جمیل و جمیله

روزی بود، روزگاری بود. جوانی بود به اسم جمیل و دخترعموئی داشت به اسم جمیله. پدرهاشان این دو را از روز اول برای هم نامزد كرده بودند. وقتی روز عروسی نزدیك شد، جمیل برای سفر سه روزه‌ای به شهر رفت تا برای عروس
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
جمیل و جمیله
 جمیل و جمیله
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزي بود، روزگاري بود. جواني بود به اسم جميل و دخترعموئي داشت به اسم جميله. پدرهاشان اين دو را از روز اول براي هم نامزد كرده بودند. وقتي روز عروسي نزديك شد، جميل براي سفر سه روزه‌اي به شهر رفت تا براي عروس چيزي بخرد، اما جميله تو روستا ماند.
روزي كه دخترهاي آبادي به بيشه رفته بودند تا هيزم جمع كنند، جميله هم با آنها رفت. خار و هيزم خشك جمع مي‌كرد كه چشمش افتاد به يك دسته هاون آهني كه سر راهش افتاده بود. جميله دسته هاون را لاي هيزم‌ها گذاشت. دخترها آماده شده بودند كه برگردند، اما او تا بافه‌ي هيزم را بلند كرد تا رو سرش بگذارد، دسته هاون بند نشد و افتاد رو زمين. هر دفعه كه بسته را بلند مي‌كرد، دسته هاون مي‌افتاد زمين. دخترها مدتي منتظرش ماندند، اما آخر سر به‌اش گفتند: «جميله! هوا دارد تاريك مي‌شود، اگر مي‌خواهي با ما بيايي بيا، وگرنه ما مي‌رويم.»
جميله گفت: «شما برويد. من نمي‌توانم اين دسته هاون را جا بگذارم. حتي اگر تا نصفه شب باشد، اين جا مي‌مانم.»
دخترها رفتند. هوا كه تاريك‌تر شد، دسته هاون در چشم به هم زدني شد غولي و جميله را انداخت رو دوشش و زودي از آنجا رفت. غول از بيابان گذشت و رفت و رفت تا پس از يك ماه رسيد به قلعه‌اي. جميله را تو قلعه زنداني كرد و گفت: «من اينجا ازت حمايت مي‌كنم و كسي نمي‌تواند آسيبي به‌ات برساند.»
جميله اما با غصه و ناراحتي گريه مي‌كرد و مي‌گفت:‌ «چه بلايي سر خودم آوردم.»
دخترها كه برگشتند، مادر جميله پرسيد: «دخترم كجاست؟»
آنها گفتند: «جميله‌ي شما تو بيشه ماند. ما به‌اش گفتيم با ما بيايد، اما او گفت شما برويد. من دسته هاوني پيدا كرده‌ام كه نمي‌توانم ولش كنم، حتي اگر تا نصفه شب اينجا بمانم.»
مادر جميله با جيغ و داد تو تاريكي شب دويد به طرف بيشه. مردهاي روستا هم تا خبردار شدند، دنبال زن رفتند و به‌اش گفتند: «تو برگرد. ما جميله را برمي‌گردانيم. اين وقت شب نمي‌تواني آواره‌ي اين بيشه بشوي. ما دنبال جميله مي‌رويم.»
مادر جميله داد زد: «من هم مي‌آيم. شايد نيش مار دخترم را كشته. اگر جانوري جميله را دريده باشد، چه خاكي به سرم بريزم؟»
مردها قبول كردند و با مادر جميله راه افتادند. دختري را هم با خود بردند تا جاي جميله را به آنها نشان بدهد. آنها بافه‌ي هيزم را همان جا ديدند، اما اثري از جميله نبود. هرچه جميله را صدا زدند، كسي جواب نداد كه نداد. پس آتش روشن كردند و تا صبح دنبالش گشتند. مردها به مادر جميله كه هنوز گريه مي‌كرد، گفتند: ‌«شايد دخترت را آدمي دزديده، چون اگر جانوري او را خورده، پس اثر خونش كو. اگر افعي نيشش زده، پس جسدش كجاست؟»
همه نااميد برگشتند به خانه. روز چهارم پدر و مادر جميله گفتند: «چه كار كنيم؟ آن جوان بيچاره براي خريد عروسي رفته، وقتي برگردد، به‌اش چي بگوئيم؟»
آخر سر تصميم گرفتند كه بزي را بكشند و سرش را دفن كنند و سنگي رو قبرش بگذارند و جميل كه آمد، قبر را نشانش بدهند و بگويند دختر مرده است. چند روز گذشت و پسرعموي دختره از شهر برگشت و لباس و جواهراتي را كه خريده بود، آورد. تا پا به ده گذاشت، پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت «اميدوارم در آينده خوشبخت بشوي. جميله عمرش را داد به تو.»
جميل خودش را به زمين زد و خاك به سرش ريخت و زار زار گريه كرد. جميل گفت: «تا قبر دختر را نشان ندهند، قدمي جلو نمي‌گذارد.» زن و مرد بيچاره جميل را بردند و پسره كه لباس‌هاي عروسي را زده بود زير بغل، دنبالشان راه افتاد. لباس را رو قبر انداخت و هاي‌هاي گريست و از شدت ناراحتي سرش را كوبيد به سنگ قبر.
جميل تا شش ماه به سر قبر مي‌رفت. لباس‌هاي عروسي هم هنوز رو قبر بود. جميل مي‌نشست و گريه مي‌كرد و سرش را مي‌زد به سنگ قبر.
روزي مردي كه پياده بيابان را گز مي‌كرد، رسيد جلو قصر بلندي كه تك و تنها وسط بيابان ساخته شده بود و هيچ خانه‌اي اطرافش نبود. مرد تصميم گرفت تو سايه‌ي قصر استراحت كند. كنار ديوار نشست و كمي بعد جميله او را ديد و پرسيد: ‌«تو آدمي‌زادي يا ديو؟»
مرد گفت: «آدمي‌زادم. آدمي بهتر از پدر و پدربزرگ تو.»
جميله پرسيد: «كي تو را به اينجا كشانده و تو سرزمين غول‌ها و ديوها دنبال چي مي‌گردي؟ اگر عاقلي، قبل از اينكه ديو بيايد و تو را لقمه‌ي چپش بكند، از اينجا برو. قبل از اينكه بروي، بگو از كدام راه رد مي‌شوي؟»
مرد گفت: «راه من به چه درد تو مي‌خورد. چرا مي‌پرسي؟»
جميله گفت: «تقاضايي دارم. اگر به فلان آبادي رسيدي، اين پيغام را به مردي به اسم جميل برسان:
از بالاي قصر برهوت
جميله سلامت مي‌كند.
از پشت ديوار سخت حبس
جميله صداي بزغاله‌اي شنيد
كه تو قبرش خاكش كردند
جوان شجاع و سوگوار را گولش زدند
جميله جايي كه باد بياباني مي‌زند و مي‌روبد
يكه و تنها مي‌گريد و مي‌گريد
مرد به خودش گفت: «مگر تا صبح زنده نباشم كه نتوانم خواسته‌ي اين دختر را عملي كنم، چون از دستش كاري ساخته نيست.»
مرد فقير يك روز، دو روز، سه روز و آخر سر يك ماه تو بيابان رفت تا به خواست خدا، رسيد به در خانه‌ي جميل. مرد همانجا منتظر ماند. جواني بيرون آمد، با موهاي ژوليده كه رو پيشاني‌اش را پوشانده بود و ريش بلندش تا سينه‌اش مي‌رسيد. جميل گفت: «سلام غريبه! از كجا مي‌آيي؟»
مرد گفت: ‌«از غرب مي‌آيم و به شرق مي‌روم.»
جميل گفت: «خب، پس بفرمائيد شامي با ما بخوريد.»
مرد پشت سرش وارد خانه شد. سفره پهن بود و همه شام مي‌خوردند، جز جميل كه تنها كنار در اتاق نشست. مرد از او پرسيد: «جوان! چرا غذا نمي‌خوري؟»
ديگران گفتند: ‌«هيس! تو از ماجراي او خبر نداري. اشتها ندارد.»
مرد ساكت شد تا يكي از حاضرين گفت: «جميل! كمي آب برايمان بيار!»
مرد تا اسم جميل را شنيد، فرياد زد: «آهاي جميل تويي؟ وقتي از بيابان رد مي‌شدم،‌ قصر بزرگي ديدم كه دختري تو پنجره‌اش نشسته بود...»
حاضران حرفش را بريدند و گفتند: ‌«ساكت! پيش جميل از هيچ دختري حرف نزن.»
اما جميل منظورش را فهميد و گفت: ‌«مرد! حرفت را بزن.»
مرد تمام ماجرايي را كه تو بيابان ديده بود و پيغام جميله را گفت. جميل حرف مرد را كه شنيد، گفت: «پس جميله فرار كرده. چرا شما گفتيد مرده؟ دروغ پنهان نمي‌ماند.»
جميل كلنگي برداشت و زود رفت سر قبر و آن را شكافت و جمجمه‌ي بز را بيرون آورد. اهالي آبادي به او گفتند كه ماجرا از چه قرار است. حالا خود داني. جميل توشه‌اي و شمشيري برداشت و از مرد خواست با او برود تا راهنمايي‌اش كند و راه را نشانش بدهد. اما مرد گفت: «راه خيلي دور است و من نمي‌توانم يك ماه ديگر راه بروم.»
جوان التماس كرد و گفت: «اگر راه را نشانم بدهي، هم خدا عوضت مي‌دهد و هم من مزدت را مي‌دهم.»
مرد قبول كرد و هر دو به راه افتادند. پس از دو روز مرد غريبه گفت: «از اين راه كه بروي، به قصر مي‌رسي. اميدوارم به سلامت برسي.»
مرد از راهي كه آمده بود، برگشت. جميل رفت و رفت و رفت تا پس از يك ماه قصر را وسط بيابان پيدا كرد. از شدت خوشحالي شروع كرد به دويدن، تا رسيد پاي ديوار قصر. هرچه گشت نه دري ديد و نه دروازه‌اي. در اين فكر بود كه چه طور و از چه راهي به قصر برود كه جميله آمد كنار پنجره و او را حيران و نگران زير ديوار ديد. يكهو فرياد زد: «جميل عزيز! جميل عزيز!»
جميل بالا را نگاه كرد و جميله را در قاب پنجره ديد. نگاهشان كه به هم گره خورد، بغض تو گلوي جميل تركيد و اشكش سرازير شد. جميله گفت: «پسرعمو! كي تو را از اين راه دور آورد؟»
جميل گفت: «عشق تو مرا آورد.»
جميله فرياد زد:‌ «اگر مرا دوست داري، از اينجا برو، قبل از اينكه ديو بيايد و گوشتت را بخورد و شيره‌ي استخوانت را بمكد.»
جميل گفت:‌ «به خدا و به جان عزيزت! اگر بميرم، تركت نمي‌كنم.»
جميله گفت: ‌«پسرعمو! چه كار مي‌توانم بكنم. طناب بيندازم، مي‌تواني بيايي؟»
جميل گفت كه بينداز. جميله رفت و طناب آورد و پايين انداخت. جميل طناب را گرفت و بالا رفت و به جميله رسيد ... و چه اشك‌ها كه نريختند. جميله گفت:‌ «پسرعمو! كجا قايمت كنم؟ اگر بگذارمت تو پاتيل، آرام مي‌ماني؟»
جميل قبول كرد. جميله به هر زحمتي بود، پاتيل را رو جميل گذاشت. كه ديو از راه رسيد. يك شقه گوشت آدم براي خودش و يك شقه گوشت گوسفند براي جميله آورده بود. تا رسيد، گفت: «بوي آدمي‌زاد مي‌شنوم.»
جميله گفت: ‌«با اين همه توفان و بادهاي بيابان كي مي‌تواند بيايد به اين قلعه‌ي بلند و پرت افتاده.»
اين را گفت و زد زير گريه. ديو گفت: «گريه نكن دختر! من روغن خوش بوئي مي‌سوزانم تا بتوانم نفس بكشم.»
اين را گفت و زود دراز كشيد و خوابيد تا جميله شروع كرد به پختن نان، گوشت آدم توي ديگ جنبيد و گفت: ‌«يك آدم زير پاتيل ديگ است.»
گوشت گوسفند هم گفت: «خدا پسرعمويش را عقيم كند.»
ديو ميان خواب و بيداري پرسيد: ‌«جميله اينها چه مي‌گويند؟»
جميله گفت: ‌«مي‌گويند نمك مي‌خواهيم.»
ديو گفت: «خب. نمكش را بيشتر كن.»
جميله گفت:‌ «اين كار را كردم.»
كمي بعد گوشت آدم دوباره از جا پريد و گفت: «يك آدم زير پاتيل است.»
گوشت گوسفند هم گفت: «خدا پسرعمويش را عقيم كند.»
ديو پرسيد: «جميله! اين چه صدايي بود؟»
جميله گفت: «مي‌گويند ما فلفل مي‌خواهيم.»
ديو گفت: «خب. فلفلش را بيشتر كن.»
جميله گفت:‌ «من هم اين كار را كردم.»
گوشت آدم دوباره از جا پريد و گفت: «يك آدم زير پاتيل است.»
گوشت گوسفند هم گفت:‌ «خدا پسرعمويش را عقيم كند.»
ديو پرسيد: «آنها چه مي‌گويند؟»
جميله گفت: «مي‌گويند ما پخته شديم و آماده‌ايم، ما را از رو آتش بردار.»
ديو گفت: «پس بيا شام بخوريم.»
ديو شام خورد و دستش را شست و گفت: «جميله! رختخوابم را پهن كن. مي‌خواهم بخوابم.»
جميله تشك را پهن و بالش را آماده كرد و براي خواب كردن ديو و جلب توجه او، بالاي سرش نشست و شروع كرد به حرف زدن و شانه كردن موهايش. گفت:‌ «پدر! تو خياط نيستي، اما يك سوزن داري. دليلش را برايم مي‌گوئي؟»
ديو گفت: «سوزن معمولي نيست. وقتي روي زمين مي اندازمش، مي‌شود خارستان كه گذشتن از آن ممكن نيست.»
جميله گفت: «پدر! تو كفاش نيستي، اما يك درفش داري. دليلش را برايم مي‌گوئي؟»
ديو گفت: ‌«اين با درفش كفاشي فرق مي‌كند. وقتي رو زمين مي‌اندازمش، مي‌شود كوه آهني كه گذشتن از آن ممكن نيست.»
جميله گفت: «پدر! تو كشاورز نيستي، اما يك بيل داري. علتش را برايم مي‌گويي؟»
ديو گفت: «بيل معمولي نيست. رو زمين كه مي‌اندازمش، درياي پهناوري مي‌شود كه هيچ آدمي‌زادي نمي‌تواند از آن بگذرد. اما دخترم! اين‌ها بين من و تو باشد و كسي از آن سر درنياورد.»
ديو همان طور كه حرف مي‌زد، خوابش برد. از چشمش نور زردي مي‌تابيد كه تمام اتاق را با نور كهربايي روشن مي‌كرد. جميل از زير پاتيل صدا زد: «جميله! بگذار فرار كنيم.»
جميله گفت: «هنوز زود است پسرعمو! با اين كه ديو خوابيده، اما هنوز مي‌بيند.»
هر دو ساكت نشستند و منتظر ماندند تا چشم غول قرمز شد و اتاق را با نور قرمز كرد. جميله گفت:‌ «حالا بايد برويم.»
جميل از زير پاتيل بيرون آمد و سوزن و درفش و بيل جادويي را زير عبايش پيچيد. طناب را برداشتند و با آن از پنجره پايين رفتند و به سرعت حركت كردند به طرف آبادي‌شان. آنها كه مي‌رفتند، ديو تو رختخواب مي‌غلتيد و خرناسه مي‌كشيد. سگ شكاريش سعي كرد بيدارش كند. گفت: «اي خوابيده‌ي خواب آلود! هشيار باش. جميله رفت و به تو آسيب مي‌رساند.»
ديو فقط چند لحظه بيدار شد كه سگ را بزند. سگ را كه زد، دوباره خوابيد و تا صبح بيدار نشد. وقتي از خواب پا شد، صدا زد: «جميله! آي جميله!»
اما صدايي از جميله نيامد. ديو بلند شد و پي برد كه جميله فرار كرده، با عجله شمشير و سگش را برداشت و دوان دوان پي جميله رفت. پس از مدتي جميله برگشت و فرياد زد: «پسرعمو! ديو دارد دنبالمان مي‌آيد.»
جميل گفت: «كجاست؟ من او را نمي‌بينم.»
جميله گفت: «آن قدر دور است كه عين يك سوزن به نظر مي‌آيد.»
پا تند كردند، اما ديو و سگش تندتر مي‌دويدند. وقتي به جميل و جميله نزديك شدند، جميله سوزن جادويي را رو زمين انداخت كه شد خارستاني و راه ديو و سگش را بست. اما آنها شروع كردند به چيدن خارها تا توانستند باريكه راهي از ميان خارها باز كنند و دنبال آنها بيايند. جميله باز به پشت سرش نگاه كرد و داد زد: «پسرعمو! ديو دارد به طرف ما مي‌آيد.»
جميل گفت: ‌«من نمي‌بينمش. نشانش بده.»
جميله گفت: «او با سگش مي‌آيد. فاصله‌شان به اندازه‌ي يك درفش است.»
هر دو تندتر دويدند. اما سرعت ديو و سگش بيشتر بود و خيلي زود به جميل و جميله رسيدند. جميله درفش جادويي را انداخت رو زمين. كوه آهني ظاهر شد و راهشان را بست. ديو چند لحظه ايستاد و بعد با سگش شروع كردند به كندن آهن. راهي باز كردند و دوباره پي آنها دويدند. مدتي گذشت، جميله پشت سرش را نگاه كرد و دوباره داد زد: «پسرعمو! غول و سگش دارند نزديك مي‌شوند.»
بعد بيل جادويي را انداخت رو زمين. درياي بزرگي بين آنها و ديو پيدا شد. ديو و سگش شروع كردند به خوردن آب تا راهي باز شد، اما شكم سگ پر از آب شور شد و تركيد. سگ مُرد و ديو هم همان جا نشست و با نفرت به جميله گفت: «اميدوارم خدا سرت را شبيه الاغ و موهات را عين كنف كند.»
در يك لحظه سر و صورت جميله تغيير كرد. صورتش شد عين ماچه الاغ و موهاي نرم و نازكش شد مثل گوني. جميل به دور و بر نگاه كرد و تا به اين شكل ديدش، گفت:‌«من اين همه راه را آمده‌ام به خاطر عروس يا يك ماچه الاغ؟»
جميله را گذاشت و تنها به طرف آبادي رفت، اما بين راه ايستاد و به خودش گفت: «هرچه باشد، جميله دخترعموم است. چه طور مي‌توانم بين اين همه جك و جانور تنهاش بگذارم؟ شايد خدايي كه شكلش را تغيير داده، روزي به شكل اولش برگرداند.»
جميل به سرعت برگشت پيش جميله و گفت:‌ «جميله! بيا برويم.»
اما فكر كرد مردم كه ببينند چه مي‌گويند؟ مي‌خندند كه به جاي جميله با غول ازدواج كرده‌ام. غولي با دست و پاي آدمي‌زاد. زندگي با او ترسناك و شرم‌آور است. صورتش شده عين الاغ و موهاش مثل گوني. اما جميله زد زير گريه و گفت:‌ «هوا كه تاريك شد، مرا ببر خانه‌ي مادرم و چيزي به كسي نگو.»
تو بيابان منتظر ماندند تا غروب شد. بعد رفتند به آبادي و در خانه‌ي مادر جميله را زدند. جميل زن عمويش را صدا زد و زن بيچاره با خوشحالي در را باز كرد و گفت:‌ «دخترم كجاست؟ دخترم كجاست؟» اما تا ماچه خري همراه جميل ديد، گفت: «پناه بر خدا! دخترم الاغ شده يا مسخره‌ام مي‌كنيد؟»
جميل گفت: «صدات را پايين بيار. مردم مي‌شنوند.»
جميله گفت: «مادر! به‌ات ثابت مي‌كنم كه دخترتم.»
اين را گفت و رانش را نشان داد و گفت: «اين جايي است كه سگ گازم گرفت. حالا سينه‌ام را ببين. اين هم جايي است كه گردسوز سوزاند.»
مادر كه مطمئن شد، جميله را بغل كرد و زد زير گريه و جميله تمام سرگذشتش را براي او تعريف كرد و گفت:‌ «مادر! حالا مرا تو خانه قايم كن. جميل! تو هم به اهالي آبادي بگو مرا پيدا نكرده‌اي. شايد لطف خدا شامل حالم بشود.»
جميله مثل زنداني در خانه زندگي مي‌كرد. فقط شب‌ها بيرون مي‌رفت و مردم كه سراغش را از جميل مي‌گرفتند، مي‌گفت پيداش نكردم. مردم به او مي‌گفتند كه ما عروسي بهتر از جميله برايت پيدا مي‌كنيم. اما جميل زير بار نمي‌رفت و به آنها مي‌گفت كه عروسي نمي‌كنم و تا وقتي بدانم زنده است، راحت نمي‌نشينم. مردم كه مي‌پرسيدند پس لباسش را كه خريدي، چه مي‌شود؟ جميل جواب مي‌داد كه تو صندوق مي‌ماند تا بپوسد. دوستانش فكر مي‌كردند جميل ديوانه شده، اما جميل ديگر با كسي معاشرت نمي‌كرد و زود به خانه‌ي عمويش مي‌رفت و آنجا مي‌ماند.
سه ماه كه گذشت، روزي فروشنده‌ي دوره گردي نزديك قلعه‌ي ديو رسيد. ديو دوره گرد بيچاره را گرفت و گفت:‌ «اگر كاري برايم بكني، اذيتت نمي‌كنم.»
دوره گرد كه داشت از ترس زهره ترك مي‌شد، قبول كرد. ديو گفت: «اين جاده را بگير و برو، به دهي مي‌رسي. سراغ جواني به اسم جميل و دختري به اسم جميله را بگير و دختر را كه ديدي، به‌اش بگو، كه هديه‌اي از پدرت آورده‌ام. آينه‌اي كه خودت را در آن ببيني و شانه‌اي كه سرت را شانه كني.»
بعد شانه و آينه‌اي تو اسباب دوره گرد گذاشت و راهي‌اش كرد. دوره گرد رفت و رفت تا رسيد به خانه‌ي جميله. جلو در از گرسنگي و گرما و پياده روي داشت مي‌مرد. اما جميل كه از خانه بيرون زد، دوره گرد را ديد كه بيرون دراز كشيده، به او گفت:‌ «اگر زير آفتاب بماني، مريض مي‌شوي.»
دوره گرد جواب داد: «من همين الآن از سفر يك ماهه از بيابان آمده‌ام.»
جميل گفت: «سر راهت قلعه‌‌اي هم ديدي؟»
دوره گرد گفت: «آره، ارباب!»
دوره گرد پيغام ديو را گفت و هديه‌ي جميله را به او داد. جميله همين كه به آينه‌ي ديو نگاه كرد، صورتش به حالت اول برگشت و تا شانه را به موهاي مثل گوني‌اش كشيد، موهايش هم نرم و نازك شد. مادر جميله هلهله كرد و مردم آبادي جمع شدند. وقتي خبردار شدند كه جميله برگشته و سرگذشتش را شنيدند، تدارك عروسي را ديدند. جميله زن جميل شد و پس از چند سال صاحب چند دختر و پسر شدند. هر دو به خير و خوشي و خرمي با هم زندگي كردند.


منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط