ثروتمند حسود و مار

در زمان‌های قدیم مرد ثروتمندی بود كه برای جمع كردن ثروتش جا كم می‌آورد. این بابا هیچ رحم نداشت و به كسی كمك نمی‌كرد و اصلاً هم اهل بخشش نبود. اگر مهمانی به خانه‌اش می‌آمد، تنها نان خشك جلوش می‌گذاشت، ولی تنها كه
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
ثروتمند حسود و مار
 ثروتمند حسود و مار

 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌های قدیم مرد ثروتمندی بود كه برای جمع كردن ثروتش جا كم می‌آورد. این بابا هیچ رحم نداشت و به كسی كمك نمی‌كرد و اصلاً هم اهل بخشش نبود. اگر مهمانی به خانه‌اش می‌آمد، تنها نان خشك جلوش می‌گذاشت، ولی تنها كه می‌شد، به اندازه‌ی ده نفر می‌خورد. اگر می‌خواست جایی برود، اولین سفارشی كه به زنش می‌كرد، این بود كه مواظب مالش باشد و كم خرج كند.
روزی از روزها، این بابا از كسی شنید كه تو شهر خوارزم گاو و گوسفند ارزان شده. حرص برش داشت. معطل نكرد و راه افتاد تا برود و از آنجا خرید كند. تو خانه كسی جز زن و عروسش نماند. پسرش هم كه چوپان بود، همیشه در صحرا می‌گشت. مرد ثروتمند سوار اسب شد و رفت و رفت تا چشمش افتاد به قوطی حلبی قشنگی كه رو زمین بود. زود از اسب پایین آمد و در قوطی را باز كرد. تا سرش را جلو برد، مار بزرگی از قوطی بیرون پرید و دور گردنش حلقه زد و حلقه را هم تنگ كرد. مرد كه خیلی ترسیده بود، داشت خفه می‌شد. هرچه سعی كرد، مار را از گردنش جدا كند، فایده‌ای نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به هر زحمت كه بود، گفت: «ای مار! چرا این طور دور گردنم حلقه زده‌ای؟ مگر چه بدی به‌ات كرده‌ام؟»
مار گفت: «مگر نشنیده‌ای كه گفته‌اند پاداش خوبی، بدی است.»
مرد گفت: «نه... نه... این درست نیست. پاداش خوبی، خوبی است. من از قفس آزادت كردم. حالا ولم كن.»
مار گفت: «حرفت را قبول ندارم.»
ثروتمند خسیس گفت: «اگر می‌خواهی، برویم و از چند نفر بخواهیم كه در مورد ما قضاوت كنند. هرچه آنها گفتند، من قبول می‌كنم. اگر حق با تو بود، آن وقت می‌توانی راحت مرا بكشی. ولی حالا این قدر به گردنم فشار نیار.»
مار پذیرفت و حلقه‌ی دور گردن مرد ثروتمند را شل كرد. آنها قبل از همه پیش گله‌ی گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پیری از گوسفندها مراقبت می‌كرد. از سگ پیر پرسیدند: «درست است كه می‌گویند پاداش خوبی بدی است؟»
سگ جواب داد: «بله. درست است. هرچه خوبی می‌كنی، فقط بدی می‌بینی.»
بعد رو به مرد ثروتمند كرد و گفت: «گوش كن ارباب! اكنون سال‌های زیادی است كه از گوسفندهات مراقبت می‌كنم و هیچ وقت نگذاشته‌ام دست گرگی به آنها برسد. ولی تا به حال، نه من و نه چوپان، هیچ كدام حتی ذره‌ای گوشت نخورده‌ایم و غذایمان نان خشك كپك زده است. اما اگر خدای نكرده، یكی از گوسفندهات اجلش برسد و بمیرد، دمار از روزگارمان درمی‌آوری. این بدی نیست كه در عوض خوبی می‌كنی؟»
رنگ از صورت مرد ثروتمند پرید و سرش را انداخت پائین. مار به مرد ثروتمند گفت: «حالا جوابت را گرفتی؟ پس آماده باش تا نیشت بزنم.»
مرد ثروتمند التماس كرد، اما گوش مار بدهكار این حرف‌ها نبود. آخر سر مار گفت: «سگی این نزدیكی است. بیا از این سگه بپرسیم كه جواب خوبی، بدی است یا خوبی؟»
و از سگ پرسیدند. سگ گفت: «معلوم است كه جواب خوبی بدی است، وگرنه من این همه به آدمی‌زاد خوبی كرده‌ام، جوابش چی شد؟ هم لگد به‌ام زد و هم استخوان خشك و خالی انداخت جلوم.»
مار گفت: «حالا دیدی؟»
مرد ثروتمند لرزید و گفت: «نه. مار عزیز! صبر كن. سگ كه نمی‌تواند جواب درستی بدهد. بگذار از كس دیگری هم بپرسیم.»
مار قبول كرد و با هم پیش گوسفندها و بزها رفتند. مار پرسید: «درست است كه می‌گویند پاداش خوبی بدی است؟»
گوسفندها و بزها جواب دادند:‌«بله. درست است. ما هر سال چند تا بره به ارباب می‌دهیم و گوسفندهاش را زیاد می‌كنیم، ولی او هیچ فكری به حال ما نمی‌كند. برای چرای ما زمین سرسبزی نمی‌گیرد و ما مجبوریم همیشه تو این زمین خشك و بی‌آب و علف چرا كنیم.»
مرد ثروتمند كه دوباره جواب مخالف شنیده بود، گفت: «بیا از شترهای خودم هم بپرسیم.»
مار قبول كرد و با هم رفتند پیش شترهای مرد و از شتر پیری پرسیدند. شتر پیر آهی كشید و جواب داد: این شترهای جوان را می‌بینید؟ همه‌شان را من به دنیا آورده‌ام و برای ارباب بزرگ كرده‌ام. ولی این ارباب بی‌رحم، تا به حال هیچ خبری از حال من نگرفته. زمستان‌های سرد، هیچ جای گرمی ندارم. دیگر دندانی هم برایم نمانده كه لقمه را بجوم، ولی ارباب توجهی به من نمی‌كند. پاداش خوبی من همین است.»
ثروتمند خسیس كه باز جواب تندی شنیده بود، پریشان شد و گفت: «بیا برای آخرین بار از یك نفر دیگر هم بپرسیم. اگر این بار هم محكوم شدم، حاضرم كه مرا بكشی.»
رفتند و از عروس مرد خسیس پرسیدند. عروس با غصه جواب داد: ‌«هرچند خانواده‌ی ما خیلی ثروتمند است، ولی این مرد هیچ وقت نمی‌گذارد كه غذای درست و حسابی بخوریم و لباس خوب بپوشیم. در حالی كه ما شب و روز كارهای خانه‌اش را می‌كنیم.»
مرد ثروتمند از جواب عروسش هاج و واج ماند. مار گفت:‌ «حالا دیگر به اندازه‌ی كافی پرسیده‌‌ایم. تو جواب خوبی را با بدی داده‌ای و حالا باید بدی ببینی.»
مار به گردن مرد فشار آورد و حلقه‌اش را تنگ كرد. مرد ثروتمند كه داشت خفه می‌شد، گفت:‌ «آه! حق با توست. درست گفته‌اند كه پاداش خوبی بدی است. علتش هم حسادت من و امثال من است. ولی ای مار عزیز! تو به من رحم كن. قول می‌دهم از این به بعد حسود نباشم. خواهش می‌كنم ولم كن.»
مار گفت: «من از این حرف‌های چرت و پرت زیاد شنیده‌ام.»
این را گفت و مرد ثروتمند را نیش زد و كُشت.

بازنوشته‌ی افسانه‌ی ثروتمند حسود و مار. رجوع شود به كتاب افسانه‌های تركمن، گردآوری عبدالرحمن دبه چی، ص67.

منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط