مسیر جاری :
ماه پیشانی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان های قدیم مردی بود و زنی داشت که خاطرش را خیلی می خواست. دختری هم داشت به اسم شهربانو که خوشگل و قشنگ و سرخ و سفید بود و دل پدر و مادرش به دیدن دختره خوش...
سبزگیسو
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم، پیرزن فقیری زندگی می کرد و پسری داشت به اسم جان مراد. شوهر این پیرزن که شکارچی بود، چند سال پیش مرده بود. جان مراد برای این و آن گاوچرانی می کرد و تنگ غروب خسته...
گیس طلا و اسب سیاه
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم پادشاهی بود و این پادشاه دختری داشت به اسم گیس طلا، دختر هم اسب سیاهی داشت که پریزاد بود. گذشت و گذشت تا گیس طلا بزرگ شد و رسید به سنی که باید می رفت خانه ی شوهر....
گاو پیشانی سفید
یکی بود، یکی نبود. در زمان های قدیم یک بابایی بود و پسری داشت به اسم گرگین. این پسره هنوز از آب و گل درنیامده بود که زد و مادرش سرش را گذاشت زمین و مرد. پدره که جانش برای گرگین درمی آمد، یک سال صبر کرد...
دلدل
روزی بود، روزگاری بود. پادشاهی بود که سه تا پسر داشت، دو تا از یک زن و یکی از زن دیگری. روزی زد به سر پسرهای پادشاه که بروند و سه اسب بخرند و هر جا که دل شان خواست، با اسب خودشان بروند. دو برادر تنی رفتند...
ملک جمشید و کره اسب دریایی
روزی بود، روزگاری بود. در زمان های قدیم یک پادشاهی بود و پسری داشت به اسم ملک جمشید. وقتی این پسره فقط ده سالش بود، زد و مادرش مرد و پسره افتاد زیردست نامادری. اما پادشاه که دید پسرش غصه ی مادره به دلش...
تسبیح گرانبها
در زمانهای قدیم، پادشاهی بود. روزی این بابا با وزیرش از راهی رد میشدند. پادشاه سواره بود و وزیر پیاده. تو راه تسبیح گران قیمتی پیدا كردند. چون با هم تسبیح را دیده بودند، نمیدانستند كی باید صاحبش بشود....
خون صُلح
روزی، روزگاری، در زمانهای قدیم پادشاهی بود كه خیلی ظالم بود. هروقت در گوشه و كنار مملكت كسی با ستم شاه مخالفت میكرد، مأمورهای شاه جوری سر به نیستش میكردند كه چون قاتل را هم كسی نمیشناخت، خون بیچاره...
خورشید بانو
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچكی نبود. پسری بود و این بابا شبی دختر خوشگلی را تو خواب دید و یك دل نه، صد دل عاشق دختره شد. از خواب كه بیدار شد، دست از خانه و زندگیاش كشید و پشت به شهر و رو به بیابان...
خوابهای عجیب پادشاه
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم پادشاهی بود و این پادشاه یك شب خواب دید كه از آسمان یكریز روباه میبارد. هراسان و سراسیمه از خواب پرید و هرچه فكر كرد كه این خواب نشانهی چی هست، عقلش به جایی نرسید....