حاتم طائی

در زمان‌های قدیم پادشاهی بود به اسم حاتم طائی. روزی كه از شكار برمی‌گشت، دید جوانی مثل پنجه‌ی آفتاب در بیابان، تو خاك می‌غلتد و طوری ناله می‌كند و زار می‌زند كه دل سنگ به حالش آب می‌شود. رفت بالای سر جوان و
پنجشنبه، 27 آبان 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
حاتم طائی
 حاتم طائی
 

نویسنده: محمد قاسم زاده


 
در زمان‌هاي قديم پادشاهي بود به اسم حاتم طائي. روزي كه از شكار برمي‌گشت، ديد جواني مثل پنجه‌ي آفتاب در بيابان، تو خاك مي‌غلتد و طوري ناله مي‌كند و زار مي‌زند كه دل سنگ به حالش آب مي‌شود. رفت بالاي سر جوان و پرسيد: «چي شده كه به اين روز افتاده‌اي؟»
جوان گفت: «چرا مي‌پرسي؟»
حاتم گفت: «مي‌خواهم كمكت كنم.»
جوان نعره‌اي كشيد كه صدايش تا آن طرف بيابان رفت. بعد يقه‌اش را جر داد. حاتم سر و وضع جوان را كه ديد، گريه‌اش گرفت و از اسب پياده شد و رفت جوان را بغل كرد و گفت: «دردت را به من بگو، شايد كاري از دستم برآمد.»
جوان گفت: «اي برادر! كاري از دست تو ساخته نيست، مگر اين كه خدا به داد من برسد.»
حاتم گفت: «فرزند! گناه ندارد. دردت را بگو، من هم كمكت مي‌كنم.»
جوان گفت: «اي برادر عزيز! اسمم احمد و مني را كه مي‌بيني به اين بدبختي افتاده‌ام، پسر پادشاه شام هستم. روزي عكس دختر بازرگاني را ديدم و عاشقش شدم. دست از تاج و پادشاهي شستم و رفتم به خواستگاري اين دختر كه تو شاه آباد زندگي مي‌كند. ديدم دور و بر خانه‌اش هزار هزار مثل من خاكستر نشين دارد. دختر از خواستگارها سؤال‌هايي مي‌پرسد كه هيچ كس نمي‌تواند جواب بدهد.»
حاتم گفت: «بلند شو‌ اي جوان! به خاطر خدا كمكت مي‌كنم.»
جوان را از رو خاك بلند كرد و برد به شهر خودش. پس از سه روز با احمد حركت كردند به طرف شاه‌آباد. چند ماهي تو راه بودند و وارد شهر كه شدند، غلام‌هاي دختر آنها را بردند به مهمان‌خانه. چون به دستور دختر هركس به شهر مي‌آمد، غلام‌ها به او غذا و يك بشقاب طلا مي‌دادند. حاتم و احمد وارد مهمان خانه كه شدند، گفتند كه ما غذا نمي‌خوريم، طلا هم نمي‌خواهيم. خبر براي دختر بازرگان بردند كه دو نفر آمده‌اند، نه غذا مي‌خورند و نه طلا مي‌گيرند. دختره آنها را خواست و از پشت پرده پرسيد كه چي مي‌خواهند. حاتم گفت: «ما خواستگار هستيم و تا قول ازدواج به ما ندهيد، دست به سفره نمي‌زنيم.»
دختره گفت: «من سؤالي دارم. هركس به اين سؤال جواب بدهد، من زنش مي‌شوم.» حاتم قبول كرد كه جواب سؤال او را پيدا كند و قرار شد بعد از ناهار، دختره سؤالش را بگويد. ناهار را كه خوردند، دختره گفت: «شخصي هست كه روزي سه بار فرياد مي‌كشد: يك بار ديدم. بار ديگر هوس است. ببينيد چه ديده كه اين را مي‌گويد».
حاتم گفت: «بسيار خوب، من مي‌روم. احمد پيش تو باشد. من به خاطر خدا به او قول داده‌ام كه دست تو را تو دست او بگذارم.»
دختره گفت: «تا زنده است، تو مهمان خانه ازش پذيرايي مي‌كنند.»
اتاقي تو مهمان خانه به احمد دادند و قرار شد كه آنجا هم غذا بخورد و روزي پنج اشرفي هم پول به او بدهند. حاتم احمد را تو شاه آباد گذاشت و از شهر بيرون رفت. پشت به شهر و رو به بيابان، دو شبانه روز رفت تا رسيد به جايي و ديد كه گرگي آهويي را شكار كرده و آهو التماس مي‌كند كه بچه‌هايم گرسنه مانده‌اند. به من رحم كن. حاتم به گرگ نهيب زد: «مگر از خدا نمي‌ترسي؟»
گرگ گفت: «اگر من آهو را رها كنم، تو شكم مرا سير مي‌كني؟»
حاتم قبول كرد و گرگ آهو را گذاشت كه برود. گرگ رو به حاتم كرد و گفت: «من گرسنه‌ام.»
حاتم گفت: «من اين جا گوشت ندارم. از كجاي بدنم ببرم كه تو بخوري؟»
گرگ گفت: «گوشت رانت نرم‌تر است.»
حاتم كاردش را كشيد و قسمتي از رانش را بريد و انداخت جلو گرگ. گرگ هم گوشت را خورد و رفت. حاتم از شدت درد بي‌هوش شد. به زمين كه افتاد، دو شغال نر و ماده آمدند بالاي سرش. شغال ماده گفت: «اين آدمي‌زاد چه طور آمده اين جا؟»
شغال نر گفت: «اين حاتم طائي است. آن گرگ و آهو هم جن بودند. مي‌خواستند كاري كنند كه حاتم به دست خودش، خودش را ناكار كند.»
شغال ماده گفت: «اگر دردش علاج دارد، كمكش كن.»
شغال نر گفت: «تو بارداري، همين جا بمان تا من بروم دواي درد حاتم را كه مغز طاووسي تو مازندران است، بياورم.»
شغال ماده قبول كرد و شغال نر رفت تا شب رسيد به مازندران و كله‌ي طاووس را كند و فردا ظهر خودش را به حاتم رساند. مغز طاووس را درآورد و رو زخم حاتم گذاشت. بعد از ساعتي حاتم به هوش آمد و ديد يك جفت شغال بالاي سرش ايستاده‌اند تا آفتاب به او نتابد. حاتم وقتي ديد كه سالم هم شده، گفت: «من چه طور محبت شما را جبران كنم؟»
شغال نر گفت: «اين دور و بر چند تا كفتار هست كه هروقت خدا به ما بچه مي‌دهد، مي‌آيند و بچه را مي‌خورند.»
حاتم گفت: «مرا پيش آنها ببر، شايد كاري كردم كه آنها ديگر به بچه‌ات دست نزنند.»
شغال‌ها حاتم را بردند پيش كفتارها. حاتم به كفتارها گفت: «من خواهش مي‌كنم كه بچه‌هاي اين شغال را نخوريد.»
كفتارها گفتند: «پس ما چي بخوريم؟»
شغال نر كه پشت سر حاتم ايستاده بود، گفت: «ما خوراك دو ماه شما را به گردن مي‌گيريم.»
كفتارها قبول كردند. حاتم با شغال‌ها خداحافظي كرد و به راه افتاد و رفت. رفت و رفت تا تشنه و گرسنه شد. تو بيابان چيزي براي خوردن پيدا نمي‌شد. يكهو پيرمردي با ريش سفيد پيدا شد كه يك كوزه آب و يك قرص نان داشت و حاتم خورد و سرحال كه آمد، پيرمرد رو به حاتم كرد و گفت: «جلوتر كه بروي، مي‌رسي به يك دوراهي. هر دو راه به كوه قاف مي‌رسد. راه دست راست نزديك، اما پر از خطر است. راه دست چپ دور، اما بي‌خطر است.»
حاتم رفت و به دوراهي كه رسيد، از راه دست راست رفت. ناگهان ديد يك گله خرس دورش را گرفتند. خرس‌ها حاتم را بردند پيش پادشاهشان. خرس به حاتم سلام كرد و گفت: «من از بزرگانم شنيده‌ام كه جز حاتم طائي، هيچ آدمي‌زادي اينجا نمي‌آيد. براي حاتم غذا بياوريد.»
براي حاتم چند سيب و گلابي آوردند. پادشاه گفت:‌ «اي حاتم! من دختري دارم كه تا به حال كسي را لايق همسري او نديده‌ام. مي‌خواهم دخترم را به تو بدهم.»
حاتم گفت: «آخر من چه طور با خرس عروسي كنم؟»
پادشاه عصباني شد و دستور داد كه حاتم را به زندان بيندازند. بعد از يك هفته پادشاه حاتم را خواست و حرفش را تكرار كرد. حاتم رفت و دختر را ديد. بالاتنه‌ي او مثل آدمي‌زاد و پائين تنه‌اش مثل خرس بود. باز قبول نكرد. دوباره او را به زندان انداختند. شب حاتم آن پيرمرد را تو خواب ديد. پيرمرد گفت: «اي حاتم! هيچ چاره‌اي نداري جز عروسي با دختر خرس. تو قبول كن. بقيه‌اش با من.»
بعد از يك هفته باز پادشاه حاتم را خواست و گفت كه بايد با دخترش عروسي كند. حاتم قبول كرد. جشن عروسي حاتم با دختر خرس برگزار شد و يك ماه كه گذشت، حاتم كم كم دختر را راضي كرد كه پدرش به او رخصت بدهد تا برود و كاري را كه دارد، به سرانجام برساند. دختر خرس گفت: «قول بده كه دوباره برگردي پيش من.»
حاتم قول داد. دختر پيش پدرش رفت و رضايت پادشاه خرس‌ها را گرفت. بعد مُهره‌اي از گردنبندش درآورد و داد به حاتم و گفت: «اي حاتم! اين مُهره را پيش خودت نگهدار. تو را از زهر جانوران و آتش و دريا حفظ مي‌كند.»
پادشاه هم عصايي به او داد و گفت: «اگر تو دريا بيفتي، اين عصا مثل كشتي تو را به هرجا كه بخواهي، مي‌برد.»
حاتم رفت و رفت تا رسيد به يك چشمه‌ي آب. ديد رخت خوابي لب چشمه انداخته‌اند، اما كسي ديده نمي‌شود. ناگهان ديد جواني آمد. جوان به حاتم سلام كرد و پرسيد: «تو كي هستي و كجا مي‌روي؟»
حاتم سرگذشتش را تعريف كرد. يكهو يك نفر آمد كه دو كاسه شيربرنج و دو قرص نان تو دستش بود. جوان و حاتم غذا خوردند و جوان رو به حاتم كرد و گفت: «كمي كه جلوتر بروي، مي‌رسي به دوراهي. راه دست راست دور، اما بي‌خطر است. راه دست چپ نزديك، اما هم دريا جلو راهت مي‌بيني و هم خطر زياد دارد.»
حاتم رفت تا رسيد به دوراهي. از دست چپ رفت. از دور شعله‌ي آتشي ديد. جلو رفت و ديد اژدهايي است و از دهانش آتش بيرون مي‌آيد. اژدها حاتم را بلعيد. دو شبانه روز تو شكم اژدها بود و از بس راه رفت تا دل و روده‌ي اژدها را له كرد. اژدها ديد غذايي را كه خورده، نمي‌تواند هضم كند، دل و روده‌اش هم له و لورده مي‌شود. حاتم را استفراغ كرد و بعد فلنگ را بست. حاتم رفت تا لب دريا و لباس‌هايش را كند كه بشويد. ناگهان دستي از دريا بيرون آمد و گريبان او را گرفت و لباس او را هم با دست ديگر برداشت و حاتم را كشيد تو دريا. به ته دريا كه رسيد، همان دست او را برد تو باغي كه دختر خيلي خوشگلي آنجا نشسته بود كه نصف تنش آدم و نصف ديگرش ماهي بود. آن نازنين گفت:‌«سلام حاتم! چند روز است كه منتظر توام. به گفته‌ي بزرگان ما، تو بايد دو روز پيش مي‌رسيدي. بنشين و غذا بخور.»
غذا كه خوردند، دختره گفت: «مرا عقد كن.»
حاتم قبول نكرد. دختره گفت: ‌«اگر قبول نكني، مي‌دهم گوشتت را ريزريز كنند.»
حاتم ناچار قبول كرد. سه روز آنجا ماند. بعد به دختره گفت: «براي كاري اين همه خطر را به جان خريده‌ام و بايد بروم.»
دختر گفت: ‌«اگر قول مي‌دهي كه برگردي پيش من، قبول مي‌كنم.»
حاتم قبول كرد. بعد دختره حاتم را پشت خودش نشاند و رساند به آن طرف دريا و گفت: «همين راه را كه بروي، مي‌رسي به كوه قاف. حاتم دو روز تو راه بود تا رسيد به پاي كوه. ديد آنجا چشمه‌ي آبي است و درخت‌هاي سبز دورش صف بسته‌اند.»
پيرمرد درويشي آنجا نشسته بود. حاتم سلام كرد. درويش جواب سلام حاتم را داد و گفت: «به چه جرأت و قدرتي و براي چه كاري اينجا آمده‌اي؟»
حاتم گفت: «به قدرت خدا آمده‌ام تا بدانم چرا صدايي مي‌گويد: «يكبار ديدم، بار ديگر هوس است.»
درويش گفت: «اما جان به در نمي‌بري.»
حاتم يكهو ديد از طرف غيب سفره‌اي پهن شد و طعام آماده است. نشستند به شام خوردن. صبح درويش به حاتم گفت: «هرچه مي‌گويم خوب گوش كن و همين كار را بكن، وگرنه تا ابد تو طلسم مي‌ماني. از اين كوه كمي كه بالا بروي، نازنين دختري از آب بيرون مي‌آيد. دستت را مي‌گيرد و مي‌كشد تو باغ. وارد آن باغ كه شدي، هزار تايي دختر دورت را مي‌گيرند. هركدام يك جور غمزه مي‌آيند. اگر به هيچ كدام اعتنا نكني، قصري جلو نظرت پيدا مي‌شود. وارد قصر مي‌شوي، تختي زبرجدي آنجا گذاشته‌اند. عكسي به ديوار است. دختري تو آن عكس است كه تاج ياقوت سرخ رو سرش است. پات را رو تخت مي‌گذاري. عكس مي‌شود يك دختر و مي‌آيد جلو تو و دست به سينه مي‌ايستد. نقاب هم به صورت زده است. خوب كه تماشا كرد، دست او را مي‌گيري و مي‌رسي به آنجايي كه مي‌خواهي و آن شخص را مي‌بيني. اگر تا ده سال هم به او دست نزني، او همان طور مي‌ايستد.
حاتم دست پيرمرد را بوسيد و با او خداحافظي كرد و راه افتاد. همان طور كه پيرمرد گفته بود، رفتار كرد. تا جايي كه عكس تبديل به دختر شد و آمد ايستاد جلو حاتم. حاتم نقاب او را كنار زد و ديد اگر تمام نقاش‌هاي عالم جمع بشوند، نمي‌توانند حلقه‌ي يك چشم او را بكشند. حاتم سه روز محو تماشاي دختره بود.
روز سوم حاتم به خودش گفت اگر يك عمر هم بنشيني، از تماشايش سير نمي‌شوي. احمد بيچاره هم تو غم جدايي مانده. دست دختره را گرفت كه يكهو يك نفر از زير تخت بيرون آمد و لگدي به حاتم زد كه اي خيره‌سر! چه كار مي‌كني؟
حاتم بي‌هوش شد. به هوش كه آمد، تو يك بيابان بي‌آب و علفي افتاده. صدايي به گوش او خورد. كه يك بار ديدم. بار ديگر هوس است. رفت دنبال صدا. دو شب و دو روز راه رفت تا رسيد به جايي كه پيرمردي نشسته بود لب جو، ناله مي‌كرد. حاتم سلام كرد و گفت: «اي پيرمرد! چه ديده‌اي كه بار ديگر هوس است؟»
پيرمرد گفت: «من عاشق دختري بودم. او از من تخم مرواريد خواست. دنبال آن تا كوه قاف آمدم كه يك دفعه نازنيني مرا به باغي كشيد. چند هزار نازنين دورم را گرفتند و هركدام يك جور غمزه مي‌آمدند. من به طرف يكي از آنها دست دراز كردم كه يكهو دختري كه تو عكس بود و تاج ياقوت رو سرش بود، جلو آمد و كشيده‌اي به گوشم زد و گفت دور شو! هفت سال بي‌هوش بودم. وقتي به هوش آمدم، خودم را تو اين بيابان ديدم. هرچه مي‌گردم، راهي پيدا نمي‌كنم.»
حاتم گفت: «اگر قول بدهي كه ديگر دست به آن نازنين‌ها نزني، تو را مي‌برم آنجا.»
حاتم او را برد به باغچه و گفت: «اين همان جايي است كه آن نازنين از دريا بيرون مي‌آيد و تو را مي‌برد.»
پيرمرد از حاتم تشكر كرد. حاتم خداحافظي كرد و راه افتاد تا رسيد لب دريا. ديد دختر ماهي آنجا نشسته است. به او گفت: «من بايد بروم. نشاني خودم را مي‌دهم. اگر خواستي تو خشكي زندگي كني، بيا پيش من.»
دختر ماهي قبول كرد. با هم خداحافظي كردند و حاتم راه افتاد تا رسيد پيش جوان درويش. يك شب پيش او ماند. بعد راه افتاد تا رسيد به دختر خرس. يك ماه پيش دختر خرس ماند. وقتي خواست راه بيفتد، گفت: ‌«اگر خواستي بين آدم‌ها زندگي كني، كسي را مي‌فرستم كه پيش من بيايي.»
دختر قبول كرد. حاتم از او خداحافظي كرد و سر راه كفتارها را ديد كه به قول خودشان وفا كرده بودند. حاتم رفت تا رسيد به شغال‌ها. يك شب پيش آنها ماند. ديد سه چهار تا بچه شغال هم آنجاست. خوشحال بودند كه بچه‌دار شده‌اند. با آنها هم خداحافظي كرد و راه افتاد تا رسيد به شاه‌آباد. احمد را تو مهمان خانه پيدا كرد. با هم رفتند پيش دختره. دختره از پشت پرده به حاتم گفت: «من همان روز اول مي‌خواستم كه با درخواست شما موافقت كنم، اما به خاطر مردم نمي‌توانستم. چون عهد كرده بودم كه زن مردي نشوم. حالا من مال توام.»
حاتم دختره را بخشيد به احمد. هفت شب و هفت روز جشن گرفتند. حاتم فرستاد دنبال دختر خرس و دختر ماهي. آنها هم آمدند و با هم برگشتند به يمن و سال‌هاي سال به خير و خوشي با هم زندگي كردند.



منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانه‌های ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط