0
مسیر جاری :
خاركش پیر و درخت اشرفی افسانه‌ها

خاركش پیر و درخت اشرفی

در زمان‌های قدیم، خاركش پیری بود كه زنی و چند بچه داشت. این بابا خیلی فقیر و بی‌چیز بود. هر روز صبح بلند می‌شد و با الاغش می‌رفت به كوه و تا غروب خار جمع می‌كرد و این كار هر روزه‌اش بود تا بتواند پولی...
حیله‌ی درویش افسانه‌ها

حیله‌ی درویش

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود عادل و رعیت‌پرور. روزی رفت جلو آینه و دید ریشش جوگندمی شده است. با خودش گفت كه پای من لب گور است و هنوز جانشینی ندارم. چند روزی گذشت كه سر و كله‌ی
حاتم طائی افسانه‌ها

حاتم طائی

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود به اسم حاتم طائی. روزی كه از شكار برمی‌گشت، دید جوانی مثل پنجه‌ی آفتاب در بیابان، تو خاك می‌غلتد و طوری ناله می‌كند و زار می‌زند كه دل سنگ به حالش آب می‌شود. رفت بالای سر جوان...
چوپان و فرشته افسانه‌ها

چوپان و فرشته

روزی روزگاری، پیرمردی بود كه پسر بیمار و ضعیفی داشت. هركس به این پسره می‌رسید، می‌چزاند و اذیتش می‌كرد. چون ضعیف بود، زورش به كسی نمی‌رسید. بعد از مدتی پدرش مرد و چون چیزی نداشتند، پسر خودش گله گوسفندها...
پادشاه گلیم گوش افسانه‌ها

پادشاه گلیم گوش

یكی بود، یكی نبود. یه بابای خاركنی بود كه یك پسر كچل داشت. زد و پیرمرد مُرد. پس از مدتی مادر كچل ناچار او را دنبال خار، به صحرا فرستاد. كچل دو روز رفت به صحرا و خاری پیدا نكرد. تا این كه روز سوم تو آب...
كچل مم سیاه افسانه‌ها

كچل مم سیاه

روزی بود و روزگاری بود. كچلی بود به اسم مم سیاه كه از دار و ندار دنیا، فقط ننه‌ی پیری داشت. كچل مم سیاه روزی از ننه‌اش پرسید: «ننه! راستی پدر خدابیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برایم میراث نگذاشته؟»
مادیان چل كره افسانه‌ها

مادیان چل كره

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم پادشاهی بود كه سه دختر داشت و سه پسر. این بابا عمر دراز كرد و وقتی دید كه امروز و فرداست كه جان به جان آفرین بدهد، به پسرها وصیت كرد كه هركس و با هر موقعیتی به خواستگاری...
جمیل و جمیله افسانه‌ها

جمیل و جمیله

روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعموئی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد كرده بودند. وقتی روز عروسی نزدیك شد، جمیل برای سفر سه روزه‌ای به شهر رفت تا برای...
ثروتمند حسود و مار افسانه‌ها

ثروتمند حسود و مار

در زمان‌های قدیم مرد ثروتمندی بود كه برای جمع كردن ثروتش جا كم می‌آورد. این بابا هیچ رحم نداشت و به كسی كمك نمی‌كرد و اصلاً هم اهل بخشش نبود. اگر مهمانی به خانه‌اش می‌آمد، تنها نان خشك جلوش می‌گذاشت، ولی...
حسن ترسالو افسانه‌ها

حسن ترسالو

یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچ كی نبود. زنی بود و پسری داشت به اسم حسن. این پسر خیلی ترسو بود. تنبل هم بود و همه به او می‌گفتند حسن ترسالو. حسن ترسالو از بس كه ترسو بود، روز روشن هم دو چشمش را محكم...