نویسنده: محمد قاسم زاده
يكي بود، يكي نبود. غير از خدا هيچ كي نبود. زني بود و پسري داشت به اسم حسن. اين پسر خيلي ترسو بود. تنبل هم بود و همه به او ميگفتند حسن ترسالو. حسن ترسالو از بس كه ترسو بود، روز روشن هم دو چشمش را محكم ميبست كه جايي را نبيند. وقتي هم كه مادرش بلانسبت ميخواست او را ببرد مستراح، بايد دست او را ميگرفت و ميكشيد و مثل كورها ميبرد. مادرش ديگر از دست حسن عاجز شده بود. روزي كه او را ميبرد مستراح آهسته دست او را كشيد و در حياط را باز كرد و او را به كوچه برد و گفت: «اين جا مستراح است.»
اين را گفت و در را محكم بست. حسن ترسالو فرياد زد: «اي امان! اي دخيل! مادر در را باز كن.»
مادرش گفت: «نه. غيرممكن است. ديگر خسته شدهام. برو. چه قدر عذاب بكشم. تا كي مثل بچه كوچولو تر و خشكت كنم.»
حسن ترسالو از ترس چشمش را باز نكرد و رفت و رفت و رفت تا سردش شد و فهميد كه رسيده به بيابان. همان جا دراز كشيد و از خستگي و گرسنگي خوابش برد. نزديك صبح شلوارش را كثيف كرد. آهسته چشمش را باز كرد و ديد كه آفتاب داغ پهن شده و مگس سر تا پايش را گرفته، شروع كرد به گرفتن و كشتن مگسها. دو سه تا مگس كشت. ديگر خسته شده بود. كف دستش با تكه زغالي نوشت: جان جان حسن پهلوان! كشندهي پلنگ و شير ژيان! كه با يك ضربه سي و سه جاندار را كرده بيجان.
اين را نوشت و خوابيد. از قضا دو نره ديو كه هر سال سر به دست آوردن دختر پادشاه، با پادشاه آن سرزمين ميجنگيدند و شكست ميخوردند، همان طور كه نعره ميزدند، از آن نزديكي ميگذشتند كه يكهو چشمشان به حسن ترسالو افتاد و كف دستش را خواندند و مات و حيرت زده به همديگر گفتند: «آن كسي را كه دنبالش ميگشتيم، پيدا كرديم. كسي بهتر از اين براي جنگ با پادشاه پيدا نميشود.»
حسن را بيدار كردن و پرسيدند: «تو پهلواني؟»
حسن آهسته گوشهي چشمش را باز كرد و ديد كه دو تا نره ديو با شاخهاي دراز بالاي سرش ايستادهاند و نگاهش ميكنند. دستپاچه شد و گفت: «بله. بله. من حسن پهلوانم.»
نره ديوها گفتند: «ميخواهيم ببريمت به جنگ پادشاه.»
حسن گفت: «اي به چشم. ميآيم. شما اينجا بنشينيد تا بروم سر و صورتم را بشويم.»
حسن رفت كنار رودخانه. شلوارش را شست و خيس خيس پوشيد و پس از اينكه سر و صورتش را صفا داد، برگشت. نره ديوها گفتند: «تو را به جنگ پادشاه ميبريم. چون امسال تو را هم داريم، شكستش ميدهيم. حالا بگو چه سلاحي ميخواهي تا برايت بياوريم. اسب بادي، بوراني، اسب توفاني، اسب جنگي؛ هركدام را بخواهي، زود حاضر ميكنيم.»
حسن از هول گفت: «اسب بادي».
نره ديوها رفتند و يك اسب بادي آوردند كه چهار دست و پاي آن را به زور گرفته بودند كه فرار نكند. حسن به خودش گفت: «اگر دست و پاي اين اسب را ول كنند، معلوم نيست چي به روز من بيايد.»
بعد رو كرد به ديوها و گفت: «اگر مرا پشت اين اسب بگذاريد، ميافتم. برويد قير آب كنيد و رو گردهي اسب بريزيد و مرا روش بچسبانيد.»
ديوها رفتند و ديگي قير آب كردند و رو پشت اسب ريختند و حسن را رو آن چسباندند. همين كه دست و پاي اسب را ول كردند، به حسن گفتند: «ما از جلو، باد در تنورهي خودمان مياندازيم و ميرويم. تو هم پشت سر ما بيا.»
اسب بادي حسن را برداشت و مثل برق به آسمان برد. حسن ترسالو فرياد زد: «اي پدرسگها! مرا بگيريد! اي ننه سگها! مرا بگيريد! اي داد افتادم! مرا بگيريد. اي فرياد! پرت شدم. مرا بگيريد.»
اسب به درختي نزديك شد و دودستي به درخت چسبيد. درخت كه شمشاد كهن سالي بود، از ريشه كنده شد. حسن شمشاد را به دوش گرفت و عربده كشيد و با اسب بادي تاخت. لشكر پادشاه كه به جنگ آمده بودند، تا چشمشان افتاد به درخت و اسب بادي و حسن كه عربده ميكشيد و ميآمد، دختره را گذاشتند و فرار كردند. نره ديوها رسيدند. حسن را از اسب كندند و چشمهاي او را بوسيدند و گفتند: «اي حسن پهلوان! اين دختر مال تو. باز چي ميخواهي تا بهات بدهيم.»
حسن گفت: «تنها چيزي كه ميخواهم، اين است كه مرا پيش مادرم ببريد و كيسهي پولي به من بدهيد. نره ديوها يك كيسه پول طلا به او دادند و يكي از آنها حسن و دختره و كيسهي پول را به دوش گذاشت و به آسمان تنوره كشيد و رفت و آنها را به در خانهي مادرِ حسن رساند. حسن در زد. مادرِ حسن توي حياط نشسته بود و گفت: «كي در ميزند؟»
حسن گفت: «منم، حسن پهلوان.»
مادر صداي پسر را شناخت و گفت: «اي فلان فلان شده! از كي شدهاي پهلوان؟»
دوباره آمدهاي سراغ من بدبخت كه گند و گهت را بشورم.»
مادرش به پشت بام رفت و از بالا نگاه كرد و ديد كه اي داد و بي داد! حسن سوار گردن يك نره ديو شده و دختر خوشگلي هم كنارش نشسته. با خودش گفت: «اين كه تو اتاق هم ميترسيد و روز روشن چشمها را باز نميكرد، حالا چه طور شده كه سوار گردن نره ديو شده؟»
مادرش در را باز كرد و خودش فرار كرد به اتاق. حسن گفت: «مادر! نترس. من براي اينها خيلي كارهاي خوب كردهام. حالا برو گوسفندي بخر و يك كوزه شراب هم تهيه كن تا به او بدهم.»
مادر از حسن پولي گرفت و رفت گوسفندي و كوزهاي شراب خريد. زود آتشي روشن كرد و گوشت را كباب و سور و سات را آماده كرد. ديو تا كباب و شراب را خورد، گوشهي اتاق گرفت و خوابيد و ناگهان بادي از او در رفت. باد شكمش حسن را به تير سقف چسبانيد. نره ديو نگاهش كرد و گفت: «پهلوان! چرا آنجا رفتهاي؟»
حسن گفت: «راستش پدر مرحومم يك اره و تيشه بيخ سقف پنهان كرده تا هركس به خانهي ما آمد و شاخ و پاي بلندي داشت و نتوانست تو اتاق جا بگيرد، كمي از شاخ و پايش را اره كنم تا راحت بشود.»
نره ديو تا اين را شنيد، دو پا داشت و دو پاي ديگر هم قرض كرد و فلنگ را بست و خودش را به رفيقش رساند. رفيقش گفت: «خوب. راستي خانهاش را ياد گرفتي كه اگر احتياج داشتيم، سراغش برويم.»
نره ديو اولي گفت: «حواست باشد كه دنبال او نروي. نزديك بود شاخها و پاهاي مرا اره كند.»
ديوها رفتند و حسن هم با دختر پادشاه عروسي كرد. اسم خودش را هم گذاشت حسن پهلوان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.
اين را گفت و در را محكم بست. حسن ترسالو فرياد زد: «اي امان! اي دخيل! مادر در را باز كن.»
مادرش گفت: «نه. غيرممكن است. ديگر خسته شدهام. برو. چه قدر عذاب بكشم. تا كي مثل بچه كوچولو تر و خشكت كنم.»
حسن ترسالو از ترس چشمش را باز نكرد و رفت و رفت و رفت تا سردش شد و فهميد كه رسيده به بيابان. همان جا دراز كشيد و از خستگي و گرسنگي خوابش برد. نزديك صبح شلوارش را كثيف كرد. آهسته چشمش را باز كرد و ديد كه آفتاب داغ پهن شده و مگس سر تا پايش را گرفته، شروع كرد به گرفتن و كشتن مگسها. دو سه تا مگس كشت. ديگر خسته شده بود. كف دستش با تكه زغالي نوشت: جان جان حسن پهلوان! كشندهي پلنگ و شير ژيان! كه با يك ضربه سي و سه جاندار را كرده بيجان.
اين را نوشت و خوابيد. از قضا دو نره ديو كه هر سال سر به دست آوردن دختر پادشاه، با پادشاه آن سرزمين ميجنگيدند و شكست ميخوردند، همان طور كه نعره ميزدند، از آن نزديكي ميگذشتند كه يكهو چشمشان به حسن ترسالو افتاد و كف دستش را خواندند و مات و حيرت زده به همديگر گفتند: «آن كسي را كه دنبالش ميگشتيم، پيدا كرديم. كسي بهتر از اين براي جنگ با پادشاه پيدا نميشود.»
حسن را بيدار كردن و پرسيدند: «تو پهلواني؟»
حسن آهسته گوشهي چشمش را باز كرد و ديد كه دو تا نره ديو با شاخهاي دراز بالاي سرش ايستادهاند و نگاهش ميكنند. دستپاچه شد و گفت: «بله. بله. من حسن پهلوانم.»
نره ديوها گفتند: «ميخواهيم ببريمت به جنگ پادشاه.»
حسن گفت: «اي به چشم. ميآيم. شما اينجا بنشينيد تا بروم سر و صورتم را بشويم.»
حسن رفت كنار رودخانه. شلوارش را شست و خيس خيس پوشيد و پس از اينكه سر و صورتش را صفا داد، برگشت. نره ديوها گفتند: «تو را به جنگ پادشاه ميبريم. چون امسال تو را هم داريم، شكستش ميدهيم. حالا بگو چه سلاحي ميخواهي تا برايت بياوريم. اسب بادي، بوراني، اسب توفاني، اسب جنگي؛ هركدام را بخواهي، زود حاضر ميكنيم.»
حسن از هول گفت: «اسب بادي».
نره ديوها رفتند و يك اسب بادي آوردند كه چهار دست و پاي آن را به زور گرفته بودند كه فرار نكند. حسن به خودش گفت: «اگر دست و پاي اين اسب را ول كنند، معلوم نيست چي به روز من بيايد.»
بعد رو كرد به ديوها و گفت: «اگر مرا پشت اين اسب بگذاريد، ميافتم. برويد قير آب كنيد و رو گردهي اسب بريزيد و مرا روش بچسبانيد.»
ديوها رفتند و ديگي قير آب كردند و رو پشت اسب ريختند و حسن را رو آن چسباندند. همين كه دست و پاي اسب را ول كردند، به حسن گفتند: «ما از جلو، باد در تنورهي خودمان مياندازيم و ميرويم. تو هم پشت سر ما بيا.»
اسب بادي حسن را برداشت و مثل برق به آسمان برد. حسن ترسالو فرياد زد: «اي پدرسگها! مرا بگيريد! اي ننه سگها! مرا بگيريد! اي داد افتادم! مرا بگيريد. اي فرياد! پرت شدم. مرا بگيريد.»
اسب به درختي نزديك شد و دودستي به درخت چسبيد. درخت كه شمشاد كهن سالي بود، از ريشه كنده شد. حسن شمشاد را به دوش گرفت و عربده كشيد و با اسب بادي تاخت. لشكر پادشاه كه به جنگ آمده بودند، تا چشمشان افتاد به درخت و اسب بادي و حسن كه عربده ميكشيد و ميآمد، دختره را گذاشتند و فرار كردند. نره ديوها رسيدند. حسن را از اسب كندند و چشمهاي او را بوسيدند و گفتند: «اي حسن پهلوان! اين دختر مال تو. باز چي ميخواهي تا بهات بدهيم.»
حسن گفت: «تنها چيزي كه ميخواهم، اين است كه مرا پيش مادرم ببريد و كيسهي پولي به من بدهيد. نره ديوها يك كيسه پول طلا به او دادند و يكي از آنها حسن و دختره و كيسهي پول را به دوش گذاشت و به آسمان تنوره كشيد و رفت و آنها را به در خانهي مادرِ حسن رساند. حسن در زد. مادرِ حسن توي حياط نشسته بود و گفت: «كي در ميزند؟»
حسن گفت: «منم، حسن پهلوان.»
مادر صداي پسر را شناخت و گفت: «اي فلان فلان شده! از كي شدهاي پهلوان؟»
دوباره آمدهاي سراغ من بدبخت كه گند و گهت را بشورم.»
مادرش به پشت بام رفت و از بالا نگاه كرد و ديد كه اي داد و بي داد! حسن سوار گردن يك نره ديو شده و دختر خوشگلي هم كنارش نشسته. با خودش گفت: «اين كه تو اتاق هم ميترسيد و روز روشن چشمها را باز نميكرد، حالا چه طور شده كه سوار گردن نره ديو شده؟»
مادرش در را باز كرد و خودش فرار كرد به اتاق. حسن گفت: «مادر! نترس. من براي اينها خيلي كارهاي خوب كردهام. حالا برو گوسفندي بخر و يك كوزه شراب هم تهيه كن تا به او بدهم.»
مادر از حسن پولي گرفت و رفت گوسفندي و كوزهاي شراب خريد. زود آتشي روشن كرد و گوشت را كباب و سور و سات را آماده كرد. ديو تا كباب و شراب را خورد، گوشهي اتاق گرفت و خوابيد و ناگهان بادي از او در رفت. باد شكمش حسن را به تير سقف چسبانيد. نره ديو نگاهش كرد و گفت: «پهلوان! چرا آنجا رفتهاي؟»
حسن گفت: «راستش پدر مرحومم يك اره و تيشه بيخ سقف پنهان كرده تا هركس به خانهي ما آمد و شاخ و پاي بلندي داشت و نتوانست تو اتاق جا بگيرد، كمي از شاخ و پايش را اره كنم تا راحت بشود.»
نره ديو تا اين را شنيد، دو پا داشت و دو پاي ديگر هم قرض كرد و فلنگ را بست و خودش را به رفيقش رساند. رفيقش گفت: «خوب. راستي خانهاش را ياد گرفتي كه اگر احتياج داشتيم، سراغش برويم.»
نره ديو اولي گفت: «حواست باشد كه دنبال او نروي. نزديك بود شاخها و پاهاي مرا اره كند.»
ديوها رفتند و حسن هم با دختر پادشاه عروسي كرد. اسم خودش را هم گذاشت حسن پهلوان.
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول.