نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم در اصفهان پیرزنی بود که با تنها پسرش زندگی میکرد. پسره کلبهی کوچکی از خشت و گل ساخته بود و با مادرش به خیرو خوشی روز را به شب و شب را به روز میرساندند. پسره هر روز بلند میشد و ناشتاییاش را میخورد و اره و تبرش را برمیداشت و میرفت جنگل و هیزم میشکست و بار میکرد و میبرد بازار و با پولش نان و رخت و پختی برای خودش و مادرش میخرید. روزی تبرش را برداشت و از خدا قوت خواست و رفت بیشهای نزدیک شهر تا هیزم بشکند. تا پا گذاشت تو بیشه، ببر گنده و درندهای چشمش افتاد به پسره و تا بیچاره به خودش بجنبد، بدبخت فلک زده را تکه تکه کرد و خورد. شکارچیها برای مادره خبر آوردند چه نشستهای که پسرت شد لقمهی ببر. مادره زد تو سر خودش و بنا کرد زارزار گریه و آه و نالهاش تا عرش خدا رفت. خوب که اشک ریخت، بلند شد و رفت پیش حاکم شهر. از قضا قاضی هم آنجا بود. زن بخت برگشته افتاد به پای حاکم شهر و التماس کرد چند جوان گردن کلفت و قلچماق بفرستد تا ببری را که پسرش را دریده و خورده، بگیرند و بیاورند. حاکم شهر گفت به روی چشم و قول داد هرطور شده، ببر را بگیرد. ولی پیرزن بدبخت پسر مرده از داغ پسرش تاب و قرار نداشت و پیش حاکم آن قدر اشک ریخت که آخرسر حاکم شهر به تنگ آمد و گفت دندان رو جگر بگذارد و این قدر آه و ناله نکند تا قاتل پسرش را زودی بگیرد و مجازات کند. حاکم این را گفت و رو کرد به آدمهایی که آنجا بود که کی حاضر است برود آن ببر درنده را بگیرد و بیاورد؟ جوانی آن جا نشسته بود به اسم شیرزاد که شب پیش رفته بود الواطی و آنقدر خورده بود که هنوز سرش منگ بود و خوب حالیاش نبود که حاکم از گرفتن کی یا چی حرف میزند. تا صدای حاکم را شنید، گیج و ویج رفت جلو و گفت حاضر است برود و قاتل را بگیرد. حاکم فرمانی نوشت و داد به دستش و رو کرد به پیرزن داغدار و گفت حالا خاطرش جمع باشد که قاتل را زود میگیرد. پیرزن آرام شد و گفت خدا عمر باعزت به حاکم بدهد و خوب که دعا به جانش کرد، راهش را گرفت و برگشت به خانه و گرفت راحت خوابید.
شیرزاد راه افتاد و رفت خانه و تا رسید، افتاد تو رختخواب و تا صبح عین جنازه خوابید. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، بلند شد و یادش آمد که دیشب چه قولی داده و باید چه کار کند. از ترس چهار ستون بدنش شروع کرد به لرزیدن، ولی پیش خودش حساب کرد که یقین حاکم دیشب شوخی کرده. والا کی میتواند ببر درنده را اسیر کند. شال و کلاه کرد که برود پیش حاکم و فرمانش راه بهاش پس بدهد. هر کاری هم خواست، بکند. کی میتواند ببر درنده را که دشمن جان آدم است، اسیر کند. رفت پیش حاکم و گفت شوخی کرده، اما حاکم گفت برو برگرد ندارد و شیرزاد باید به قولی که داده، عمل کند و هرطور شده ببر را بگیرد و سه روز هم بیشتر مهلت ندارد. اگر دست خالی برگشت، امر میکند تا جان دارد، شلاقش بزنند.
شیرزاد بیچاره که تو مستی غلطی کرده بود، دید بدجوری تو مخمصه افتاده و ناچار راه افتاد شاید از دور هم که شده، ببر را ببیند. رفت و رفت تا رسید به کوه و با ترسی رفت بالا. سه روز تمام از کوه بالا رفت و پائین آمد و اطراف را گشت و دریغ از یک بچه ببر. هر روز دست خالی با دل بریان و چشم گریان برگشت خانه. بعد از تمام شدن مهلت، حاکم دستور داد سیصد ضربه شلاق بهاش بزنند و چند هفته هم گذشت و شیرزاد نتوانست ببر را پیدا کند، به فرمان حاکم هر سه روز شلاق میخورد و به حالی افتاده بود که دشمن هم به حالش گریه میکرد. روزی ناامید و گرفته زد به کوه و رسید به خانهی کوچکی که تو کمرکش کوه بود و رفت و افتاد رو زمین و هایهای به حال خودش گریه کرد که چه غلطی کرد که آن زهر ماری را خورد و خودش را به این روز انداخت. اگر آن زهر مار را کوفت نکرده بود، هوش و حواسش به جا بود و غلط زیادی نمیکرد.
همینطور که داشت با خودش حرف میزد، صدای نرم و آرامی رسید به گوشش.
برگشت دید ببر بزرگی ایستاده تو چارچوب در و با چشم خمار نگاهش میکند.
شیرزاد با این که ترسیده بود، گفت: «ای ببر باادب! اگر پسر پیرزن را ناشتایی خورده ای، بیا و مردانگی بکن و اجازه بده گردنت را ببندم.»
این را گفت و با ترس و لرز طنابی از جیبش درآورد و یواش یواش رفت طرف ببر و طناب را انداخت گردنش. ببر یک دقیقهای خیره شد به چشم شیرزاد و آن وقت راه افتاد و با شیرزاد رفت پیش حاکم شهر. از قضا آن روز تو منزل حاکم مجلسی به پا بود و پیرزن هم آمده بود. ببر سرش را انداخت پائین و ایستاد. حاکم به ببر گفت: «پسر این پیرزن را تو خوردهای؟»
ببر با قیافهی گرفته سرش را تکان داد. حاکم گفت وقتی میداند مقصر است، باید بداند سزای قاتل مرگ است. ببر این دفعه هم با غصه سرش را تکان داد. حال حاکم از پشیمانی و خوش قلبی ببر منقلب شد و گفت: «پسری را که خوردهای، نانآور این پیرزن بود و بی او کارش معطل مانده. اگر آزادت کنم، حاضری پسر این پیرزن بشوی و برایش کار کنی و نانآورش بشوی؟»
ببر این دفعه خوشحال شد و چندبار سرش را تکان داد. حاکم دستور داد ببر را باز کنند. بر همین که خودش را آزاد دید، جستی زد و از مجلس بیرون رفت و رو به بیشه فرار کرد. پیرزن با چشم پر اشک برگشت به خانه و چون ببر را بی مجازات آزاد کرده بودند و خون پسرش پامال شده بود، تمام شب اشک ریخت. صبح تا چشم باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. یکهو حیران و مات ماند و دید آهوی کشتهای افتاده کنار در خانه. ایستاده بود و نمیدانست چی بگوید. بعد خوشحال و خندان رفت و آهو را برداشت و به اندازهی نیازش پخت و بقیهاش را برد فروخت. از آن روز به بعد، ببر هر روزه آهویی میکشت و بعضی وقتها هم چیزهای ابریشمی و طلا و نقره هم میآورد و جلو در خانهی پیرزن میگذاشت. مدتی که گذشت، آن قدر سربه راه شد که دیگر میرفت تو خانهی پیرزن و شب هم تو رختخواب میخوابید. روزی که زد و پیرزن ناخوش شد و افتاد تو رختخواب و مرد، ببر از ته دل جیغی کشید و خودش را رساند به قبرستان و تا چشمش افتاد به قبر پیرزن، طاقت نیاورد و مثل رعد و برق غرید و اشک ریخت و با دل بریان و چشم گریان زد به بیشه و رفت.
ببر هنوز زنده است و به خیر و خوشی در بیشه زندگی میکند.
بازنوشتهی افسانه شیرزاد یا ببر و پیرزن، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، صص 352 - 355
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
شیرزاد راه افتاد و رفت خانه و تا رسید، افتاد تو رختخواب و تا صبح عین جنازه خوابید. آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، بلند شد و یادش آمد که دیشب چه قولی داده و باید چه کار کند. از ترس چهار ستون بدنش شروع کرد به لرزیدن، ولی پیش خودش حساب کرد که یقین حاکم دیشب شوخی کرده. والا کی میتواند ببر درنده را اسیر کند. شال و کلاه کرد که برود پیش حاکم و فرمانش راه بهاش پس بدهد. هر کاری هم خواست، بکند. کی میتواند ببر درنده را که دشمن جان آدم است، اسیر کند. رفت پیش حاکم و گفت شوخی کرده، اما حاکم گفت برو برگرد ندارد و شیرزاد باید به قولی که داده، عمل کند و هرطور شده ببر را بگیرد و سه روز هم بیشتر مهلت ندارد. اگر دست خالی برگشت، امر میکند تا جان دارد، شلاقش بزنند.
شیرزاد بیچاره که تو مستی غلطی کرده بود، دید بدجوری تو مخمصه افتاده و ناچار راه افتاد شاید از دور هم که شده، ببر را ببیند. رفت و رفت تا رسید به کوه و با ترسی رفت بالا. سه روز تمام از کوه بالا رفت و پائین آمد و اطراف را گشت و دریغ از یک بچه ببر. هر روز دست خالی با دل بریان و چشم گریان برگشت خانه. بعد از تمام شدن مهلت، حاکم دستور داد سیصد ضربه شلاق بهاش بزنند و چند هفته هم گذشت و شیرزاد نتوانست ببر را پیدا کند، به فرمان حاکم هر سه روز شلاق میخورد و به حالی افتاده بود که دشمن هم به حالش گریه میکرد. روزی ناامید و گرفته زد به کوه و رسید به خانهی کوچکی که تو کمرکش کوه بود و رفت و افتاد رو زمین و هایهای به حال خودش گریه کرد که چه غلطی کرد که آن زهر ماری را خورد و خودش را به این روز انداخت. اگر آن زهر مار را کوفت نکرده بود، هوش و حواسش به جا بود و غلط زیادی نمیکرد.
همینطور که داشت با خودش حرف میزد، صدای نرم و آرامی رسید به گوشش.
برگشت دید ببر بزرگی ایستاده تو چارچوب در و با چشم خمار نگاهش میکند.
شیرزاد با این که ترسیده بود، گفت: «ای ببر باادب! اگر پسر پیرزن را ناشتایی خورده ای، بیا و مردانگی بکن و اجازه بده گردنت را ببندم.»
این را گفت و با ترس و لرز طنابی از جیبش درآورد و یواش یواش رفت طرف ببر و طناب را انداخت گردنش. ببر یک دقیقهای خیره شد به چشم شیرزاد و آن وقت راه افتاد و با شیرزاد رفت پیش حاکم شهر. از قضا آن روز تو منزل حاکم مجلسی به پا بود و پیرزن هم آمده بود. ببر سرش را انداخت پائین و ایستاد. حاکم به ببر گفت: «پسر این پیرزن را تو خوردهای؟»
ببر با قیافهی گرفته سرش را تکان داد. حاکم گفت وقتی میداند مقصر است، باید بداند سزای قاتل مرگ است. ببر این دفعه هم با غصه سرش را تکان داد. حال حاکم از پشیمانی و خوش قلبی ببر منقلب شد و گفت: «پسری را که خوردهای، نانآور این پیرزن بود و بی او کارش معطل مانده. اگر آزادت کنم، حاضری پسر این پیرزن بشوی و برایش کار کنی و نانآورش بشوی؟»
ببر این دفعه خوشحال شد و چندبار سرش را تکان داد. حاکم دستور داد ببر را باز کنند. بر همین که خودش را آزاد دید، جستی زد و از مجلس بیرون رفت و رو به بیشه فرار کرد. پیرزن با چشم پر اشک برگشت به خانه و چون ببر را بی مجازات آزاد کرده بودند و خون پسرش پامال شده بود، تمام شب اشک ریخت. صبح تا چشم باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. یکهو حیران و مات ماند و دید آهوی کشتهای افتاده کنار در خانه. ایستاده بود و نمیدانست چی بگوید. بعد خوشحال و خندان رفت و آهو را برداشت و به اندازهی نیازش پخت و بقیهاش را برد فروخت. از آن روز به بعد، ببر هر روزه آهویی میکشت و بعضی وقتها هم چیزهای ابریشمی و طلا و نقره هم میآورد و جلو در خانهی پیرزن میگذاشت. مدتی که گذشت، آن قدر سربه راه شد که دیگر میرفت تو خانهی پیرزن و شب هم تو رختخواب میخوابید. روزی که زد و پیرزن ناخوش شد و افتاد تو رختخواب و مرد، ببر از ته دل جیغی کشید و خودش را رساند به قبرستان و تا چشمش افتاد به قبر پیرزن، طاقت نیاورد و مثل رعد و برق غرید و اشک ریخت و با دل بریان و چشم گریان زد به بیشه و رفت.
ببر هنوز زنده است و به خیر و خوشی در بیشه زندگی میکند.
بازنوشتهی افسانه شیرزاد یا ببر و پیرزن، فرهنگ عامیانهی مردم ایران، صادق هدایت، صص 352 - 355
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم