسوخته و از بین نرفته، پس چرا جارچی فرستاده ای این ور آن ور و از مردم می خواهی بیایند طلب شان را بگیرند؟ تاجره گفت: «چرا. اما آن قدر برایم مانده که طلب مردم را بدهم و زیر دین کسی نمانم.»
طلبکارها وقتی دیدند دست از حرف برنمی دارد، یکی یکی و دسته دسته آمدند سروقت تاجره و این بابا حساب و کتاب همه را روشن کرد و آخر سر خانه و اسباب زندگی اش را فروخت و داد دست طلبکارها، طوری آس و پاس شد که یک پاپاسی هم برای خودش نماند. کار این بخت برگشته کم کم از نداری به جایی رسید که نتوانست پیش در و همسایه و کس و ناکس سرش را بلند کند. از سر ناچاری، شبی دست حلال و همسرش را گرفت و از شهر زد بیرون و دور از مردم، رفت کنج خرابه ای منزل کرد؛ جایی که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی و از دوروبر صدایی جز صدای واق واق سگ و زوزه ی شغال نمی آمد.
از روزی که تاجره مفلس شد و دیگر نانی تو سفره و آب تو کوزه اش نبود، از چشم همه افتاد. دوست و آشنا که هیچی، قوم و خویش هم محل سگ به خودش و زنش نمی گذاشتند. حتی خواهر زن تاجر که روزهای خوش وبال گردنشان بود از کله ی صبح تا بوق سگ تو خانه شان پلاس بود و هرجور دلش می خواست لفت و لیس می کرد، یادی از خواهرش نکرد و یک دفعه هم نگفت خواهری دارم، شوهر خواهری دارم، خوب است بروم ببینم کجا هستند و حال و روزشان چه طوری است.
اما بی چاره تاجره این درد آخرش نبود. تا زندگی این زن و شوهر خوش بود و آب تو دلشان تکان نمی خورد کیا بیایی داشتند، خداوند بچه ای به آن ها نداد، اما همین که افتادند به پیسی و روزگار شان سیاه تر از زغال شد، زد و شکم زنه هم بالا آمد و این هم شد قوز بالا قوز. چند ماهی که گذشت، تو همان خرابه و تو روزگار بی کسی دردش گرفت و تنگ غروب که شد، به شوهره گفت: «دردم گرفته و این طور که پیداست، امشب بارم را می گذارم زمین. پاشو برو از هرجا شده کمی روغن چراغ گیر بیار بریز تو این چراغ موشی که اقلاً ببینم چه کار می خواهم بکنم.»
مرد گفت: «ای خدا! قربان مصلحتت. حالا که چندرغاز تو جیبم نیست، چه وقت بچه دادن است؟ آن وقت چرا به ما بچه ندادی که بروبیایی داشتیم و دستمان به دهن مان می رسید و صدتایی آدم سر سفره مان بود.»
زن گفت: «قربان خدا! ما که سر از کارش در نیاوردیم. پاشو برو بلکه گشایشی تو کارمان پیدا شد و توانستی روغن چراغ گیر بیاری.»
مرد پاشد رفت تو شهر و مثل کلاف سردرگم نمی دانست چه کار کند. هرچه گشت، جایی را پیدا نکرد و آخرسر رفت تو مسجد و از پکری و فکر و خیال سرش را گذاشت رو سنگی و از ناراحتی مثل سنگ افتاد و خوابش برد.
از آن طرف زنه دید شوهرش برنگشته و دردش زیاد شده و دارد به هفت درد می افتد. از بی کسی دلش گرفت و با آه و ناله گفت خدایا! حالا بی کس و کار و تک و تنها تو این خرابه چه کار کنم؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که یکهو دید نوری تو خرابه پیدا شد و چشمش افتاد به چهار زن که چراغ به دست گرفته بودند و صورت شان مثل برف سفید بود. زنها جلو آمدند و گفتند همسایه اش هستند. چراغ ها را گذاشتند زمین و زنه را نشاندند سر خشت و بچه را به دنیا آوردند. به زنه هم گفتند شده مادر دختر خوشگلی که لنگه اش پیدا نمی شود. بعد خوب قنداقش کردند و خواباندند کنار مادرش و گفتند حالا که کارشان تمام شده، باید بروند، می خواهند یک یادگاری به دخترش بدهند. زن اولی گفت: «این دختره هر وقت بخندد، گل از دهنش بریزد.»
دومی گفت: «هروقت گریه کند، مروارید غلتان از چشمش بارد.»
سومی گفت: «هر شب که بخوابد، کیسه ای اشرفی زیر سرش باشد.»
چهارمی گفت: «هروقت راه برود، زیر پای راستش خشت طلا و زیر پای چپش خشت نقره باشد.»
زنه و دخترش را این جا داشته باشید و بشنوید از شوهره.
مرد بیچاره همان طور که خوابیده بود، تو خواب صدایی شنید که کسی به اش گفت زود پا شود برود که مشکل زنش حل شده و حالا دختری زائیده به چه خوشگلی و چنین و چنان است. شوهره بیدار شد و از خوشحالی راه افتاد و نفهمید چه طور خودش را رساند به خرابه و چشمش افتاد به زنش که صحیح و سالم دراز کشیده و بچه ای عین ماه شب چهارده کنارش خوابیده. مرد پرسید «چه طور زائیدی؟ کی بچه را به این قشنگی قنداق کرده؟»
زن همه چیز را از سیر تا پیاز برای شوهره تعریف کرد و مرد هم حسابی غصه خورد که چرا بی خودی از خرابه رفته بیرون و نتوانسته چهار تا زن چراغ به دست را ببیند. زن و شوهره که خیالشان راحت شده بود، آن شب با خیال آسوده خوابیدند و صبح تا از خواب پا شدند، دختره را بلند کردند و دیدند زیر سرش یک کیسه اشرفی است و خدا را شکر کردند که حرف زن ها درست از آب درآمد. زنه تازه دختره را بغل کرده بود که بچه زد زیر گریه و به جای اشک، از چشمش مروارید غلتان سرازیر شد. مرد چندتایی اشرفی و مروارید ورداشت و رفت بازار. مرواریدها را فروخت و با پولش هرچی لازم داشتند، خرید و برگشت به خرابه. چند روزی که گذشت، با مرواریدها و اشرفی هایی که جمع کرده بودند، یک حیاط بیرونی و اندرونی تر و تمیز خریدند و زندگی را به خیر و خوشی از سر گرفتند.
قوم و خویش و دوست و آشنای تاجر که روز بدبختی یادشان رفته بود همچین دوست و فامیلی هم دارند، تا دیدند دوباره کار و بارشان روبه راه شده، مثل مگس دور شیرینی رفتند به دستبوس شان و دور زن و شوهر جمع شدند. خواهرزنه هم که هروقت کسی حرف خواهرش را می کشید وسط، خودش را می زد به کوچه ی علی چپ و حرف تازه ای می زد، تا دید ورق برگشته و خواهر همان مال و منال را پیدا کرده، با رویی عین سنگ پا، راه افتاد و رفت پیش خواهرش و سر و برش را بوسید و گفت: «الهی قربانت بروم خواهر جان! این مدت که ازت دور بودم، از غصه خواب و خوراک نمی شناختم و شب و روزم مثل هم بود، اما چه کنم که دست تنگ بودم و نمی توانستم باری از دستت وردارم، وگرنه خدا می داند بی تو آب خوش از گلوم نرفت پائین.»

خلاصه، خواهرزنه باز هم جل و پلاسش را پهن کرد تو خانه ی خواهرش و چهار چشمی همه را می پایید و فکر و ذکرش این بود که سرنخ کار و بار خواهرش را به دست بیاورد و بفهمد این ها که به گدایی افتاده بودند، از کجا به این زودی چنین دم و دستگاهی به هم زده اند. این در می زد، آن در می زد تا ته و توی قضیه به دستش بیاید. آخرسر طاقت نیاورد و خواهرش را قسم داد و گفت چه طور کار و بارشان دوباره سکه شده؟ زن تاجر هم تمام سرگذشتش را از اول تا آخر تعریف کرد. خواهره وقتی این را شنید، دود از کله اش رفت به هوا و نزدیک بود از حسودی بترکد. اما خودش را زد به آن راه و نشان داد که خوشحال شده خواهرش دوباره مال و منالی پیدا کرده. زودی هم بلند شد و رفت اتاق دختره و دید دختر که نه، پنجه ی آفتاب خوابیده تو قنداق، دختره بیدار شد و گریه کرد و از چشمش مروارید غلتان ریخت و ناز و نوازشش که کردند، خندید و از دهنش گل خندان افتاد بیرون. خاله که چشم دیدن دختره را نداشت، چشمش داشت می ترکید.

چند سالی که گذشت، تاجر و زنش با خشت های نقره و طلا قصری ساختند و دادند باغ زیبایی جلوش انداختند و تو چهارباغش آب نماهای مرمری و فواره ی طلا کار گذاشتند. این ها که آماده شد، آدم فرستادند به این طرف و آن طرف و هر گل و گیاهی که تو آن ولایت پیدا می شد، آوردند و تو باغ کاشتند و چنان باغی درست کردند که هر کس چشمش می افتاد به آن، فکر می کرد بهشت را از آن دنیا آورده اند این دنیا و هیچ پادشاهی به خوابش نمی دید که چنین قصری داشته باشد. اما بشنوید که روزی پسر پادشاه آن ولایت سوار شده بود و می رفت شکار که گذرش افتاد به نزدیک باغ تاجر. رفت جلو و از در باغ نگاهی انداخت به چهارباغش و تا آن همه گل و گیاه های رنگ وارنگ و میوه های جورواجور را دید، حیران و مات ماند و بی اختیار وارد باغ شد و از باغبان پرسید صاحب این باغ کی هست؟ باغبان گفت مال فلان تاجر است.
پسر پادشاه مثل آدم های خوابگرد راه افتاد تو باغ و همین که به عمارت نقره و طلا رسید، هاج و واج ماند و با خودش گفت از پادشاهی فقط اسمش را داده اند به بابای ما، ولی جاه و جلالش نصیب این بابا شده. شاهزاده با خودش حرف می زد و می رفت که چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله ای که ایستاده بود رو ایوان و از قشنگی لنگه اش را ندیده بود. شاه زاده چند قدمی رفت جلوتر تا دختره را از نزدیک ببیند، اما دختر که فهمید این جوان بزرگ زاده چه خیالی تو کله اش افتاده، لبخندی زد و رفت تو اتاق.
شاه زاده نگاهی کرد به گل هایی که از دهن دختر ریخته بود بیرون و تو هوا چرخ می خورد و می آمد پائین و هوش از سرش پرید و یک دل نه، صد دل عاشق دختره شد و راه افتاد و یک راست برگشت به قصر خودش، زودی مادرش را خواست و گفت: «من زن می خواهم.»
مادرش گفت: «حالا کدام دختر این طور چشمت را گرفته؟»
پسره گفت: «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت: «پسرجان! زن می خواهی، درست. اما چرا دختر تاجر؟ در شأن ما نیست که با تاجر و بازاری رو هم بریزیم؟ مگر دختر قحط است؟ وزیر و وکیل پدرت هر کدام چند تا دختر دارند، یکی از یکی خوشگل تر، هر کدام را می خواهی بگو. اگر این دخترها به دلت نمی چسبد، دختر هر پادشاهی را بخواهی مثل آب خوردن برایت می گیرم. حتی اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت: «الا و بلا من همان دختر را می خواهم. تو که این دختر را ندیده ای. وقتی ببینی اش حرفت عوض می شود.»
مادرش گفت: «من که راضی نیستم، اما باید به پادشاه بگویم ببینم او چی می گوید.»
مادرش با دل پر رفت پیش پادشاه و همه ی حرف های پسره را برای شوهرش گفت که این پسره هر دو پاش را کرده تو یک کفش و می گوید برو دختر فلان تاجر را برایم بگیر، پادشاه که از هوش و حال و کار پسرش خبر داشت، گفت: «پسر من جوان سربه هوایی نیست. کله اش خوب کار می کند و هیچ کس ندیده که حرف بی ربطی بزند. بگذار هرطور که میلش می کشد و دلش می خواهد رفتار کند.»
زن پادشاه تا این حرف را شنید، کوتاه آمد و حرفی نزد و خواستگار فرستاد خانه تاجر، تاجر وقتی حرف خواستگار را شنید و فهمید کی آمده سراغ دخترش، ذوق زده رفت پیش گل خندان و به اش گفت از طرف پسر پادشاه آمده اند خواستگاریش و او دلش می خواهد پدرش چه جوابی بدهد؟ این جوان نه تنها شاه زاده است، در خوشگلی لنگه ندارد و بهتر از او کسی پیدا نمی شود. گل خندان گفت هر جوابی که خودش صلاح می داند، به شاه زاده بدهد.
تاجر خواستگاری پسر پادشاه را قبول کرد و فردای آن روز، وزیر و وکیل برای بله بران رفتند خانه ی تاجر و پیغام دادند که پسر پادشاه می گوید هرچه پول می خواهید، بگویید تا از خزانه ی پادشاه برای تان بفرستند. تاجر گفت هرچه پول می خواسته، خدا به اش داده و کم و کسری ندارد. نجابت پسر پادشاه برای شان کافی است.»
از آن طرف عمله و اکره قصر پادشاه شروع کردند به تهیه ی مقدمات عروسی و از این طرف هم تیر و طایفه ی دختره دست به کار شدند تا جهیزیه ی دختره را رو به راه کنند. اما خواهرزن تاجر که از حسودی داشت می ترکید، به این فکر بود که به هر دوز و کلکی شده، دختر خودش را به جای گل خندان جا بزند و بفرستد خانه ی داماد. این بود که دور از چشم خواهره و دیگران شروع کرد به تهیه ی جهیزیه و اسباب عروسی. هرروز کله ی سحر راه می افتاد و می رفت خانه ی خواهرش و دل می سوزاند، برای دختره بزرگ تری می کرد و شب که می شد، دور از چشم این و آن می رفت عین وسایلی را که برای گل خندان خریده بودند، برای دخترش می خرید.
چند روزی گذشت و روز عقدکنان رسید. پسر پادشاه آمد سر سفره ی عقد و تا فهمید عروس خنده اش گل خندان و گریه اش مروارید غلتان، زیر قدم راستش خشت طلا و زیر قدم چپش خشت نقره و هرشب هم زیر سرش یک کیسه ی اشرفی است، عشق و علاقه اش به دختره یکی بود، شد هزار تا. قرار گذاشتند ماه آینده پادشاه هم به این خاطر قصر و باغی بیرون شهر ساخته بود.
یک ماهی که از عقدکنان گذشت، پسر شاه تخت روان جواهرنشان فرستاد که عروس را با آن بیارند به قصرش. تا تخت روان رسید به خانه عروس، ولوله افتاد که حالا چه کار بکنند، چه کار نکنند و کی باید همراه عروس برود. خاله که منتظر این فرصت بود، پیاز داغش را زیاد کرد و گفت جایی که خاله ی عروس باشد، نوبت به کسی نمی رسد. از اول هم آرزوش این بوده که دختر خواهرش را به دست خودش عروس کند. شکر خدا که نمرده و به آرزوش رسیده. خلاصه میدانداری کرد و خودش را انداخت جلو. خاله ی عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاه زاده.
تخت روان را که از خانه ی تاجر بیرون بردند، خاله ی عروس زودی دست کرد به جیبش و شیشه دوایی درآورد و داد به گل خندان و گفت اگر می خواهد همیشه سفیدبخت بماند، این دوا را بخورد. گل خندان که از چیزی خبر نداشت، شیشه را گرفت و هورتی سرکشید. همین که دوا از گلوش رفت پائین، آتش افتاد به جانش و رو کرد به خاله و گفت: «خاله جان! نمی دانم چرا یک دفعه از تشنگی جگرم گر گرفت. آب بده که دارم می میرم.»
خاله گفت: «چیزی نیست طاقت بیار.»
گل خندان گفت: «دارم از تشنگی می میرم؛ پیاله ای آب بده.»
خاله گفت: «اینجا صحراست. دریا که نیست، آب از کجا بیارم؟»
کمی که جلوتر رفتند، گل خندان التماس کرد و گفت: «تو را به خدا هرطور شده، آب بده که دارم می میرم.»
خاله گفت: «اگر آب می خواهی، باید از یک چشمت بگذری.»
گل خندان که دید چاره ای برایش نمانده، قبول کرد و خاله یک چشمش را درآورد و به جای آب کمی شوراب به اش داد. گل خندان شوراب را که خورد، بیشتر تشنه اش شد. رو کرد به خاله و گفت انصافش کجا رفته؟ مثلاً خاله ی عروس است. این چه آبی بود که به خوردش داد که تشنه ترش کرد. زود آبی به اش بدهد، وگرنه جنازه اش می رسد به قصر شاه زاده. خاله گفت اگر باز هم آب می خواهد باید از آن یکی چشمش هم بگذرد. گل خندان که حال خودش را نمی شناخت و از تشنگی مثل مرغ سرکنده بال بال می زد، گفت به جهنم! از این یکی چشمش هم گذشت.
خاله آن چشم دختره را هم درآورد و وسط راه به بهانه ای نگه داشت و دور از چشم آدم های پسر پادشاه، گل خندان را انداخت تو چاهی و دختر خودش را نشاند جای عروس، یک خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و یک کیسه اشرفی و سه چهار تا خشت نقره و طلا را که برای روز مبادا از عروس بخت برگشته کش رفته بود، گذاشت دم دست.
حرکت کردند و رفتند تا رسیدند به قصر داماد. کس و کار پسر پادشاه و غلام ها و کنیزها با سازوضرب آمدند پیشواز و تا چشم شان افتاد به گل های خندان دورو بر چارقد عروس، خوشحال شدند. دختره را با چه کیا بیایی بردند به قصر شاه زاده. مادر عروس هم که می دید کلکش گرفته، با تردستی خشت های طلا و نقره را گذاشت زیر قدم های عروس و طوری هنر دخترش را به رخ این و آن کشید که کنیزها و غلام ها یک صدا کل کشیدند و قصر را گرفتند رو سرشان. منقل آوردند و برای این که کسی عروس را چشم نزند، مشت مشت اسفند ریختند رو آتش. به دستور پادشاه هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. اما پسر پادشاه هرچی دختره را نگاه می کرد، می دید این مثل اولش گیرایی ندارد، آرا و پیرا دارد، نه ریختش به دل می نشیند و نه کار و بارش، خیلی با آن دختری که سر سفره ی عقد جلوه داشت، فرق می کند. از این گذشته، اصلاً نمی خندد که از دهانش گل بریزد.
شاه زاده رفت تو نخ دختره و برای این که سر از کارش در بیاورد، یک شب یک خرده قلقلکش داد. دختر آن قدر خندید که نزدیک بود از زور خنده روده بر شود، اما هیچ خبری از گل خندان نشد. پسره پرسید پس کو آن گل های خندان؟ دختره که زیر دست مادره همه چیز را یاد گرفته بود، جواب داد هر چیزی موقعی دارد. پسره رفت تو فکر و دید فقط شب اول زیر سر عروس کیسه ی اشرفی بود و بعدش خبری نشد. رو کرد به دختره و پرسید آن کیسه ی اشرفی چی شد که قرار بود هرشب زیر سرش باشد؟
دختر باز هم جواب داد هر چیزی موقعی دارد. روز بعد، شاه زاده گشت و بهانه ای پیدا کرد و دختره را به گریه انداخت و دید گریه اش هم مثل همه ی آدم هاست و فقط اشک خالی از چشمش می ریزد. حسابی هاج و واج ماند و گفت پس کو مروارید غلتانی که می گفت؟ فقط یکی دوتاش را دیدند و دیگر خبری نیست. دختر بازهم حرفش را تکرار کرد و گفت هر چیزی موقعی دارد.
پسر پادشاه حسابی پکر شد و فهمید رودست خورده و این دختر همان دختری نیست که می خواسته یا یکی دیگر را به اش قالب کرده اند. از فکر و غصه دنیا جلو چشمش تیره و تار شد. وقتی هم فهمید دختره هیچ نجیب و اصیل نیست، خودش را می خورد و دم نمی زد. روز و شب از فکر کلاهی که سرش گذاشته بودند، نمی آمد بیرون و تو این فکر بود که چه طور ته و توی قضیه را در بیاورد و ریش خودش را خلاص کند. اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و چیزی به مادرش یا کس دیگری نگفت.
عروس تقلبی و شاه زاده بیچاره را این جا داشته باشید و بشنوید از گل خندان گل خندان سه روز تو چاه ماند. روز چهارم باغبانی از آنجا رد می شد که شنید از ته چاه صدای ناله ای می آید. فهمید آدم بخت برگشته ای افتاده تو چاه. رفت طناب و آدمی آورد و یک سرش را بست به کمر خودش و یک سرش را داد به دست آن بابا و رفت پایین. دید دختری با سه تا کیسه ی اشرفی تو چاه افتاده. دختره و کیسه های اشرفی را ورداشت و آورد بیرون. از دختره پرسید: «تو کی هستی و این کیسه های اشرفی این جا چه کار می کند؟»
گل خندان سرگذشتش را از اول تا آخر برای باغبان تعریف کرد. باغبان تا حرف های دختره را شنید، گفت بهتر است ساکت بماند و این حرف ها را دیگر به هیچ کی نگوید تا ببینند چی پیش می آید. این را گفت و گل خندان را برد تو باغ خودش، شب خوابیدند و روز بعد، دختره که کمی حالش جا آمده بود و حالا همدمی هم داشت، خندید و چند دسته گل خندان از دهنش ریخت بیرون. باغبان گلها را جمع کرد و رفت نزدیک قصر پسر پادشاه و داد زد: «آی گل خندان می فروشم.»
خاله که حالا شده بود مادر زن شاهزاده و دنبال فرصتی بود تا کار دخترش را روبه راه کند تا صدای باغبان را شنید، از قصر زد بیرون و رفت سراغ باغبان و گفت: «عمو! گل ها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت: «با پول نمی فروشم. عوضش چشم می خواهم.»
خاله گفت: «من هم با چشم معامله می کنم.»
زنه زود رفت یکی از چشم های گل خندان را آورد و داد به باغبان و عوضش چند تا گل خندان گرفت. باغبان هم مثل باد برگشت و چشم را برد و داد به گل خندان. دختره چشم را گذاشت تو کاسه ی چشمش، گل خندان خیلی خوشحال شد. چون حالا دیگر یک چشم داشت و می توانست همه چیز را ببیند. فردای آن روز، به یاد روزهای خوشش و بابا و ننه اش افتاد و کمی گریه کرد و چند مروارید غلتان از چشمش افتاد پائین. باغبان که راهش را پیدا کرده بود، مرواریدها را ورداشت و برد دوروبر قصر شاه زاده و باز صدا زد: «آهای! مروارید غلتان می فروشم.»
خاله که منتظر چنین روزی بود، تا صدا را شنید، تند و تیز خودش را رساند بیرون قصر و گفت: «آهای عمو! مرواریدها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت: «با پول معامله نمی کنم. عوضش چشم می خواهم.»
زن خوشحال و خندان گفت: «من هم به ات چشم می دهم.»
دوید تو قصر و آن یکی چشم گل خندان را آورد و داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مروارید غلتان گرفت و خیلی خوشحال شد که مروارید غلتان افتاده به چنگش و حالا دخترش کاری ندارد جز این که دل شاه زاده را به دست بیاورد.
باغبان آن یکی چشم را هم داد به دختره و او زود گذاشتش تو کاسه ی چشمش و مثل روز اول صحیح و سالم شد. حالا می خندید و تو باغ این طرف و آن طرف می دوید و زیر پاش خشت طلا و نقره ردیف می شد. وقتی خشت های نقره و طلا را رو هم جمع کرد، قصری ساخت عین قصر پدرش.
اما بشنوید از پسر پادشاه که نه حوصله داشت تو قصر بنشیند و نه چشم دیدن زنی را داشت که کلاه سرش گذاشته بود. وقت و بی وقت از قصر می زد بیرون و همین طور بی خیال و بی هدف این طرف و آن طرف می رفت تا هم وقت بگذراند و هم چشمش به ریخت این زنه و مادرش نیفتد که انگار خانه و زندگی ندارد و تو قصر جا خوش کرده. روزی همین طور که می رفت، گذرش افتاد به باغی که گل خندان توش زندگی می کرد. رفت تو و دید این باغ با باغ تاجر مو نمی زند. همین طور که تو باغ قدم می زد، رسید به عمارت و دید همان دختری که تو عمارت تاجر بود، نشسته تو ایوان. با خودش گفت مگر این دختر را من نگرفتم؟ چشمش را مالید و فکر کرد شاید همه این ها را دارد خواب می بیند. هنوز گیج و ویج بود که باغبان رسید و شاه زاده فهمید هرچه می بیند تو بیداری است. از باغبان پرسید: «صاحب این باغ کی هست؟»
باغبان همه چیز را از سیر تا پیاز برای شاهزاده تعریف کرد، از بای بسم الله تا همان لحظه که شاهزاده دوباره دختره را دیده بود. پسر پادشاه اول دلش به حال دختره خیلی سوخت، اما خوشحال شد که بلا از سر زنش دور شده. زود فرستاد پدر و مادر دختره و کس و کار خودش را خبر کردند و همان جا بساط عروسی را پهن کرد و دوباره هفت شب و هفت روز بزن و بکوب به راه انداختند و خوردند و نوشیدند. شاه زاده به تلافی خوبی باغبان که در حق زنش کرده بود، آن قصر را بخشید به آن بابا و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاه زاده چند تا غلام فرستاد و خاله ی گل خندان را آوردند. زنه تا رسید، دید پته اش رو آب افتاده. پسر پادشاه گفت: «ای بدجنس! این دختر وصله ی تن تو بود و به اش این همه ستم کردی؟ آخرسر دستت رو شد. حالا بگو اسب دونده می خواهی یا شمشیر برنده؟»
خاله که دید کار از کار گذشته و عمرش به سر رسیده، گفت: «شمشیر برنده به جان خودتان. اسب دونده می خواهم.»
پسر پادشاه داد گیس خاله و دخترش را بستند به دم اسب چموشی و اسبه را ول کردند به صحرا.
قصه ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه اش نرسید.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط