نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. در زمانهاي قديم پادشاهي بود كه سه دختر داشت و سه پسر. اين بابا عمر دراز كرد و وقتي ديد كه امروز و فرداست كه جان به جان آفرين بدهد، به پسرها وصيت كرد كه هركس و با هر موقعيتي به خواستگاري خواهرهاتان آمد و هرچه داشت و هركه بود، موافقت كنيد و خواهرتان را به او بدهيد تا ببرد. پادشاه اين را گفت و چند روز بعد سرش را گذاشت زمين و مرد.
مدتي از مرگ پادشاه گذشته بود كه قلندري وارد شهر شد و آمد خواستگاري دختر بزرگ شاه. برادرها گفتند ما دختر به قلندر نميدهيم. اما پسر كوچك گفت كه بايد به وصيت پدرمان عمل كنيم. او آن قدر اصرار كرد تا بالاخره برادرها راضي شدند و خواهرشان را دادند به قلندر و او عقدش كرد و برد.
هنوز از زحمت اين عروسي خلاص نشده بودند كه ديدند اين بار شيري آمد خواستگاري خواهر دوم. باز دو برادر بزرگتر گفتند كه ما دختر به شير بدهيم؟ نه. نميدهيم. برادر كوچك گفت كه اين وصيت پدرمان است و آن قدر روي حرفش ايستاد تا عاقبت دختر دوم را هم دادند به شير. او هم دختر را عقد كرد و برداشت و رفت.
خيلي نگذشته بود كه اين بار نرهديوي آمد به خواستگاري خواهر كوچك. باز دو برادر بزرگتر گفتند كه ما خواهرمان را به نره ديو نميدهيم. اين بار هم برادر كوچك گفت كه اين وصيت پدرمان است و بايد به آن عمل كنيم. خلاصه، دختر سوم را هم دادند به نره ديو و او دختر را عقد كرد و با خودش برداشت و رفت.
مدتها گذشت و گذشت تا اين كه هر سه برادر گفتند كه بياييد برويم و سري به خواهرها بزنيم، ببينيم با اين شوهرها حال و روزشان چه طور است؟ كارشان چيست؟ بارشان چيست؟ پس بار سفر را بستند و حركت كردند و رفتند. در بين راه رسيدند به قلعهي كوچكي و رفتند تو. ديدند سه تا دختر نشستهاند، مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزادهايم و از شما خواستگاري ميكنيم. آيا با ما عروسي ميكنيد؟ دخترها قبول كردند و زن شاهزادهها شدند. چند روزي پيش زنها ماندند و بعد زنها را برداشتند و رفتند تا رسيدند به يك قبرستان.
اين را هم داشته باشيد كه يك نفر به آنها گفته بود در راه كه ميرويد، نه در آبادي منزل كنيد، نه در خرابه و نه قبرستان. اما پسرها يادشان رفته بود و در قبرستان منزل كردند. شب كه شد، كسي آمد و زن برادر كوچكتر را كه از همه خوشگلتر بود، برداشت و رفت. صبح كه شد، برادر كوچكتر به برادرها گفت: «شما برويد. من بايد بروم پي زنم، يا ميميرم يا پيداش ميكنم.»
برادرها با او خداحافظي كردند و به راهي رفتند و برادر كوچك هم به راهي ديگر. رفت و رفت تا رسيد به قلعهي كوچكي. نشست سرچشمه تا خستگي در كند. دختري او را ديد و رفت به بانوي قلعه خبر داد. بانوي قلعه فرستاد دنبال پسر. غلامها آمدند و او را بردند به قلعه. بانو ديد كه اين پسر برادر كوچك خودش است. دست به گردن هم انداختند و هم ديگر را بوسيدند و قربان صدقهي هم رفتند. برادر حكايت خود را براي خواهرش تعريف كرد. ساعتي بعد، شوهر خواهر كه همان قلندر بود، آمد و شوهر هم حكايت را شنيد. قلندر گفت: «من ميدانم كه كي زن تو را برده. آدم يك پايي است كه هيچ كس حريفش نميشود. اسب سه پايي هم دارد كه باد به گردش نميرسد. من و برادرم ختم حقه بازيهاي دنياييم و حقه را مثل انگشتر تو انگشت كردهايم، اما اين آدم يك پا از بس حرام زاده و همه فن حريف است، ما را روي انگشت كوچك خودش ميگرداند. اين را بدان كه تو از پس او برنميآيي و تيغ تو به او نميبرد. بهتر است كه از خير زنت بگذري، چون ديگر دستت به او نميرسد.
برادر كوچك زير بار نرفت و گفت: «من يا ميميرم و يا زنم را ميگيرم و ميآورم.»
برادر كوچك يك هفته پيش خواهر بزرگش ماند، بعد خداحافظي كرد و رفت و رفت تا رسيد به قلعهي خواهر دومي كه زن شير شده بود. آنجا هم حكايت خود را تعريف كرد. شير هم همان حرفهاي قلندر را گفت و به او هشدار داد و گفت: «بهتر است كه از خير زنت بگذري و جانت را سالم برداري و ببري.»
اما پسر باز زير بار نرفت و همان جوابي را كه به قلندر داده بود، به شير هم داد. يك هفته آنجا ماند و بعد از خداحافظي با خواهر، رفت و رفت تا رسيد پيش خواهر سوم، كه زن نره ديو بود. نره ديو هم حكايت را شنيد و او را نصيحت كرد كه دست بردارد. اما پسر قبول نكرد كه نكرد. بالاخره نره ديو وقتي ديد كه گوش پسر به اين حرفها بدهكار نيست، او را برداشت و برد وسط بيابان و از دور قلعهي كوچكي را نشانش داد و گفت: «آن قلعهي كوچك مال همان يك پاست.»
برادر كوچك رفت تا رسيد به قلعه. آهسته وارد شد و ... صبر كرد تا يك پا خوابيد. بعد آهسته رفت نزديك زن و او را به ترك اسب نشاند و فرار كرد. اسب سه پا در طويله شيهه كشيد. يك پا بيدار شد و دنبال آنها دويد و در يك لحظه به آنها رسيد. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد كه حالا كه كشتياش، جسدش را بگذار پشت اسبش تا او را ببرد به قلعهي خواهرش و آنجا كفن و دفنش كنند. يك پا قبول كرد و جنازهي پسر به قلعهي خواهر كوچك رسيد. خواهر با نره ديو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و التماس به درگاه خدا تا او را زنده كند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هي گريه كرد و هي گريه كرد و زاري كرد، تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده كرد.
برادر كوچك تا زنده شد، سراغ زنش را گرفت. اما قصهي كشته شدن خود را كه شنيد، گفت: «من بايد دوباره بروم دنبال زنم.»
نره ديو گفت: «باباجان! از خير اين كار بگذر. تو حريف اين بابا نميشوي. مگر نديدي كه چه جور تو را كشت؟ برو دعا كن به جان خواهرت كه آن قدر دعا و زاري كرد تا زنده شدي. بيا و از خير اين كار بگذر و به جواني خودت رحم كن.»
جوان گفت اگر هزار بار هم كشته بشوم، باز دست برنميدارم. يا بايد بميرم يا زنم را پس بگيرم.»
نره ديو وقتي اصرار پسر را ديد، گفت: «باشد. حالا كه ميخواهي بروي، برو. اما حرفي را كه ميگويم، گوش كن. تو با اين اسب و اين شمشير حريف او نميشوي. بايد اين كار را بكني. آن اسب سه پا مادري دارد به اسم ماديان چل كره. در فلان قلعهي كوچك است. ميروي كمي علف ميريزي تو آب و جلوش ميگذاري. تا خورد، مست ميشود. وقتي مست شد، سوارش ميشوي و ميروي زنت را بلند ميكني و فلنگ را ميبندي. آن اسب سه پا كرهي اين ماديان است. شايد دنبالش نكند. تنها راه و چارهي تو اگر چارهاي باشد، همين اين است.»
پسر خداحافظي كرد و آمد به قلعهي ماديان چل كره. كمي علف كند و ريخت توي آب و گذاشت جلو ماديان. ماديان خورد و خورد تا مست شد. جوان رفت و او را زين كرد و سوار شد. رفت به قلعهي مرد يك پا و دختر را برداشت و در رفت. اسب سه پا باز شروع كرد به شيهه كشيدن. مرد يك پا بيدار شد و روي اسب پريد و با يك پرش خودش را رساند به ماديان چل كره. ماديان چل كره برگشت و به اسب سه پا گفت: «اگر دنبال من بيايي، شيرم را حلالت نميكنم.»
اسب سه پا اين را كه شنيد، يك دفعه ميخكوب شد. مرد يك پا شلاق محكمي زد به كفل اسب. او هم از زور عصبانيت جفتك زد و يك پا را به زمين زد و كشت. برادر كوچك هم با زنش آمد و به مراد دلش رسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
مدتي از مرگ پادشاه گذشته بود كه قلندري وارد شهر شد و آمد خواستگاري دختر بزرگ شاه. برادرها گفتند ما دختر به قلندر نميدهيم. اما پسر كوچك گفت كه بايد به وصيت پدرمان عمل كنيم. او آن قدر اصرار كرد تا بالاخره برادرها راضي شدند و خواهرشان را دادند به قلندر و او عقدش كرد و برد.
هنوز از زحمت اين عروسي خلاص نشده بودند كه ديدند اين بار شيري آمد خواستگاري خواهر دوم. باز دو برادر بزرگتر گفتند كه ما دختر به شير بدهيم؟ نه. نميدهيم. برادر كوچك گفت كه اين وصيت پدرمان است و آن قدر روي حرفش ايستاد تا عاقبت دختر دوم را هم دادند به شير. او هم دختر را عقد كرد و برداشت و رفت.
خيلي نگذشته بود كه اين بار نرهديوي آمد به خواستگاري خواهر كوچك. باز دو برادر بزرگتر گفتند كه ما خواهرمان را به نره ديو نميدهيم. اين بار هم برادر كوچك گفت كه اين وصيت پدرمان است و بايد به آن عمل كنيم. خلاصه، دختر سوم را هم دادند به نره ديو و او دختر را عقد كرد و با خودش برداشت و رفت.
مدتها گذشت و گذشت تا اين كه هر سه برادر گفتند كه بياييد برويم و سري به خواهرها بزنيم، ببينيم با اين شوهرها حال و روزشان چه طور است؟ كارشان چيست؟ بارشان چيست؟ پس بار سفر را بستند و حركت كردند و رفتند. در بين راه رسيدند به قلعهي كوچكي و رفتند تو. ديدند سه تا دختر نشستهاند، مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزادهايم و از شما خواستگاري ميكنيم. آيا با ما عروسي ميكنيد؟ دخترها قبول كردند و زن شاهزادهها شدند. چند روزي پيش زنها ماندند و بعد زنها را برداشتند و رفتند تا رسيدند به يك قبرستان.
اين را هم داشته باشيد كه يك نفر به آنها گفته بود در راه كه ميرويد، نه در آبادي منزل كنيد، نه در خرابه و نه قبرستان. اما پسرها يادشان رفته بود و در قبرستان منزل كردند. شب كه شد، كسي آمد و زن برادر كوچكتر را كه از همه خوشگلتر بود، برداشت و رفت. صبح كه شد، برادر كوچكتر به برادرها گفت: «شما برويد. من بايد بروم پي زنم، يا ميميرم يا پيداش ميكنم.»
برادرها با او خداحافظي كردند و به راهي رفتند و برادر كوچك هم به راهي ديگر. رفت و رفت تا رسيد به قلعهي كوچكي. نشست سرچشمه تا خستگي در كند. دختري او را ديد و رفت به بانوي قلعه خبر داد. بانوي قلعه فرستاد دنبال پسر. غلامها آمدند و او را بردند به قلعه. بانو ديد كه اين پسر برادر كوچك خودش است. دست به گردن هم انداختند و هم ديگر را بوسيدند و قربان صدقهي هم رفتند. برادر حكايت خود را براي خواهرش تعريف كرد. ساعتي بعد، شوهر خواهر كه همان قلندر بود، آمد و شوهر هم حكايت را شنيد. قلندر گفت: «من ميدانم كه كي زن تو را برده. آدم يك پايي است كه هيچ كس حريفش نميشود. اسب سه پايي هم دارد كه باد به گردش نميرسد. من و برادرم ختم حقه بازيهاي دنياييم و حقه را مثل انگشتر تو انگشت كردهايم، اما اين آدم يك پا از بس حرام زاده و همه فن حريف است، ما را روي انگشت كوچك خودش ميگرداند. اين را بدان كه تو از پس او برنميآيي و تيغ تو به او نميبرد. بهتر است كه از خير زنت بگذري، چون ديگر دستت به او نميرسد.
برادر كوچك زير بار نرفت و گفت: «من يا ميميرم و يا زنم را ميگيرم و ميآورم.»
برادر كوچك يك هفته پيش خواهر بزرگش ماند، بعد خداحافظي كرد و رفت و رفت تا رسيد به قلعهي خواهر دومي كه زن شير شده بود. آنجا هم حكايت خود را تعريف كرد. شير هم همان حرفهاي قلندر را گفت و به او هشدار داد و گفت: «بهتر است كه از خير زنت بگذري و جانت را سالم برداري و ببري.»
اما پسر باز زير بار نرفت و همان جوابي را كه به قلندر داده بود، به شير هم داد. يك هفته آنجا ماند و بعد از خداحافظي با خواهر، رفت و رفت تا رسيد پيش خواهر سوم، كه زن نره ديو بود. نره ديو هم حكايت را شنيد و او را نصيحت كرد كه دست بردارد. اما پسر قبول نكرد كه نكرد. بالاخره نره ديو وقتي ديد كه گوش پسر به اين حرفها بدهكار نيست، او را برداشت و برد وسط بيابان و از دور قلعهي كوچكي را نشانش داد و گفت: «آن قلعهي كوچك مال همان يك پاست.»
برادر كوچك رفت تا رسيد به قلعه. آهسته وارد شد و ... صبر كرد تا يك پا خوابيد. بعد آهسته رفت نزديك زن و او را به ترك اسب نشاند و فرار كرد. اسب سه پا در طويله شيهه كشيد. يك پا بيدار شد و دنبال آنها دويد و در يك لحظه به آنها رسيد. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد كه حالا كه كشتياش، جسدش را بگذار پشت اسبش تا او را ببرد به قلعهي خواهرش و آنجا كفن و دفنش كنند. يك پا قبول كرد و جنازهي پسر به قلعهي خواهر كوچك رسيد. خواهر با نره ديو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و التماس به درگاه خدا تا او را زنده كند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هي گريه كرد و هي گريه كرد و زاري كرد، تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده كرد.
برادر كوچك تا زنده شد، سراغ زنش را گرفت. اما قصهي كشته شدن خود را كه شنيد، گفت: «من بايد دوباره بروم دنبال زنم.»
نره ديو گفت: «باباجان! از خير اين كار بگذر. تو حريف اين بابا نميشوي. مگر نديدي كه چه جور تو را كشت؟ برو دعا كن به جان خواهرت كه آن قدر دعا و زاري كرد تا زنده شدي. بيا و از خير اين كار بگذر و به جواني خودت رحم كن.»
جوان گفت اگر هزار بار هم كشته بشوم، باز دست برنميدارم. يا بايد بميرم يا زنم را پس بگيرم.»
نره ديو وقتي اصرار پسر را ديد، گفت: «باشد. حالا كه ميخواهي بروي، برو. اما حرفي را كه ميگويم، گوش كن. تو با اين اسب و اين شمشير حريف او نميشوي. بايد اين كار را بكني. آن اسب سه پا مادري دارد به اسم ماديان چل كره. در فلان قلعهي كوچك است. ميروي كمي علف ميريزي تو آب و جلوش ميگذاري. تا خورد، مست ميشود. وقتي مست شد، سوارش ميشوي و ميروي زنت را بلند ميكني و فلنگ را ميبندي. آن اسب سه پا كرهي اين ماديان است. شايد دنبالش نكند. تنها راه و چارهي تو اگر چارهاي باشد، همين اين است.»
پسر خداحافظي كرد و آمد به قلعهي ماديان چل كره. كمي علف كند و ريخت توي آب و گذاشت جلو ماديان. ماديان خورد و خورد تا مست شد. جوان رفت و او را زين كرد و سوار شد. رفت به قلعهي مرد يك پا و دختر را برداشت و در رفت. اسب سه پا باز شروع كرد به شيهه كشيدن. مرد يك پا بيدار شد و روي اسب پريد و با يك پرش خودش را رساند به ماديان چل كره. ماديان چل كره برگشت و به اسب سه پا گفت: «اگر دنبال من بيايي، شيرم را حلالت نميكنم.»
اسب سه پا اين را كه شنيد، يك دفعه ميخكوب شد. مرد يك پا شلاق محكمي زد به كفل اسب. او هم از زور عصبانيت جفتك زد و يك پا را به زمين زد و كشت. برادر كوچك هم با زنش آمد و به مراد دلش رسيد.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.