كچل مم سیاه

روزی بود و روزگاری بود. كچلی بود به اسم مم سیاه كه از دار و ندار دنیا، فقط ننه‌ی پیری داشت. كچل مم سیاه روزی از ننه‌اش پرسید: «ننه! راستی پدر خدابیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برایم میراث نگذاشته؟»
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
كچل مم سیاه
 كچل مم سیاه
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
روزي بود و روزگاري بود. كچلي بود به اسم مم سياه كه از دار و ندار دنيا، فقط ننه‌ي پيري داشت. كچل مم سياه روزي از ننه‌اش پرسيد: «ننه! راستي پدر خدابيامرزم از مال و منال دنيا چيزي برايم ميراث نگذاشته؟»
پيرزن گفت: «چرا! همين تفنگ آويزان به ديوار، از پدرت مانده.»
كچل مم‌سياه تفنگ را برداشت و انداخت گَلِ شانه و تو سياهي شب، به قصد شكار رفت بيرون. هنوز آن قدر راهي نرفته بود كه يكهو چشمش افتاد به جانوري كه از يك طرفش نور مي‌تابيد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده بود. كچل مم‌سياه جانور را نشانه گرفت و ماشه را چكاند. وقتي رفت جلو، ديد گلوله جانور را زخمي كرده است. با خودش گفت: «فعلاً همين شكار از سر ما هم زياد است. مي‌برمش خانه تا از نورش استفاده كنم و به ساز و آوازش هم گوش بدهم و عيش دنيا را بكنم.»
اين را گفت و جانور را انداخت رو كولش و راه افتاد به طرف خانه. به خانه كه رسيد، در زد. ننه‌اش آمد دم در و پرسيد: «كي هستي اين وقت شب؟ آدمي؟ جني؟ چي هستي؟»
كچل مم‌سياه جواب داد: «نه جن هستم و نه پري. مم‌سياهم.»
پيرزن داد زد: «جلدي برگشتي چرا؟ تا نان با خودت نياري،، در به روت وا نمي‌كنم.»
كچل مم‌سياه گفت: «دست خالي نيامده‌ام. جانوري شكار كرده‌ام كه تا دنيا دنياست، هيچ پادشاهي مثل و مانندش را شكار نكرده. در را باز كن كه ديگر از پيه‌سوز و چراغ موشي خلاص شديم.»
پيرزن در را باز كرد و ديد پسرش جانوري شكار كرده كه يك طرفش نور مي‌دهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده. كچل مم‌سياه شكار را كشان كشان برد تو و گذاشت بالاي اتاق و لم داد كنار ديوار. يك پايش را انداخت رو پاي ديگرش و خواست به قول معروف خودش را بزند به بي‌خيالي و آسوده از حساب و كتاب دنيا و دور از غم و غصه خوش باشد كه يكهو در زدند. نگو پيرزني كچل مم‌سياه و شكارش را ديده بود و خبر برده بود براي پادشاه كه «اي پادشاه! چه نشسته‌اي كه كچل مم‌سياه تو شكار اولش جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي‌پاشد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است. حيف است چنين جانوري كه لايق پادشاهي مثل توست، بيفتد دست اين كچل.»
پادشاه فرستاد كچل مم‌سياه را آوردند و ازش پرسيد: «درست است كه تو شكار اولت جانوري شكار كرده‌اي كه فقط پادشاهان لياقت شكارش را دارند؟»
كچل مم‌سياه جواب داد: «قبله‌ي عالم به سلامت! درست خبرچيني كرده‌اند.»
پادشاه گفت: «زود برو بيار تقديمش كن به من. چنان شكار بي مثل و مانندي مناسب آلونك سياه و كاهگلي تو نيست.»
كچل مم‌سياه دست گذاشت رو چشمش و گفت: «پادشاه درست مي‌فرمايد. همين الآن مي‌روم و مي‌آورم.»
از قصر بيرون زد و تندي رفت به خانه و جانور را آورد براي پادشاه. پادشاه هرچه فكر كرد كه چه انعامي به كچل بدهد، عقلش به جايي نرسيد. آخر سر چشمش افتاد به وزير و بلند گفت: «آهان! پيدا كردم.»
وزير گفت: «قبله عالم به سلامت! بفرماييد چه چيزي را پيدا كرديد كه من مراقب باشم كه دوباره گم نشود؟»
پادشاه گفت: «وزير! زود وزيري‌ات را بده به كچل. ما انعام ديگري نداريم كه به او بدهيم.»
وزير گفت: «قبله عالم به سلامت! امشب نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»
اما بشنويد كه اين وزير بابا كلاهي داشت كه هروقت گرهي تو كارش مي‌افتاد و گرفتار هچل مي‌شد، مي‌رفت و با باباكلاه حرف مي‌زد و ازش مي‌خواست تا گره از كارش وا كند. وزير زود از قصر زد بيرون و همان شب بابا كلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: «اي باباكلاه! دورت بگردم. خودت مي‌بيني كه تو چه هچلي افتاده‌ام. نمي‌دانم اين كچل مم‌سياه لعنتي يك دفعه از كجا مثل اجل معلق پيدا شد و مي‌خواهد جاي مرا بگيرد. آخر خودت بگو من چه جوري مي‌توانم از وزيري دل بكنم و جايم را بدهم به اين كچل از همه جا بي خبر كه هيچ چيزش به آدمي‌زاد نرفته.»
باباكلاه به صدا درآمد و گفت: «اي وزير اعظم! ككت هم نگزد كه چاره‌ي اين كار از آب خوردن هم آسان‌تر است. فردا برو پيش پادشاه و بگو اگر مي‌خواهد اين كچل مم‌سياه را خوب بشناسد، او را بفرستد تا برايش شير چهل ماديان بياورد. خودت خوب مي‌داني هركه برود دنبال شير چهل ماديان، مي‌رود، اما برنمي‌گردد.»
وزير باباكلاه را دو دستي از زمين برداشت و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد. صبح زود پيش از بوق حمام، رفت خدمت پادشاه. پادشاه پرسيد: «وزير! صبح به اين زودي چه كار داري؟»
وزير گفت: «قبله‌ي عالم! ديشب خوابي ديدم و آمدم برايت بگويم.»
پادشاه گفت: «خوابي ديده‌اي؟»
وزير گفت: «قربان! خواب ديدم كچل مم‌سياه رفته شير چهل ماديان را برايت آورده. بفرستش برود، بلكه خوابم تعبير بشود.»
پادشاه خنديد و گفت: «وزير! خواب ديده‌اي خير باشد. خودت مي‌داني براي آوردن شير چهل ماديان نصف بيشتر لشكر ما از بين رفت و چيزي هم عايدمان نشد. حالا يك كچل تك و تنها چه طور مي‌تواند اين كار را بكند؟»
وزير گفت: «قربان! اين كار براي كسي كه در شكار اولش بتواند چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بدهد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بشنوي، كار مشكلي نيست.»
پادشاه ديد وزير چندان بي‌ربط هم نمي‌گويد. پس امر كرد كه رفتند كچل را آوردند. كچل مم‌سياه گفت: «قبله‌ي عالم به سلامت! خودم مي‌آمدم خدمت‌تان. براي دادن انعام چه قدر عجله مي‌فرماييد؟!»
پادشاه گفت: «انعامت سر جا. خيالت تخت. اما پيش از گرفتن آن بايد بروي برايم شير چهل ماديان را بياري.»
كچل مم‌سياه تو دلش گفت: «نه شير شتر و نه ديدار عرب! هيچ مي‌داني چهل ماديان يعني چه؟ مرا دنبال چي مي‌فرستي؟»
اين را به خودش گفت، اما به روي خودش نياورد و گفت: «همين الآن حركت مي‌كنم.»
زود برگشت به خانه و رو به مادرش كرد و گفت: «ننه! پاشو ناني تو دستمال ببند كه رفتني شدم.»
پيرزن پرسيد: «مي‌خواهي بروي كجا؟»
كچل جواب داد: «پادشاه امر كرده كه بروم شير چهل ماديان را برايش بيارم.»
پيرزن گفت: «كجاي كاري پسرجان! خيال دارند سر به نيستت كنند. تا حالا خيلي از پهلوان‌ها هوس اين كار را كرده‌اند و سرشان را به باد داده‌اند. آن وقت تو چطور جرأت مي‌كني بروي شير چهل ماديان را بياري؟»
كچل مم‌سياه گفت: «چاره‌اي ندارم. اگر سرم را هم در اين راه بدهم، مجبورم بروم.»
پيرزن گفت: «حالا كه مي‌گويي مجبورم بروم و مرغت هم يك پا دارد، برو به پادشاه بگو كه چهل مشك شربت به تو بدهد با چهل بار آهك و چهل بار پنبه. بعد برگرد پيش من تا راهش را نشانت بدهم.»
كچل مم‌سياه رفت پيش پادشاه و چيزهايي را كه ننه‌اش گفته بود، گرفت و برگشت. پيرزن گفت: «پسرجان! شربت و آهك و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسي به دريا. كنار دريا كه رسيدي، با آهك و پنبه حوض بزرگي درست كن و شربت را بريز توش. بعد همان دور و بر گودالي بكن و توش قايم شو. خيلي طول نمي‌كشد كه مي‌بيني آسمان سياه مي‌شود و نعره مي‌زند. دريا جنب و جوش مي‌كند و آب دو شقه مي‌شود و مادياني مثل كوه از وسط آب مي‌پرد بيرون و دنبالش هم سي و نه كُره هركدام مثل كوه از دريا مي‌زنند بيرون و همه مي‌روند تو چمن‌زار نزديك دريا و مشغول چرا مي‌شوند. تشنه‌شان كه شد، برمي‌گردند كه آب بخورند. مواظب باش تو را نبينند، والا روزگارت سياه مي‌شود. چهل ماديان سر حوض شربت مي‌رسند. آن را بو مي‌كنند و برمي‌گردند. باز تشنه‌شان كه شد، مي‌آيند سر حوض. اين دفعه هم شربت را بو مي‌كنند و برمي‌گردند به چرا. اما دفعه‌ي سوم كه تشنگي امانشان را بريد و طاقتشان طاق شد، لب مي‌گذارند به شربت و آنقدر مي‌خورند كه سير مي‌شوند. حالا بايد مثل مرغ هوا خيز برداري و بنشيني پشت ماديان بزرگ. مشتت را هم گره بكني و محكم بزني به وسط پيشاني‌اش. بعد از اين خيالت راحت باشد. چون خودش عين باد حركت مي‌كند و كره‌هاش هم چهار نعل دنبالش مي‌آيند.»
كچل مم‌سياه دستمال نانش را به كمرش بست و پاشنه‌ها را ور كشيد و پا گذاشت به راه. مثل باد از كوه و دشت و دره گذشت و مثل سيل از تپه‌ها سرازير شد. نه چشمش خواب ديد و نه سرش را گذاشت رو بالش. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را بريد و آخر سر رسيد كنار دريا. با پنبه و آهك حوض بزرگي درست كرد و مشك‌هاي شربت را ريخت توش. بعد گودالي كند و توش قايم شد و منتظر آمدن چهل ماديان نشست.
خيلي نگذشته بود كه يكهو آسمان تيره و تار شد و رعد نعره زد و دريا به جوش و خروش آمد. آب دو شقه شد و از دل آب مادياني مانند كوه، زد بيرون و با سي و نه كُره‌اش كه مثل باد تند دنبالش مي‌تاختند، دويدند به طرف چمنزار.
تو چمن‌زار آنقدر چريدند كه تشنه‌شان شد و آمدند سر حوض. شربت را كه بو كردند، برگشتند. دوباره مشغول چرا شدند و بار دوم هم كه آمدند، بوي شربت را تاب نياوردند و برگشتند. اما بار سوم تشنگي طوري امانشان را بريده بود كه لب گذاشتند به شربت و تا سير نشدند، لب برنداشتند و سر بالا نكردند.
كچل مم‌سياه ديد كه فرصت مناسب است و جست زد و نشست پشت ماديان و مشتش را گره كرد و محكم زد به پيشاني اسب. ماديان كه مست شده بود، شيهه‌ي بلندي كشيد و مثل مرغ به هوا جست و سي و نه كُره‌اش مثل باد دنبالش راه افتادند و چهار نعل تاختند تا رسيدند به شهر.
كچل مم‌سياه چهل ماديان را راند و برد به خانه‌اش و تو حياط شيرشان را دوشيد و فرستاد براي پادشاه.
اما بشنويد از پيرزن خبرچين.
پيرزن خبرچين كچل مم‌سياه را با چهل ماديان ديد و زود رفت پيش پادشاه و گفت: «اي پادشاه! چه نشسته‌اي كه كچل مم‌سياه فقط شير چهل ماديان را نياورده، خود ماديان و كُره‌هايش را هم آورده و ول كرده تو خانه‌ي كاهگلي و سياهش.»
پادشاه امر كرد كه بروند و كچل مم‌سياه را بياورند. از راه كه رسيد، از او پرسيد: «اين درست است كه چهل ماديان را هم آورده‌اي؟»
كچل مم‌سياه جواب داد: «اي پادشاه! باز هم درست خبرچيني كرده‌اند.»
پادشاه گفت: «زود برو آنها را بيار براي ما. چهل ماديان فقط لايق طويله‌ي پادشاه است.»
كچل مم‌سياه رفت و چهل ماديان را آورد و ول كرد تو طويله‌ي پادشاه. پادشاه به وزير گفت: «وزير! ديگر بايد جايت را بدهي به اين كچل.»
وزير گفت: «قربان! امروز نه. فردا بيايد تحويل بگيرد.»
وزير صبر كرد و شب كه شد، باز رفت و باباكلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: «اي باباكلاه! خودت خوب مي‌داني كه من نمي‌توانم از وزيري دل بكنم و جام را مفت بدهم به كچلي كه از همه جا بي‌خبر است و هيچ چيزش هم به آدمي‌زاد نرفته و معلوم نيست از كجا پيداش شده و مي‌خواهد جام را بگيرد. به من بگو چه كار كنم. جانم را خلاص كن.»
بابا كلاه كه ديد وزير بدجوري خودش را باخته، گفت: «اي وزير اعظم! ككت هم نگزد كه چاره‌ي اين كار از آب خوردن هم آسانتر است. فردا برو و به پادشاه بگو كه فقط اين كچل مي‌تواند اژدهايي را بكشد كه خيلي وقت است روز روشن را برايش تيره و تار كرده و نصف بيشتر لشكرش را بلعيده. بگو اي پادشاه! خودت مي‌داني كه هيچ پهلواني جز اين كچل حريفش نيست. بفرستش سراغ اژدها.‌اي وزير هيچ كس نمي‌تواند از دست اين اژدها جان سالم به در ببرد.»
وزير خوشحال شد. باباكلاه را دو دستي برداشت و گذاشت وسط دو ابرويش و نفس راحتي كشيد و صبح زود، پيش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه. پادشاه گفت: «وزير! باز چه خبر؟»
وزير گفت: «قربان! ديشب خوابي ديدم.»
پادشاه گفت: «بگو! خير باشد.»
وزير گفت: «قربان! خواب ديدم كچل مم‌سياه رفته، اژدها را كشته و صحيح و سالم برگشته.»
پادشاه خنديد و گفت: «اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ نصف بيشتر لشكر ما كشته شد و مويي از سر اژدها كم نشد، آن وقت تو مي‌گويي اين كچل را تك و تنها بفرستم به جنگ اژدها.»
وزير گفت: «قبله عالم به سلامت! كسي كه تو شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور بزند بيرون و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز به گوش برسد، بعد هم برود چهل ماديان را بياورد، اين كار كوچك را هم مي‌تواند تمام كند.»
پادشاه ديد وزير چندان بي‌ربط هم نمي‌گويد. پس امر كرد و رفتند كچل مم‌سياه را آوردند و به او گفت: «تو را وزير خودم مي‌كنم، به شرطي كه بروي و شر اژدها را از سر ما كم كني و زنده يا مرده‌اش را بياري.»
كچل تو دلش گفت تا مرا به كشتن ندهد، دست از سر كچلم برنمي‌دارد. برگشت به خانه و به ننه‌اش گفت: «پاشو ناني بگذار تو دستمالم كه رفتني شدم.»
پيرزن پرسيد: «باز چه خيالي به سرشان زده؟»
كچل جواب داد: «پادشاه مي‌خواهد بروم زنده يا مرده‌ي اژدها را برايش بيارم.»
پيرزن گفت: «پسرجان! بيا و از خر شيطان پياده شو. اين كار آخر و عاقبت خوشي ندارد. اژدها آن همه لشكر پادشاه را بلعيده و يك نفر هم صحيح و سالم از دهنش بيرون نيامده. كشتن اين حيوان كار هركسي نيست. وزير مي‌خواهد تو را سر به نيست كند.»
كچل مم‌سياه گفت: «ننه! الا و بلا بايد بروم. حتي اگر سرم را به باد بدهم. به جاي اين حرف‌ها، اگر راهش را بلدي، نشانم بده.»
پيرزن گفت: «حالا كه گوشت بدهكار اين حرف‌ها نيست و اين طور حاضر به يراقي، گوش كن تا راهش را به‌ات بگويم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته دره گودي خوابيده. سر راه مي‌رسي به كوه بلندي و از آن مي‌روي بالا. به نوك كوه كه رسيدي، مي‌بيني هيچ چيز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و بوته و درخت و قلوه سنگ، تند تند هجوم مي‌برند ته دره. پسرجان! مبادا پا بگذاري تو دره كه تو هم كشيده مي‌شوي پايين و يك راست مي‌روي به دهن اژدها و تا روز قيامت هم نمي‌آيي بيرون. همان جا پناه بگير و آن قدر صبر كن تا اژدها بخوابد و همه چيز آرام و قرار بگيرد. وقتي ديدي پرنده مي‌تواند پرواز كند و سنگ مي‌تواند سر جايش قرار بگيرد، آن وقت زود راه بيفت و برو به دره و به ته دره كه رسيدي، مي‌بيني اژدها خوابيده و خرناسش به هوا بلند شده. حالا مي‌تواني بكشي‌اش. اما باز هم به‌ات مي‌گويم كه مبادا وقتي اژدها بيدار است، قدم بگذاري به دره كه اگر هزار جان داشته باشي، يك جان به در نمي‌بري.»
كچل مم‌سياه دست گذاشت رو چشمش و دستمال نان را بست به كمر و پاشنه‌ها را ور كشيد و راه افتاد. عين باد از دره‌ها گذشت و از تپه‌ها مثل سيل سرازير شد. نه سرش را گذاشت رو بالش و نه چشمش خواب ديد، تا امان راه را بريد و رسيد به پاي كوه بلندي. بي‌آنكه يك لحظه بايستد، چهار دست و پا از كوه رفت بالا. به نوك كوه كه رسيد، ديد همه چيز از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاك و قلوه سنگ و بوته و درخت، يك راست هجوم مي‌برند به ته دره. كچل مم‌سياه از حال و روز دور و برش فهميد كه اژدها بيدار است و نفسش را داده به كوه و دشت و هر چيزي را مي‌كشد به طرف خودش و مي‌بلعد. گوشه‌اي پيدا كرد و در پناهش قايم شد و منتظر ماند. وقتي همه چيز آرام و قرار گرفت، از كوه سرازير شد. به ته دره كه رسيد، چشمش افتاد به اژدهايي كه زبان از شرحش عاجز بود. اژدها به يك پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر كرده بود و خرناسش به هوا بلند بود. كچل مم‌سياه معطلش نكرد. وسط پيشاني او را نشانه گرفت و تير را زد. اژدها پيچ و تابي خورد و پيش از جان دادن، نعره‌اي كشيد كه كوه به لرزه درآمد.
اين را ديگر هيچ كس نمي‌داند كه كچل مم‌سياه چه طور لاشه‌اي به آن بزرگي را به شهر آورد. اما همه ديدند و شنيدند كه مم‌سياه اژدها را انداخت جلو قصر پادشاه و گفت: «اي پادشاه! برش دار. دشمنت به چنين روزي بيفتد.»
پادشاه نگاهي انداخت به اژدها و به وزير گفت: «اي وزير! اين دفعه جاي هيچ بهانه‌اي نيست. نمي‌توانيم كچل را دست خالي برگردانيم. زود جات را بده به او.»
وزير كه ديد اين بار هم حقه‌اش نگرفته، به هول و ولا افتاد و گفت: «قبله عالم به سلامت! فردا بيايد و بي چون و چرا وزيري را تحويل بگيرد.»
شب كه شد، باز وزير رفت و باباكلاه را آورد و گذاشت جلوش و گفت: «اي باباكلاه! الهي من به فدات! اين كچل حقه باز مرا انداخته تو هچل و پيش اين و آن سنگ رو يخم كرده. تا حالا هر راهي كه پيش پام گذاشته‌اي، فايده‌اي نداشته. اين دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار اين كچل بي‌سر و پا وزيري را ازم بگيرد. آخر اين كچل دله دزد كجا و وزيري پادشاه كجا؟ زود بگو چه كار بايد بكنم كه دارم از غصه دق مي‌كنم.»
بابا كلاه گفت: «اي وزير اعظم! ككت هم نگزد كه چاره‌ي اين كار از آب خوردن آسان‌تر است. فردا به پادشاه بگو كه مم‌سياه را بفرستد تا دختر پادشاه فرنگ را برايش بياورد.‌ اي وزير اعظم! بدان كه اين كار، كار هر كچلي نيست. اگر به جاي يك كچل، هزار كچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ، يكي‌شان زنده برنمي‌گردد.»
وزير خوشحال شد. باباكلاه را بوسيد و گذاشت وسط دو ابرو و نفس راحتي كشيد و صبح زود، پيش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت: «قربان! ديشب خوابي ديدم.»
پادشاه گفت: «ديگر چه خوابي ديده‌اي؟»
وزير گفت: «خواب ديدم كه كچل مم‌سياه رفته و دختر پادشاه فرنگ را آورده براي شما. قربان بفرستش برود، بلكه خوابم تعبير شود. بعيد است كه فرصتي از اين بهتر پيش بيايد.»
پادشاه خنديد و گفت: «اي وزير! اين چه حرفي است كه مي‌زني؟ مگر عقل از سرت پريده؟ خودت مي‌داني كه تمام لشكر ما از عهده‌ي پادشاه فرنگ برنيامد، حالا چه طور مي‌خواهي اين كچل تك و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟»
وزير گفت: «اي پادشاه! كچل مم‌سياه را دست كم گرفته‌اي. كسي كه تو شكار اولش چنان جانوري شكار كند كه از يك طرفش نور مي‌تابد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند است و به جاي شير چهل ماديان، برود خود چهل ماديان را بياورد و ول كند تو طويله‌ي شما و بتواند اژدها را بكشد و لاشه‌اش را تك و تنها بياورد، از عهده‌ي قشون پادشاه فرنگ هم برمي‌آيد. فرصت را از دست نده كه آوردن دختر پادشاه فرنگ براي كچل مم‌سياه از آب خوردن آسانتر است.»
پادشاه گفت: «جدي مي‌گويي وزير؟»
وزير گفت: «فدات بشوم! هرگز مطلبي جدي‌تر از اين به عرض‌تان نرسانده‌ام.»
كچل مم‌سياه تازه بيدار شده بود و دست و رويش را شسته بود كه در زدند، پيرزن گفت: «پسر! پاشو برو ببين اين دفعه چه آشي برايت پخته‌اند.»
كچل مم‌سياه گفت: «معلوم است. باز پادشاه احضارم كرده.»
لباسش را پوشيد و راه افتاد رفت پيش پادشاه و برگشت به ننه‌اش گفت: «ننه! نان و دستمالم را حاضر كن كه باز رفتني شدم. اين بار پادشاه امر كرده كه بروم دختر پادشاه فرنگ را برايش بيارم.»
پيرزن گفت: «پسرجان! بيا و از خر شيطان پياده شو. وزير مي‌خواهد كلكت را بكند. خيلي از پهلوان‌ها و جوان‌هاي زرنگ‌تر از تو نتوانسته‌اند دختر پادشاه فرنگ را بيارند.
آن وقت تو يك لاقبا چه طور مي‌خواهي تك و تنها بروي به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگيري و بياري؟»
كچل مم‌سياه گفت: «كار من از اين حرف‌ها گذشته. اگر سرم را هم تو اين راه به باد بدهم، بايد بروم. به جاي اين حرفها، اگر راهش را بلدي نشانم بده.»
پيرزن گفت: «پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چيزي نمي‌دانم؛ خودت راه بيفت و برو ببين كه چه كار بايد بكني.»
كچل مم‌سياه دستمال نان را بست به كمر و پاشنه‌ها را ور كشيد و از خانه زد بيرون. عين باد از دره‌ها گذشت و مثل سيل از تپه‌ها سرازير شد. نه چشمش رنگ خواب ديد و نه سرش را گذاشت رو نرمي بالش. يك بند رفت تا عاقبت امان راه را بريد و رسيد كنار دريا. ديد يكي كه هيچ چيزش به آدمي‌زاد نرفته، سرش را كرده تو دريا و دارد آب مي‌خورد. آن هم نه از اين آب خوردن‌ها! آب خوردني كه با هر قلپ، دريا يك وجب و نيم مي‌رود پايين. كچل مم‌سياه مات و متحير ماند و گفت: «ذليل شده! اين چه جور آب خوردن است؟»
آب دريا خشك كن گفت: «ذليل شده خودتي كه چشم نداري آب خوردن مرا بيني، اما چشم داري ببيني كچل مم‌سياه تو شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي‌تابد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده. حيف كه نمي‌دانم اين كچل مم‌سياه كجاست، وگرنه مي‌رفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي‌شدم.»
كچل مم‌سياه خنديد و گفت: «بلند شو كه كچل مم‌سياه خود منم.»
آب دريا خشك كن گفت: «راست مي‌گويي؟»
كچل مم‌سياه گفت: «دروغم كجا بود؟»
آب دريا خشك كن شد غلام كچل مم‌سياه و دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا ديدند يكي ديگر كه هيچ چيزش به آدمي‌زاد نرفته، چند تا سنگ آسياب به چه بزرگي را انداخته گل گردنش و آنها را لِك و لِك مي‌چرخاند و هر چيزي را كه جلوش مي‌آيد، خرد و خاكشير مي‌كند.
كچل مم‌سياه گفت: «احمق را باش. زده به سرش».
سنگ آسياب چرخان گفت: «احمق خودتي كه چشم نداري سنگ‌هاي مرا ببيني، اما چشم ديدن كچل مم‌سياه را داري كه تو شكار اولش چنان حيواني را شكار كرده كه از يك طرفش نور مي‌تابد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي‌شوم.»
آب دريا خشك كن گفت: «كجاي كاري! اين كه مي‌بيني خود كچل مم‌سياه است.»
سنگ آسياب چرخان گفت: «راست مي‌گويي؟»
آب دريا خشك كن گفت: «دروغم كجا بود! خود خودش است.»
سنگ آسياب چرخان هم شد غلام كچل مم‌سياه و راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسيدند به يك قلاب سنگ انداز كه با قلاب سنگش تخته سنگ‌هاي بزرگ و كوچك را از اين طرف مي‌انداخت آن طرف. كچل مم‌سياه داد زد: «آهاي ديوانه! دست نگه دار ببينم چه كاره‌ي مملكتي و اين چه جور قلاب سنگ انداختن است؟»
قلاب سنگ انداز دست نگه داشت و گفت: «ديوانه خودتي كه چشم نداري قلاب سنگ مرا ببيني، اما چشم ديدن كچل مم‌سياه را داري كه تو شكار اولش چنان حيواني شكار كرده كه از يك طرفش نور مي‌تابد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده. اگر مي‌دانستم كجاست، همين الآن مي‌رفتم پيشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش مي‌شدم.»
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان با هم گفتند: «اين كه مي‌بيني خود كچل مم‌سياه است.»
قلاب سنگ انداز گفت: «تو را به خدا راست مي‌گوييد؟»
گفتند: «بله. خود خودش است. حي و حاضر.»
قلاب سنگ انداز هم شد غلام كچل مم‌سياه و با آنها راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسيدند به يكي كه هيچ چيزش به آدمي زاد نمي‌خورد و يك گوشش را زيرانداز خودش كرده بود و گوش ديگرش را روانداز و تخت خوابيده بود. كچل مم‌‌سياه گفت: «آهاي! اين ديگر چه جور گوش‌هايي است كه انداخته‌اي زير و رو و گرفته‌اي تخت خوابيده‌اي؟»
لحاف گوش گفت: «تو چه طور چشم نداري گوش‌هاي مرا ببيني كه هم رختخوابم است و هم مي‌تواند هر صدايي را از چهل فرسخي بشنود. اما چشم ديدن كچل مم‌سياه را داري كه تو شكار اولش چنان جانوري شكار كرده كه از يك طرفش نور مي‌تابد و از طرف ديگرش صداي ساز و آواز بلند شده. اگر ببينمش غلام حلقه به گوشش مي‌شوم.»
آب دريا خشك كن و سنگ آسياب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند: «اي بابا! اين كه روبه روت ايستاده، خود كچل مم‌سياه است ديگر.»
لحاف گوش گفت: «شما را به خدا راست مي‌گوييد؟»
گفتند: «به خدا».
لحاف گوش هم شد غلام كچل مم‌سياه و با آنها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسيدند به مملكت پادشاه فرنگ. ديدند دروازه‌ها بسته است و قراول‌هاي زيادي اين طرف و آن طرف دروازه كشيك مي‌دهند و كسي نمي‌تواند بدون اجازه‌ي آنها وارد شود. قلاب سنگ انداز پرسيد: «اينها كي باشند؟»
كچل مم‌سياه جواب داد: «قراول‌هاي پادشاه فرنگ‌اند. تا كسي را نشناسند، راه نمي‌دهند.»
قلاب سنگ انداز گفت: «چه غلط‌هاي زيادي! مگر مي‌توانند راه ندهند؟»
اين را گفت و دست دراز كرد و همه‌ي قراول‌ها را گرفت و تپاند تو قلاب سنگش و قلاب سنگ را دور سرش چرخاند و چرخاند و پرت كرد. پادشاه فرنگ تو قصرش نشسته بود و داشت با اعيان و اشراف صحبت مي كرد كه يكهو ديد قراول‌ها تو هوا معلق مي‌زنند و مي‌آيند به طرفش. پادشاه فرنگ چيزي را كه ديده بود، هنوز خوب باور نكرده بود كه خبر آوردند كه اي پادشاه! چه نشسته‌اي كه پنج نفر زبان نفهم كه هيچ چيزشان به آدمي‌زاد نرفته، دم دروازه ايستادند و مي‌گويند آمده‌ايم دختر شاه فرنگ را ببريم.»
پادشاه گفت: «برويد بياوريدشان ببينم به چه جرأتي چنين حرفي مي‌زنند.»
سنگ آسياب چرخان افتاد جلو و شروع كرد به خرد و خراب كردن در و ديوار و بقيه هم دنبالش جلو رفتند تا رسيدند به قصر پادشاه.
پادشاه همين كه چشمش به آنها افتاد، نزديك بود از تعجب شاخ دربياورد. گفت: «امروز برويد استراحت كنيد و فردا بياييد تا دخترم را به شما بدهم.»
آنها كه رفتند، پادشاه وزيرش را احضار كرد و گفت: «اي وزير! ما نمي‌توانيم از پس اين جانورهاي عجيب و غريب و زبان نفهم بربياييم. زود باش تا دخترم از دست نرفته، فكري كن.»
وزير گفت: «قبله‌ي عالم به سلامت! با اين‌ها نمي‌شود در افتاد. بايد حيله‌اي به كار بزنيم.»
پادشاه گفت: «چه حيله‌اي؟»
وزير گفت: «امر كن جارچي‌ها فردا راه بيفتند تو كوچه و بازار و مردم را از كوچك و بزرگ و پير و جوان به مهماني پادشاه دعوت كنند. آن وقت به آشپزباشي مي‌گوييم چهل ديگ بزرگ پلو بار بگذارد و تو چهلمي زهر بريزد و اين پنج نفر را هم دعوت مي‌كنيم و پلو زهرآلود را به خوردشان مي‌دهيم.»
از آن طرف بشنويد از كچل مم‌سياه و غلام‌هاي حلقه به گوشش كه دور هم نشسته بودند و گل مي‌گفتند و گل مي‌شنيدند كه يكهو لحاف گوش قاه قاه زد زير خنده. گفتند: «چه خبر است؟ مگر جني شده‌اي كه بي‌خودي مي‌خندي؟»
گفت: «نه. پادشاه و وزير دارند برايمان آش خوبي مي‌پزند.»
كچل مم‌سياه پرسيد: «چه آشي؟»
لحاف گوش گفت: «مي‌خواهند همه‌ي ما را زهركش كنند.»
آب دريا خشك كن گفت: «بگذار به همين خيال باشند.»
روز بعد تمام مردم شهر از كوچك و بزرگ و پير و جوان تو قصر پادشاه جمع شدند. كچل مم‌سياه و غلام‌هايش هم آمدند و گوشه‌اي نشستند. كمي كه گذشت، كچل مم‌سياه به پادشاه گفت: «اجازه مي‌دهي آشپزباشي من سري به آشپزخانه شما بزند؟»
پادشاه گفت: «عيبي ندارد.»
كچل مم‌سياه به آب دريا خشك كن گفت: «آشپزباشي! پاشو برو و سر و گوشي آب بده؛ ببين غذا كي حاضر مي‌شود.»
آب دريا خشك كن رفت به آشپزخانه و ديد آشپزباشي پادشاه چهل تا ديگ پلو بار گذاشته و دست به كمر و دستمال به شانه دم در ايستاده و منتظر است كه ديگ‌ها خوب دم بكشد و براي خوردن آماده شود. آب دريا خشك كن گفت: «آشپزباشي! من آشپزباشي كچل مم‌سياهم. اجازه مي‌دهي كه سري به ديگ‌هاي پلو بزنم؟»
اين را گفت و منتظر اجازه نشد و رفت در ديگ اولي را برداشت. پشت به آشپزباشي ايستاد و دست برد و در يك چشم برهم زدن، ديگ اولي را لمباند و رفت سراغ دومي و سومي و بي‌اينكه آشپزباشي بو ببرد، هر چهل ديگ را به ترتيب خالي كرد. آشپزباشي پرسيد: «دم كشيده‌اند؟»
آب دريا خشك كن گفت: «دستت درد نكند. دارند دم مي‌كشند.»
آب دريا خشك كن رفت و نشست سر جايش.
پادشاه امر كرد كه ناهار بياورند. آشپزباشي رفت و در ديگ‌ها را برداشت و ديد محض دوا و درمان يك دانه برنج هم ته ديگ‌ها پيدا نمي‌شود. مات و حيرت زده ماند كه چه خاكي به سرش بريزد و چه جوابي به پادشاه بدهد. خبر به پادشاه كه رسيد، فهميد اين كار كسي جز كچل مم‌سياه نيست و از زور خشم شروع كرد به جويدن لب و لوچه‌اش و عاقبت ديد اين كارها دردي را دوا نمي‌كند. گفت: «به مهمان‌ها بگويند مهماني پادشاه افتاده به فردا و آنها را با زبان خوش برگردانيد به خانه‌هاشان.»
كچل مم‌سياه هم غلام‌هايش را برداشت و رفت. پادشاه رو كرد به وزيرش و گفت: «وزير! از دست اين زبان نفهم‌ها عاجز شديم. چه كار بايد بكنم؟»
وزير گفت: «امر كن حمام فولاد را گرم كنند تا كچل مم‌سياه و دار و دسته‌ي اجق‌وجقش را دعوت كنيم به آنجا و همين كه رفتند تو، در را ببنديم روشان و از دريچه بالايي، آن قدر آب تو حمام مي‌ريزيم كه خفه بشوند.»
پادشاه گفت: «بد فكري نيست.»
كچل مم‌سياه و غلام‌هاي حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند كه لحاف گوش يكهو قاه قاه زد زير خنده. كچل مم‌سياه گفت: «چي شده؟ مگر زده به سرت كه بي‌خودي مي‌خندي؟»
گفت: «نه. پادشاه و وزير دارند باز برايمان آش خوبي مي‌پزند.»
پرسيدند: «چه آشي؟»
لحاف گوش گفت: «مي‌خواهند حمام فولاد را گرم كنند و ما را بندازند آنجا و خفه‌مان كنند.»
سنگ آسياب چرخان و آب دريا خشك كن گفتند: «بگذار به همين خيال باشند.»
روز بعد پادشاه كسي را فرستاد و كچل مم‌سياه و غلام‌هايش را دعوت كرد به حمام فولاد. وقتي هر پنج تا رفتند تو حمام، در را بستند و آب مثل سيل از دريچه‌ي بالايي ريخت تو. آب دريا خشك كن دهنش را گرفت دم دريچه و شروع كرد به خوردن آب و نگذاشت حتي يك قطره برسد به كف حمام. همين طور آب خورد و خورد تا حوصله‌اش سر رفت و به سنگ آسياب چرخان گفت: «تا كي مي‌خواهي بر و بر نگاهم كني؟ مگر نمي‌بيني حوصله‌ام سر رفته؟»
سنگ آسياب چرخان تا اين حرف را شنيد، سنگ آسياب‌هايش را چرخاند و زد به ديوارهاي حمام فولاد و آن‌ها را داغان كرد. آب دريا خشك كن از حمام كه آمد بيرون، دهنش را از هم دراند و پوف كرد و چنان سيلي راه انداخت كه نصف بيشتر مملكت فرنگ را آب گرفت.
خبر رسيد به پادشاه كه چه نشسته‌اي كه بيشتر مملكت را سيل گرفته. چرا بايد مردم به خاطر دخترت بروند زير آب بميرند؟ دخترت را بده تا ببرند و جان مردم را خلاص كن. پادشاه فرنگ ديد كه چاره‌ي ديگري ندارد و دخترش را سپرد به كچل مم‌سياه و راهشان انداخت بروند. كچل مم‌سياه دختر را نشاند تو كجاوه و خودش و چهار غلامش پياده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسيدند به نزديك شهر خودشان. مم‌سياه پيغام فرستاد كه اي پادشاه! من صحيح و سالم برگشته‌ام و دختر پادشاه فرنگ را آورده‌ام. بگو بيايند پيشواز من.»
پادشاه به لشكرش دستور داد كه پياده و سواره بروند به پيشواز كچل مم‌سياه و او را بياورند به شهر. كچل مم‌سياه با كبكبه و دبدبه آمد به شهر و يك راست رفت به خانه‌ي خودش. خبر به پادشاه رسيد كه كچل مم‌سياه با دختر پادشاه فرنگ كه در قشنگي تو تمام دنيا مثل و مانندش پيدا نمي‌شود، با چهار نفر ديگر كه هيچ چيزشان به آدمي‌زاد نرفته، يك راست رفت به خانه‌ي خودش و به تو اعتنا نكرد. پادشاه براي كچل مم‌سياه پيغام فرستاد: «هرچه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پيش من كه دختر پادشاه فرنگ لايق قصر من است نه دخمه‌ي سياه و كاهگلي تو.»
كچل مم‌سياه هم پيغام فرستاد: «تا حالا هرچي گفتي، گوش كردم و هر دستوري دادي، كردم. حالا تو بيا و يكي از اين دو كار را بكن. يا شكار اول و چهل ماديان را بده و جانت را بردار و به سلامت از شهر برو و همه چيز را به دست من بسپار يا براي جنگ آماده باش. اما يادت باشد كه قشون تو هرچه باشد، از لشكر پادشاه فرنگ بيشتر نيست كه به دست من تار و مار و ذليل شد.»
پادشاه و وزير نشستند و عقلشان را ريختند رو هم كه چه كنند و چه نكنند و عاقبت نتيجه گرفتند كه اگر بتوانند از دست كچل مم‌سياه جان سالم به در برند، كار بزرگي كرده‌اند.
پادشاه و وزير جانشان را برداشتند و از شهر رفتند. كچل مم‌سياه غلام‌هايش را برداشت و آورد به قصر و نشست به تخت و ننه‌اش را هم كرد وزير خودش و دستور داد كه شهر را آيين بستند و تو خانه‌ها شمع روشن كردند و هفت شب و هفت روز جشن راه انداختند. بعد با دختر پادشاه فرنگ عروسي كرد و به مراد دلش رسيد.




منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط