نویسنده: محمد قاسم زاده
در زمانهاي قديم، خاركش پيري بود كه زني و چند بچه داشت. اين بابا خيلي فقير و بيچيز بود. هر روز صبح بلند ميشد و با الاغش ميرفت به كوه و تا غروب خار جمع ميكرد و اين كار هر روزهاش بود تا بتواند پولي دربياورد و غذايي براي بچههايش رو به راه كند. چند سالي گذشت و پيرتر و خستهتر شد. روزي تو بيابان خوابش برد. يك نفر از خواب بيدارش كرد و گفت كه پيرمرد بلند شو. پيرمرد بيدار شد و ايستاد. مرد از او پرسيد كه چرا به بيابان ميآيي، مگر از اين همه جمع كردن خار خسته نشدهاي؟ پيرمرد جواب داد: «من چند تا بچه دارم و ديگر قوت كار كردن ندارم و روز را به شب ميرسانم تا بتوانم يك كوله بار خار جمع كنم، ببرم به شهر و بفروشم.»
مرد به خاركش گفت: «اي مرد، چيزي بهات ميگويم. برو و كاري را بكن كه بهات ميگويم.»
پيرمرد گفت: «هرچه بگوئي، قبول دارم.»
مرد گفت: «برو ماري را بگير و يك وجب از سرش و يك وجب از دمش ببر و تنهي مار را تو چالهي گودي چال كن. بعد از چند سال اين مار ميشود يك درخت پر اشرفي و تو هم ميتواني هميشه از آن اشرفيها بچيني و صاحب ثروت زيادي بشوي. ولي هيچ وقت رازت را به زنت نگو، مبادا رازت را برملا كند.»
پيرمرد همهي كارهايي را كه مرد غريبه گفته بود، كرد و بعد از چند سال همان طوري كه او گفته بود، همان جا درختي پر از اشرفي سبز شد و مرد خاركش توانست بزرگ ترين ثروت دنيا را به دست بياورد و بچههايش هم تو ناز و نعمت زندگي كنند. روزي مردي كه به آن خانه و وضع زندگي خاركش حسادت ميكرد، به خانهي اين بابا آمد و به زن خاركش گفت: «تو نميداني شوهرت اين همه ثروت را از كجا آورده؟ هيچ ميداني كه اين ثروت زياد جان خودت و بچههات را به خطر مياندازد.»
زن گفت: «خوب، تو بگو من چه كار كنم؟»
مرد گفت: «تو بايد پي ببري كه شوهرت اين ثروت را چه طور به دست آورده.»
زن گفت: «من ميدانم هرچه هست، از اين درخت تو حياطمان است.»
مرد حسود گفت: «تو از شوهرت بپرس كه اين درخت را چه طور به دست آورده و اين جا كاشته.»
زن گفت: «من خودم را به مريضي ميزنم تا شايد راز اين درخت را بفهمم.»
شب كه شد و مرد خاركش به خانه آمد و زنش را تو بستر مريضي ديد، گفت: «زن چرا مريض شدهاي؟»
زن گفت: «اي مرد! از بس به اين درخت فكر كردم، مريض شدم. تو بايد بگوئي چه كار كردي كه اين درخت را پيدا كردي؟»
مرد حسود پشت در ايستاده بود تا حرفشان را بشنود. مرد خاركش گفت: «اي زن! كسي كه به من اين درخت را داده، گفته كه نبايد رازت را به زنت بگويي.»
گوش زن بدهكار اين حرفها نبود و گفت: «محال است. من بايد بفهمم، وگرنه ميميرم.»
مرد كوتاه آمد و تمام ماجراي آن روز و ملاقات با آن مرد و كشتن مار و چال كردنش را به زنه گفت. اما صبح كه مرد خاركش به حجره رفت، مرد حسود سراغش رفت و گفت: «بيا من و تو شرطي ببينديم.»
مرد خاركش گفت: «چه شرطي؟»
مرد حسود گفت: «تو سر درخت خانهات و من هم سر تمام عمرم شرط ميبنديم.»
پيرمرد نادان هم قبول كرد و گفت: «شرطت را بگو.»
مرد حسود گفت: «من ميدانم تو اين همه ثروت را از كجا آوردهاي.»
مرد تمام كساني را كه آنجا بودند، شاهد گرفت و گفت: «تو ماري را كشتي سر و دمش را بريدي و تنهاش را تو چالهي گودي انداختي، تا شد اين درخت.»
پيرمرد شرط را باخت و تمام مال و ثروتش را از دست داد و باز شد همان پيرمرد خاركش. روزي مثل گذشته، صبح زود رفت به بيابان، تا خار جمع كند. آنجا گريه و زاري ميكرد كه اي خداي مهربان! چرا رازم را به زنم گفتم. يكهو مردي كه ثروت را به خاركن بخشيده بود، حاضر شد و بالاي سر پيرمرد ايستاد و گفت: «اي نادان بدبخت! چرا رازت را گفتي، مگر من بهات نگفتم رازت را به زنت نگو؟ حالا اشكال ندارد، من كمكت ميكنم. امشب برو خانهي همان مرد حسود حقه باز و بگو باز هم يك شرط ديگر ببنديم. تو از سر خانه و زندگيات و من هم از سر هرچه كه دارم. تو بگو فردا آفتاب از كدام طرف ميزند؟ اگر او گفت از طرف راست، تو بگو از طرف چپ».
پيرمرد همين كار را كرد و پيش مرد حسود رفت و شرط بستند. پيرمرد پرسيد: «آفتاب فردا از كدام طرف ميزند؟»
مرد حسود گفت: «اي ديوانه! خوب معلوم است از طرف راست بالا ميآيد.»
صبح كه شد، همه مردم شاهد ماجرا بودند و آن روز برعكس همه روزه، آفتاب از طرف چپ بالا آمد و مردم همه تكبير فرستادند و براي پيرمرد فقير خوشحال شدند. مرد خاركن هم دوباره ثروتش را به دست آورد.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
مرد به خاركش گفت: «اي مرد، چيزي بهات ميگويم. برو و كاري را بكن كه بهات ميگويم.»
پيرمرد گفت: «هرچه بگوئي، قبول دارم.»
مرد گفت: «برو ماري را بگير و يك وجب از سرش و يك وجب از دمش ببر و تنهي مار را تو چالهي گودي چال كن. بعد از چند سال اين مار ميشود يك درخت پر اشرفي و تو هم ميتواني هميشه از آن اشرفيها بچيني و صاحب ثروت زيادي بشوي. ولي هيچ وقت رازت را به زنت نگو، مبادا رازت را برملا كند.»
پيرمرد همهي كارهايي را كه مرد غريبه گفته بود، كرد و بعد از چند سال همان طوري كه او گفته بود، همان جا درختي پر از اشرفي سبز شد و مرد خاركش توانست بزرگ ترين ثروت دنيا را به دست بياورد و بچههايش هم تو ناز و نعمت زندگي كنند. روزي مردي كه به آن خانه و وضع زندگي خاركش حسادت ميكرد، به خانهي اين بابا آمد و به زن خاركش گفت: «تو نميداني شوهرت اين همه ثروت را از كجا آورده؟ هيچ ميداني كه اين ثروت زياد جان خودت و بچههات را به خطر مياندازد.»
زن گفت: «خوب، تو بگو من چه كار كنم؟»
مرد گفت: «تو بايد پي ببري كه شوهرت اين ثروت را چه طور به دست آورده.»
زن گفت: «من ميدانم هرچه هست، از اين درخت تو حياطمان است.»
مرد حسود گفت: «تو از شوهرت بپرس كه اين درخت را چه طور به دست آورده و اين جا كاشته.»
زن گفت: «من خودم را به مريضي ميزنم تا شايد راز اين درخت را بفهمم.»
شب كه شد و مرد خاركش به خانه آمد و زنش را تو بستر مريضي ديد، گفت: «زن چرا مريض شدهاي؟»
زن گفت: «اي مرد! از بس به اين درخت فكر كردم، مريض شدم. تو بايد بگوئي چه كار كردي كه اين درخت را پيدا كردي؟»
مرد حسود پشت در ايستاده بود تا حرفشان را بشنود. مرد خاركش گفت: «اي زن! كسي كه به من اين درخت را داده، گفته كه نبايد رازت را به زنت بگويي.»
گوش زن بدهكار اين حرفها نبود و گفت: «محال است. من بايد بفهمم، وگرنه ميميرم.»
مرد كوتاه آمد و تمام ماجراي آن روز و ملاقات با آن مرد و كشتن مار و چال كردنش را به زنه گفت. اما صبح كه مرد خاركش به حجره رفت، مرد حسود سراغش رفت و گفت: «بيا من و تو شرطي ببينديم.»
مرد خاركش گفت: «چه شرطي؟»
مرد حسود گفت: «تو سر درخت خانهات و من هم سر تمام عمرم شرط ميبنديم.»
پيرمرد نادان هم قبول كرد و گفت: «شرطت را بگو.»
مرد حسود گفت: «من ميدانم تو اين همه ثروت را از كجا آوردهاي.»
مرد تمام كساني را كه آنجا بودند، شاهد گرفت و گفت: «تو ماري را كشتي سر و دمش را بريدي و تنهاش را تو چالهي گودي انداختي، تا شد اين درخت.»
پيرمرد شرط را باخت و تمام مال و ثروتش را از دست داد و باز شد همان پيرمرد خاركش. روزي مثل گذشته، صبح زود رفت به بيابان، تا خار جمع كند. آنجا گريه و زاري ميكرد كه اي خداي مهربان! چرا رازم را به زنم گفتم. يكهو مردي كه ثروت را به خاركن بخشيده بود، حاضر شد و بالاي سر پيرمرد ايستاد و گفت: «اي نادان بدبخت! چرا رازت را گفتي، مگر من بهات نگفتم رازت را به زنت نگو؟ حالا اشكال ندارد، من كمكت ميكنم. امشب برو خانهي همان مرد حسود حقه باز و بگو باز هم يك شرط ديگر ببنديم. تو از سر خانه و زندگيات و من هم از سر هرچه كه دارم. تو بگو فردا آفتاب از كدام طرف ميزند؟ اگر او گفت از طرف راست، تو بگو از طرف چپ».
پيرمرد همين كار را كرد و پيش مرد حسود رفت و شرط بستند. پيرمرد پرسيد: «آفتاب فردا از كدام طرف ميزند؟»
مرد حسود گفت: «اي ديوانه! خوب معلوم است از طرف راست بالا ميآيد.»
صبح كه شد، همه مردم شاهد ماجرا بودند و آن روز برعكس همه روزه، آفتاب از طرف چپ بالا آمد و مردم همه تكبير فرستادند و براي پيرمرد فقير خوشحال شدند. مرد خاركن هم دوباره ثروتش را به دست آورد.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.