نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. يه باباي خاركني بود كه يك پسر كچل داشت. زد و پيرمرد مُرد. پس از مدتي مادر كچل ناچار او را دنبال خار، به صحرا فرستاد. كچل دو روز رفت به صحرا و خاري پيدا نكرد. تا اين كه روز سوم تو آب رودخانه چشمش افتاد به چهار دسته گل كه موسم روئيدنشان نبود. گلها را از آب گرفت و آورد به خانه. چون تو آن فصل گل بيموسم نميروئيد، مادر كچل آنها را برد به قصر پادشاه هديه داد به شاه. پادشاه هم در عوض مقداري پول طلا به او داد. وزير دست چپ شاه كه خيلي بدجنس بود، به مادر كچل حسودي كرد و زد به سرش كه كچل را از ميان بردارد. به پادشاه گفت: «شما چهل تا سوگلي داريد و اين چهار دسته گل كفاف آنها را نميدهد. بهتر است كچل را بفرستيد تا چهل دسته گل بياورد.»
پادشاه كچل را خواست و به او دستور داد تا برود چهل دسته گل بيموسم برايش بياورد. كچل حسابي دمغ شد و به خانه رفت و با مادرش خداحافظي كرد و راه افتاد و دنبال آب رودخانه را گرفت تا رسيد به باغي. چشم او به تخت جواهرنشاني افتاد كه روي آن شمد سفيدي كشيده بودند. كچل شمد را كنار زد و ديد دختر جوان خوشگلي دراز كشيده كه سرش را بريده و گذاشتهاند رو سينهاش. كچل ترسيد و خودش را پنهان كرد. پس از مدتي ديوي از آسمان آمد و از رو درختي يك دبهي روغن و يك تركهي خيزران برداشت. سر دختر را با روغن به تنش چسباند و با تركه شروع كرد به زدن دختره. دختره عطسهاي كرد و بلند شد و نشست. ديو غذايي به دختره داد و دوباره سرش را بريد و رفت. پسر ديد قطرههاي خون دختره ميافتد تو آب و تبديل به دسته گل بيموسم ميشود. كچل دبهي روغن و تركهي خيزران را برداشت و دختر را زنده كرد. از دختر پرسيد كه تو كي هستي و اين ديو از تو چي ميخواهد؟ دختر گفت: «من دختر شاه پريانم و اين ديو عاشق من شده و مرا دزديده.»
كچل به او قول داد كه آزادش ميكند. به دختره نصيحت كرد كه با ديو راه بيايد. اين دفعه كه ديو زندهاش كرد، كلك بزند و به ديو حالي كند كه او هم دوستش دارد. طوري كه ديو باور كند و از زير زبانش دربياورد كه شيشهي عمرش كجاست. كچل اين را گفت و سر دختر را بريد و به پناهگاهش رفت. مدتي گذشت و ديد كه ديو آمد و با روغن و تركه دختر را زنده كرد.
دختر اين بار با او راه آمد و با ناز و عشوه ديو را گول زد و پي برد كه شيشهي عمر ديو در پاي راست آهوي لنگي است. ديو كه رفت، پسر هم راه افتاد و رفت سر چشمه و آهو را پيدا كرد و شيشهي عمر را از پاي آهو بيرون آورد و برگشت پيش دختر. وقتي ديو آمد و دختر و كچل را ديد، عصباني شد. اما كچل شيشهي عمر ديو را به او نشان داد. ديو خيلي ترسيد. كچل به ديو گفت: «برو تمام طلا و جواهر خودت را از سياه چال بيار و رو يك شاخت بگذار و من و اين دختر را هم رو شاخ ديگرت سوار كن و به شهر و ديارمان برسان. در عوض من هم شيشهي عمرت را پس ميدهم.»
ديو همين كار را كرد و آنها را به شهر پسره رساند. وقتي به شهر رسيدند، پسر شيشهي عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. پسر دختر را با طلا و جواهر به خانهاش برد. بعد به دستور دختر تشت طلائي پر آب كرد. باز سر دختر را بريد و چهل قطره از خون دختره را تو آب ريخت. هر قطرهي خونش شد يك دسته گل بيموسم. بعد كچل با روغن و تركهي خيزران دختره را زنده كرد و چهل دسته گل را براي شاه برد. شاه و اطرافيان او پول طلاي درست و حسابي به كچل دادند. وزير دست چپ بيشتر دلگير شد و شاه را به هوس انداخت تا دواي جواني را برايش بياورد. به كچل گفت كه دواي او شيرِ شير در پوست شير به بار شير است. شاه كچل را احضار كرد و چيزي را كه وزير به او ياد داده بود، از كچل خواست. كچل به خانه رفت و ماجرا را به دختره گفت. دختره گفت كه به شاه بگو كه يك طناب ابريشم هزار ذرعي ميخواهم از پول وزير؛ هزاران هزار سكهي طلا ميخواهم از پول وزير؛ چهل دست لباس آهنين ميخواهم از پول وزير و چهل كفش آهني ميخواهم از پول وزير. كچل پيش شاه رفت و چيزهايي را كه دختره به او ياد داده بود، به شاه گفت. شاه هم به وزير دستور داد تا چيزهايي را كه كچل گفته آماده كند. وزير كه داشت از حرص ميتركيد، مجبور شد دستور شاه را اجرا كند.
كچل با راهنمايي دختر شاه پريان به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به بيشهاي كه كنارش شيري افتاده بود و خار بزرگي به پايش رفته بود. پسر با طناب ابريشمي خار را از پاي شير درآورد. شير از هوش رفت و وقتي به هوش آمد، از كچل پرسيد كه عوض اين كار چي ميخواهد، چون بنا دارد كه خدمتي به او بكند. كچل به او گفت كه شيرِ شير در پوستِ شير به بارِ شير ميخواهد. شير كه از كچل محبت ديده بود، تمام شيرها را صدا كرد و چيزي را كه پسر ميخواست، به او داد. پسر سوار شيري شد و به قصر پادشاه رفت. شاه تو شيرِ شير شنا كرد و جوانتر و خوشگلتر شد. بعد، به اطرافيانش امر كرد كه به كچل پول طلا بدهند. وزير كه از حرص تاب و توان نداشت، شاه را به اين طمع انداخت كه با اين كچل ميتواند صاحب ماديان چل كره بشود. شاه كچل را احضار كرد و به او دستور داد كه ماديان چل كره را برايش بياورد. كچل به خانه برگشت و وقتي دختره ماجرا را فهميد، به كچل گفت: «برگرد پيش پادشاه و بگو يك زين مرصع به طلا ميخواهم از پول وزير؛ يك آئينهي بدل نماي طلا ميخواهم از پول وزير؛ هزاران هزار سكه ميخواهم از پول وزير؛ چهل بار شربت كهنه ميخواهم از پول وزير. بارها كه آماده شد، بفرستشان پيش من.»
كچل رفت پيش شاه و چيزهايي را كه از دختر شنيده بود، گفت. شاه به وزير امر كرد كه وسايل سفر كچل را فراهم كند. كچل برگشت به خانه. وقتي بار وزير رسيد، با راهنماييهايي كه از دختره گرفت، راه افتاد تا برود. رفت و رفت تا رسيد به چشمهاي كه آب خيلي زلالي داشت. اين همان چشمهاي بود كه ماديان چل كره براي خوردن آب به آنجا ميآمد. كچل آب را گل آلود كرد. ماديان با چل كرهاش آمد. اما تا ديد آب گل آلود است، رفت. پسر از پناهگاهش بيرون آمد و آب چشمه را صاف و زلال كرد. ماديان چل كره دوباره آمد سر چشمه و ديد آب صاف شده است. خيلي خوشحال شد. پسر به ماديان گفت: «من آب را صاف كردم.»
بعد از ماديان خواهش كرد كه اجازه بدهد كه زين طلايي پشتش بگذارد. ماديان سرش را بالا برد و چشمش به آيينهي مرصع افتاد، كه كچل به شاخهي درخت آويزان كرده بود، خيلي خوشش آمد. قبول كرد و كچل زين را گذاشت پشت ماديان و سوارش شد. جلو كُرهها هم نقل و نبات ريخت و كُرهها دنبال مادرشان حركت كردند، تا رسيدند به قصر پادشاه. پادشاه از ديدن ماديان چل كره خيلي خوشحال شد و به اطرافيانش دستور داد كه پول طلاي زيادي به كچل بدهند. وزير كه حسابي عاصي شده بود، رفت تو پوست پادشاه و حسابي تو گوشش خواند تا كچل را دنبال دختر پادشاه گليم گوش بفرستد. اين بار هم به راهنمايي دختر، كچل چهل بار سقز، چهل بار پيه، چهل دست لباس طلا و هزاران هزار سكهي طلا از وزير گرفت و با چند نفر ديگر راهي شد. در بين راه به مورچههايي برخورد كه به اندازهي شتر بودند. پيهها را مثل ديواري دور خودشان كشيدند و نشستند تا خستگي در كنند.
وقتي خستگي سفر حسابي از تنشان در رفت، راه افتادند. كچل تو راه به گوش گير، لك لجن خور، سرماخور، شلنگ انداز و قلعهي سنگ انداز برخورد و آنها با كچل دوست و همراه شدند و رفتند و رفتند تا اينكه رسيدند به شهر پادشاه گليم گوش. پادشاه كچل و آدمهاي همراهش را دعوت كرد به قصر خود و به اطرافيانش دستور داد كه تو غذاشان سم بريزند. گوش گير اين نيت پادشاه را برملا كرد. شاه ناچار از كچل عذرخواهي كرد و به او گفت: «اگر ميخواهي دختر مرا ببري، چند شرط را بايد به جا بياري. اول اينكه چاهي را كه سالهاي سال پاك نشده، يك روزه پاك كنيد.»
لك لجن خور فوري دست به كار شد و يك روزه لجن چاه را كشيد بالا. شاه ديد كه رو دست خورده و اينها آدمهايي نيستند كه به اين آساني ميدان را خالي كنند. فكري كرد و گفت: «آب حمامي را پنج شبانه روز ميجوشانيم، يكي از شما بايد برود و ساعتي آنجا باشد و موقعي كه بيرون ميآيد، بگويد سردم است.»
اين هم كاري نداشت. سرماخور رفت تو حمام و ساعتي آنجا ماند و با لرز بيرون آمد. پادشاه گليم گوش ناراحت شد و كلك تازهاي رو كرد و خواست كه نامهاي را به كشور همسايه برسانند و جوابش را هم در عرض پنج ساعت بياورند. شلنگ انداز هم راه افتاد و پادشاه را از رو برد. پادشاه ديگر عقلش به چيزي قد نميداد. ديد آنها همهي شرطها را به جا آوردهاند. وانمود كرد كه دختر را به آنها ميدهد. ولي ميخواست كلكي بزند و به جاي دخترش كنيزي بفرستد كه گوش گير حرفشان را شنيد و تير پادشاه باز هم به سنگ خورد. از سر ناچاري دختر را داد. وقتي كچل و دختر به شهر رسيدند، يك راست به قصر پادشاه رفتند. پادشاه دختر را كه ديد، ديگر در پوستش نميگنجيد. چند روزي گذشت، اما وزير كه هنوز از دست كچل كلافه بود، باز رفت تو پوست شاه و تحريكش كرد كه كچل را بفرستد به آن دنيا تا از پدر و مادرشان كه مرده بودند، خبري بياورد. شاه وسوسه شد و كچل را احضار كرد و چيزي را كه وزير يادش داده بود، به كچل گفت. كچل به خانه رفت و از دختره راهنمايي خواست. دختره دويست عمله آورد و نقبي از قصر شاه تا قبرستان كند و تو نقب هم هيزم چيد و روي هيزمها روغن چراغ ريخت. كچل پيش شاه رفت و از شاه و وزير خواست كه با او به ديدن پدر و مادرشان بروند. كچل آنها را داخل نقب برد و وقتي به ته نقب رسيدند، كچل از راه مخفي فلنگ را بست و هيزمها را آتش زد. وزير و شاه هر دو سوختند و از بين رفتند. كچل هم شد پادشاه.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
پادشاه كچل را خواست و به او دستور داد تا برود چهل دسته گل بيموسم برايش بياورد. كچل حسابي دمغ شد و به خانه رفت و با مادرش خداحافظي كرد و راه افتاد و دنبال آب رودخانه را گرفت تا رسيد به باغي. چشم او به تخت جواهرنشاني افتاد كه روي آن شمد سفيدي كشيده بودند. كچل شمد را كنار زد و ديد دختر جوان خوشگلي دراز كشيده كه سرش را بريده و گذاشتهاند رو سينهاش. كچل ترسيد و خودش را پنهان كرد. پس از مدتي ديوي از آسمان آمد و از رو درختي يك دبهي روغن و يك تركهي خيزران برداشت. سر دختر را با روغن به تنش چسباند و با تركه شروع كرد به زدن دختره. دختره عطسهاي كرد و بلند شد و نشست. ديو غذايي به دختره داد و دوباره سرش را بريد و رفت. پسر ديد قطرههاي خون دختره ميافتد تو آب و تبديل به دسته گل بيموسم ميشود. كچل دبهي روغن و تركهي خيزران را برداشت و دختر را زنده كرد. از دختر پرسيد كه تو كي هستي و اين ديو از تو چي ميخواهد؟ دختر گفت: «من دختر شاه پريانم و اين ديو عاشق من شده و مرا دزديده.»
كچل به او قول داد كه آزادش ميكند. به دختره نصيحت كرد كه با ديو راه بيايد. اين دفعه كه ديو زندهاش كرد، كلك بزند و به ديو حالي كند كه او هم دوستش دارد. طوري كه ديو باور كند و از زير زبانش دربياورد كه شيشهي عمرش كجاست. كچل اين را گفت و سر دختر را بريد و به پناهگاهش رفت. مدتي گذشت و ديد كه ديو آمد و با روغن و تركه دختر را زنده كرد.
دختر اين بار با او راه آمد و با ناز و عشوه ديو را گول زد و پي برد كه شيشهي عمر ديو در پاي راست آهوي لنگي است. ديو كه رفت، پسر هم راه افتاد و رفت سر چشمه و آهو را پيدا كرد و شيشهي عمر را از پاي آهو بيرون آورد و برگشت پيش دختر. وقتي ديو آمد و دختر و كچل را ديد، عصباني شد. اما كچل شيشهي عمر ديو را به او نشان داد. ديو خيلي ترسيد. كچل به ديو گفت: «برو تمام طلا و جواهر خودت را از سياه چال بيار و رو يك شاخت بگذار و من و اين دختر را هم رو شاخ ديگرت سوار كن و به شهر و ديارمان برسان. در عوض من هم شيشهي عمرت را پس ميدهم.»
ديو همين كار را كرد و آنها را به شهر پسره رساند. وقتي به شهر رسيدند، پسر شيشهي عمر ديو را به زمين زد. ديو دود شد و به هوا رفت. پسر دختر را با طلا و جواهر به خانهاش برد. بعد به دستور دختر تشت طلائي پر آب كرد. باز سر دختر را بريد و چهل قطره از خون دختره را تو آب ريخت. هر قطرهي خونش شد يك دسته گل بيموسم. بعد كچل با روغن و تركهي خيزران دختره را زنده كرد و چهل دسته گل را براي شاه برد. شاه و اطرافيان او پول طلاي درست و حسابي به كچل دادند. وزير دست چپ بيشتر دلگير شد و شاه را به هوس انداخت تا دواي جواني را برايش بياورد. به كچل گفت كه دواي او شيرِ شير در پوست شير به بار شير است. شاه كچل را احضار كرد و چيزي را كه وزير به او ياد داده بود، از كچل خواست. كچل به خانه رفت و ماجرا را به دختره گفت. دختره گفت كه به شاه بگو كه يك طناب ابريشم هزار ذرعي ميخواهم از پول وزير؛ هزاران هزار سكهي طلا ميخواهم از پول وزير؛ چهل دست لباس آهنين ميخواهم از پول وزير و چهل كفش آهني ميخواهم از پول وزير. كچل پيش شاه رفت و چيزهايي را كه دختره به او ياد داده بود، به شاه گفت. شاه هم به وزير دستور داد تا چيزهايي را كه كچل گفته آماده كند. وزير كه داشت از حرص ميتركيد، مجبور شد دستور شاه را اجرا كند.
كچل با راهنمايي دختر شاه پريان به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به بيشهاي كه كنارش شيري افتاده بود و خار بزرگي به پايش رفته بود. پسر با طناب ابريشمي خار را از پاي شير درآورد. شير از هوش رفت و وقتي به هوش آمد، از كچل پرسيد كه عوض اين كار چي ميخواهد، چون بنا دارد كه خدمتي به او بكند. كچل به او گفت كه شيرِ شير در پوستِ شير به بارِ شير ميخواهد. شير كه از كچل محبت ديده بود، تمام شيرها را صدا كرد و چيزي را كه پسر ميخواست، به او داد. پسر سوار شيري شد و به قصر پادشاه رفت. شاه تو شيرِ شير شنا كرد و جوانتر و خوشگلتر شد. بعد، به اطرافيانش امر كرد كه به كچل پول طلا بدهند. وزير كه از حرص تاب و توان نداشت، شاه را به اين طمع انداخت كه با اين كچل ميتواند صاحب ماديان چل كره بشود. شاه كچل را احضار كرد و به او دستور داد كه ماديان چل كره را برايش بياورد. كچل به خانه برگشت و وقتي دختره ماجرا را فهميد، به كچل گفت: «برگرد پيش پادشاه و بگو يك زين مرصع به طلا ميخواهم از پول وزير؛ يك آئينهي بدل نماي طلا ميخواهم از پول وزير؛ هزاران هزار سكه ميخواهم از پول وزير؛ چهل بار شربت كهنه ميخواهم از پول وزير. بارها كه آماده شد، بفرستشان پيش من.»
كچل رفت پيش شاه و چيزهايي را كه از دختر شنيده بود، گفت. شاه به وزير امر كرد كه وسايل سفر كچل را فراهم كند. كچل برگشت به خانه. وقتي بار وزير رسيد، با راهنماييهايي كه از دختره گرفت، راه افتاد تا برود. رفت و رفت تا رسيد به چشمهاي كه آب خيلي زلالي داشت. اين همان چشمهاي بود كه ماديان چل كره براي خوردن آب به آنجا ميآمد. كچل آب را گل آلود كرد. ماديان با چل كرهاش آمد. اما تا ديد آب گل آلود است، رفت. پسر از پناهگاهش بيرون آمد و آب چشمه را صاف و زلال كرد. ماديان چل كره دوباره آمد سر چشمه و ديد آب صاف شده است. خيلي خوشحال شد. پسر به ماديان گفت: «من آب را صاف كردم.»
بعد از ماديان خواهش كرد كه اجازه بدهد كه زين طلايي پشتش بگذارد. ماديان سرش را بالا برد و چشمش به آيينهي مرصع افتاد، كه كچل به شاخهي درخت آويزان كرده بود، خيلي خوشش آمد. قبول كرد و كچل زين را گذاشت پشت ماديان و سوارش شد. جلو كُرهها هم نقل و نبات ريخت و كُرهها دنبال مادرشان حركت كردند، تا رسيدند به قصر پادشاه. پادشاه از ديدن ماديان چل كره خيلي خوشحال شد و به اطرافيانش دستور داد كه پول طلاي زيادي به كچل بدهند. وزير كه حسابي عاصي شده بود، رفت تو پوست پادشاه و حسابي تو گوشش خواند تا كچل را دنبال دختر پادشاه گليم گوش بفرستد. اين بار هم به راهنمايي دختر، كچل چهل بار سقز، چهل بار پيه، چهل دست لباس طلا و هزاران هزار سكهي طلا از وزير گرفت و با چند نفر ديگر راهي شد. در بين راه به مورچههايي برخورد كه به اندازهي شتر بودند. پيهها را مثل ديواري دور خودشان كشيدند و نشستند تا خستگي در كنند.
وقتي خستگي سفر حسابي از تنشان در رفت، راه افتادند. كچل تو راه به گوش گير، لك لجن خور، سرماخور، شلنگ انداز و قلعهي سنگ انداز برخورد و آنها با كچل دوست و همراه شدند و رفتند و رفتند تا اينكه رسيدند به شهر پادشاه گليم گوش. پادشاه كچل و آدمهاي همراهش را دعوت كرد به قصر خود و به اطرافيانش دستور داد كه تو غذاشان سم بريزند. گوش گير اين نيت پادشاه را برملا كرد. شاه ناچار از كچل عذرخواهي كرد و به او گفت: «اگر ميخواهي دختر مرا ببري، چند شرط را بايد به جا بياري. اول اينكه چاهي را كه سالهاي سال پاك نشده، يك روزه پاك كنيد.»
لك لجن خور فوري دست به كار شد و يك روزه لجن چاه را كشيد بالا. شاه ديد كه رو دست خورده و اينها آدمهايي نيستند كه به اين آساني ميدان را خالي كنند. فكري كرد و گفت: «آب حمامي را پنج شبانه روز ميجوشانيم، يكي از شما بايد برود و ساعتي آنجا باشد و موقعي كه بيرون ميآيد، بگويد سردم است.»
اين هم كاري نداشت. سرماخور رفت تو حمام و ساعتي آنجا ماند و با لرز بيرون آمد. پادشاه گليم گوش ناراحت شد و كلك تازهاي رو كرد و خواست كه نامهاي را به كشور همسايه برسانند و جوابش را هم در عرض پنج ساعت بياورند. شلنگ انداز هم راه افتاد و پادشاه را از رو برد. پادشاه ديگر عقلش به چيزي قد نميداد. ديد آنها همهي شرطها را به جا آوردهاند. وانمود كرد كه دختر را به آنها ميدهد. ولي ميخواست كلكي بزند و به جاي دخترش كنيزي بفرستد كه گوش گير حرفشان را شنيد و تير پادشاه باز هم به سنگ خورد. از سر ناچاري دختر را داد. وقتي كچل و دختر به شهر رسيدند، يك راست به قصر پادشاه رفتند. پادشاه دختر را كه ديد، ديگر در پوستش نميگنجيد. چند روزي گذشت، اما وزير كه هنوز از دست كچل كلافه بود، باز رفت تو پوست شاه و تحريكش كرد كه كچل را بفرستد به آن دنيا تا از پدر و مادرشان كه مرده بودند، خبري بياورد. شاه وسوسه شد و كچل را احضار كرد و چيزي را كه وزير يادش داده بود، به كچل گفت. كچل به خانه رفت و از دختره راهنمايي خواست. دختره دويست عمله آورد و نقبي از قصر شاه تا قبرستان كند و تو نقب هم هيزم چيد و روي هيزمها روغن چراغ ريخت. كچل پيش شاه رفت و از شاه و وزير خواست كه با او به ديدن پدر و مادرشان بروند. كچل آنها را داخل نقب برد و وقتي به ته نقب رسيدند، كچل از راه مخفي فلنگ را بست و هيزمها را آتش زد. وزير و شاه هر دو سوختند و از بين رفتند. كچل هم شد پادشاه.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.