نویسنده: محمد قاسمزاده
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمانهای قدیم شاهزادهای بود که دل و جرأت زیادی داشت و از هیچی نمیترسید. روزی این شاهزاده با چند تا دوستش رفت شکار و تو شکارگاه با اسب میگشت که یکهو آهوی خوش خط و خالی دید و تاخت تا آهو را بگیرد. آهو رفت تو جنگل و شاهزاده هم که نمیتوانست دل از این حیوان بکند، پشت سرش رفت. اما آهو را گم کرد. ساعتی ایستاد تا شاید دوستهایش برسند، ولی خبری نشد، چرا که آنها شاهزاده را گم کرده بودند و از راهی رفته بودند که به او نمیرسیدند. شاهزاده هرجا را نگاه کرد، سوت و کور بود که یکهو صدایی شنید و برگشت و دید گرگی خاکستری پشت سرش ایستاده. اسب شاهزاده تا گرگ را دید، ترسید و رم کرد. شاهزاده با هر مشقتی بود، توانست دهنهی اسب را نگه دارد. شلاقش را چرخ داد و زد به گرگ تا برود و اسبش آرام بشود. چند شلاق که به گرگ زد، مردی از دور داد کشید چه طور جرأت میکند که به حیوان اهلیاش شلاق بزند. شاهزاده نگاه کرد و آن طرفتر پیرمردی را دید و گرگ هم دوید و رفت و کنار آن بابا ایستاد. شاهزاده خندید و گفت واقعاً این گرگ هم حیوان اهلی است! باید زود این وحشی را ببرد، وگرنه با شلاق ریزریزش میکند. پیرمرد گفت جرأت این کار را ندارد. شاهزاده اعتنایی نکرد و دهنهی اسبش را برگرداند و راه افتاد به طرف شهر. پیرمرد پشت سرش داد زد از کار امروزش پشیمان میشود.
اما بشنوید این پیرمرد جادوگر بود و زود خودش را به صورت پیرزنی درآورد و رفت سر راه شاهزاده ایستاد. شاهزاده هم که دوستهایش را پیدا نکرده بود، با خودش حساب کرد که از راه میانبر برود تا زودتر برسد. نمیدانست کجا میرود. مسافتی که طی کرد، تشنهاش شد و جادوگر را به شکل پیرزنی دید و از او آب خواست. پیرزن هم که دید شاهزاده به دامش افتاده، خوشحال شد و گفت وسط جنگل چشمهای است که آبش از شراب گواراتر است. با کلک، پسره را برد به طرف چشمهای که طلسم شده بود. شاهزاده آن قدر آب خورد تا تشنگیاش رفت، اما همین که خواست بلند شود، دید سرش گیج میرود و تا دستش را به درخت نارون کنار چشمه گرفت، چسبید به ساقهی درخت و جفت پاهاش به زمین فرورفت و در خاک ریشه کرد و خیلی زود به شکل درخت نارون درآمد.
از آن طرف مردهای همراه شاهزاده هرچه این طرف و آن طرف رفتند، جوان را پیدا نکردند. برگشتند یکی دیگر را به جای او، فرمانروای شهر کردند. از آن روز هر کی از کنار نارون رد میشد، جوان شروع میکرد تا سرگذشتش را برای او تعریف کند، اما کسی از آن حرفهای گنگ سردرنمیآورد. چوب برها هم که میآمدند و تا تبرشان را بلند میکردند، بیچاره از ترس داد میزد که درخت نیست و شاهزاده است. اما چوببرها صدایی مثل زوزهی باد میشنیدند. زمستان که شد، از سرمای سخت عاصی بود و بهار که رسید، احساس کرد کمی راحت شده و نفس تازهای کشید. وقتی دو تا کبوتر رو شاخهاش لانه کردند، حسابی شاد و شنگول شد. چون حالا زبان پرندهها را میفهمید و همدمی داشت تا با آنها درد دل کند.
وسطهای تابستان بود که کبوترها بهاش گفتند امشب پادشاه درختها میآید جنگل و این سر و صدا را درختهایی راه انداختهاند که میخواهند از پادشاه پذیرایی بکنند. برای این کار برگ خشکشان را میریزند و شاخهشان را تکان میدهند. شاهزاده که حسابی سر شوق آمده بود، پرسید پادشاه چه شکلی است؟ کبوترها گفتند بلندقد و سبزه رو و قوی هیکل است و تو جنگلهای شمالی بالای درخت کاجی زندگی میکند. هر سال تو نیمهی تابستان، راه میافتد تا سری به درختها بزند و ببیند حال و روزشان چه طور است. شاهزاده پرسید حالا این پادشاه میتواند کاری برایش بکند یا نه؟ کبوترها سری تکان دادند و گفتند باید از خودش بپرسد. شب که رسید و هوا تاریک شد، با این که بادی نبود، درختها شاخهشان را تکان میدادند. شاهزاده از چشم انتظاری خسته شده بود که پادشاه از راه رسید و همان قد و قامتی را داشت که کبوترها گفته بودند. تا پا گذاشت به جنگل، حال همهشان را پرسید. همه گفتند حالشان خوب است، الا دو سه تا درخت که شکایت کردند شاخهشان میافتد و درخت ریزهای هم گفت همسایهاش جلو آفتاب را گرفته و نمیگذارد نور بهاش برسد.
پادشاه درد دل همه را شنید و همین که خواست از جنگل بزند بیرون، شاهزاده داد زد که به شکایتش گوش کند. او از ملتش نیست. شاهزادهای است که جادوگری طلسمش کرده و شده درخت. پادشاه گفت نمیتواند کاری برایش بکند، اما دور دنیا که میگردد، یکی را پیدا میکند که طلسم را از بین ببرد. سال دیگر وسط تابستان منتظرش باشد. شاهزاده هم مثل درختها شاخهاش را تکان داد و پادشاه هم رفت. شاهزادهی بیچاره راهی نداشت جز این که صبر کند. زمستان که رسید، حسابی عاجز شد و باد و سوز را تحمل کرد. همدمی هم نداشت که باهاش درد دل کند. بهار که رسید و کبوترها دوباره برگشتند، شاهزاده سختیها را آسانتر تحمل میکرد.
روزی هیزمشکنها آمدند و دختر خوشگلی هم همراهشان بود و شبها زیر درختی که شاهزاده بود، میخوابید و شاهزاده نگاهش میکرد. این دختر که از بزرگی به بدبختی افتاده بود، دختر تاجری بود و پدرش ورشکسته شده بود. پدره چون طاقت بدبختی را نداشت، جان داد و دخترش را بی کس و کار گذاشت و هیزمشکن دختر بیچاره را گرفت زیر پر و بال خودش. زن هیزمشکن که تو قصر پادشاه کار میکرد، چشم دیدن دختره را نداشت و از هیچ اذیت و آزاری دست بردار نبود و هر کار سختی داشت، به دختره میداد. شاهزاده از درد دل دختره خبردار شد و اول دلش به حال او سوخت، اما خیلی زود عاشقش شد. دختره هم وقتی مینشست زیر نارون، احساس میکرد غم و غصه از دلش میرود. نمیدانست چرا، ولی به دلش افتاده بود که این درخت باهاش حرف میزند.
هیزمشکنها تابستان میرفتند جنگل و چندتایی درخت میانداختند تا هیزم زمستانشان بشود. هیزمشکنی که با دختره آمده بود نارون را نشانه کرد که با تبر بیفتد به جانش. گفت فردا نارون را میاندازد و با شاخههایش آتش روشن میکند. دختره تا این حرف را شنید، زد زیر گریه و التماس کرد که این درخت را بگذارد و برود سراغ درخت دیگری، هیزمشکن خندید و گفت احمق شده که به خاطر درختی اشک میریزد. وقتی دختره خیلی اصرار کرد، هیزمشکن هم گفت الا و بلا باید همین درخت را بزند، چون دختره را حسابی تنبل کرده. دختره شب چشم رو هم نگذاشت و تو این فکر بود که چه طور هیزمشکن را از خر شیطان پیاده کند و نگذارد نارون را بیندازد. نزدیک صبح فکری به ذهنش رسید. همین که آفتاب زد و دنیا را روشن کرد، بلند شد و از درخت رفت بالا و نشست رو بلندترین شاخه و کوه و جنگل را خوب نگاه کرد. دختره داشت دوروبر را میپایید که هیزمشکن و کارگرها آمدند. هیزمشکن پیش نارون ایستاد و گفت خودش اول تبر میزند و بعد آنها درخت را بیندازند. همین که تبر را بلند کرد که بزند، صدایی از بالای درخت گفت: «ای بدبخت! تبر را بینداز. من آدمیزادم که درخت شدهام. اگر کسی ضربهای به من بزند، در جا میمیرد.»
کارگرها تا صدای درخت را شنیدند، ترس برشان داشت و داد زدند این درخت جن دارد و باید تا بلایی سرشان نیامده، فرار کنند و جانشان را بردارند و بروند. هرچه هیزمشکن بدوبیراه گفت و به حرفشان خندید، کارگرها اعتنایی نکردند و تا قوت به پا و دستشان بود، دویدند و رفتند. هیزم شکن که آدم پردل و جرأتی بود، گفت به آنها نشان میدهد که مشتی بزدل و بدبختاند. تبرش را گرفت و تا خواست به تن درخت بزند، همان صدا را شنید. کمی ترس به دلش افتاد، ولی زود به خودش نهیب زد که نترسد. باز تبرش را برد بالا که همان صدا را بار سوم شنید. این بار ترس دلش را خالی کرد و لرزه افتاد به دست و پاش. همین وقت شاخهای شکست و افتاد رو سرش، هیزمشکن دو پاداشت، دو پا هم قرض کرد و فلنگ را بست. وقتی از آن دوروبر دور شد، دختره به خودش گفت اگر برود پائین، شاید هیزمشکن برگردد و بیفتد به جان درخت. تا غروب بالای درخت ماند تا اگر کسی آمد، بترساندش. آفتاب که غروب کرد و هوا تاریک شد، سرش را گذاشت رو شاخهای و از خستگی خوابش برد.
نصف شب صدایی از پائین شنید که میگفت باید از درخت بیاید پائین و دیگر گول کلکش را نمیخورد. همین الان هم درخت را با تبر میاندازد. دختره از ترس لرزه افتاد به تنش و از بالا نگاه کرد و دید هیزمشکن به یک دستش تبر تیزی گرفته و به آن یکی دستش فانوسی. هیزمشکن وقتی دررفت، خودش را رساند به خانه و دید دختره نیست. پی برد او رفته بالای درخت و با آن کلک و حقه ترس به دلش انداخته تا نارون را نیندازد. این بود که برگشت جنگل، اما وقتی دید دختره محل سگ هم به حرفش نمیگذارد، داد زد بیاید پائین تا نشانش بدهد چه طور کلک سوار میکنند. همین که دید دختره پائین بیا نیست، تبرش را بلند کرد که یکهو شاخههای درختهای جنگل شروع کرد به تکان خوردن. چون آن شب وسط تابستان بود و پادشاه درختها داشت تشریف فرما میشد. این دفعه پی برد که تکان خوردن این همه درخت کار دختره نیست. نزدیک بود از ترس خودش را خراب کند. تا خواست در برود، دید دو نفر دارند میآیند که پادشاه درختها و دوستش، جادوگر بزرگ بود. پادشاه چوب جادوییاش را تکان داد و هیزمشکن میخکوب شد. پادشاه آمد زیر نارون و سرش را بلند کرد و گفت: «دختر خوشگل! بیا پائین، ترسی هم نداشته باش. تو خوب کاری کردی و کارت درست بود. تو جرات داری و روز بدبختیات تمام شد و روزگار خوشیات رسید.»
دختر آمد پائین و پادشاه درختها دید با این که لباس شندره پندره پوشیده، هنوز خوشگل و ترگل ورگل است. جادوگر بزرگ با چوب دستش زد به نارون و دختره دید درختی به آن بزرگی کوچک شد و شکلش برگشت و شد شاهزادهی جوانی، جادوگر بزرگ به او خوشامدی گفت و خبر داد آن جادوگری که او را درخت کرده، دیگر نمیتواند کاری به کارش داشته باشد. چون با همین چوب دست شده جغدی و حالا افتاده دست ملکهی سرزمین فانوسها. جادوگر رو کرد به هیزمشکن و گفت میکندش بوزینهای و تا به اندازهی درختهایی که انداخته، درخت نکارد، نمیتواند برگردد به شکل اولش. جادوگر این را گفت و چوب دستش را زد به هیزم شکن که در جا شد بوزینهای و پرید و رفت بالای درخت.
شاهزاده حسابی قربان صدقهی پادشاه درختها و جادوگر بزرگ رفت. بعد دختره را برداشت و برد به قصرش و دستور داد هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختره عروسی کرد و تا عمرش به دنیا بود، به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی درخت سحرآمیز، داستانهای محلی اصفهان، عباس فاروقی، صص 17 - 26
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
اما بشنوید این پیرمرد جادوگر بود و زود خودش را به صورت پیرزنی درآورد و رفت سر راه شاهزاده ایستاد. شاهزاده هم که دوستهایش را پیدا نکرده بود، با خودش حساب کرد که از راه میانبر برود تا زودتر برسد. نمیدانست کجا میرود. مسافتی که طی کرد، تشنهاش شد و جادوگر را به شکل پیرزنی دید و از او آب خواست. پیرزن هم که دید شاهزاده به دامش افتاده، خوشحال شد و گفت وسط جنگل چشمهای است که آبش از شراب گواراتر است. با کلک، پسره را برد به طرف چشمهای که طلسم شده بود. شاهزاده آن قدر آب خورد تا تشنگیاش رفت، اما همین که خواست بلند شود، دید سرش گیج میرود و تا دستش را به درخت نارون کنار چشمه گرفت، چسبید به ساقهی درخت و جفت پاهاش به زمین فرورفت و در خاک ریشه کرد و خیلی زود به شکل درخت نارون درآمد.
از آن طرف مردهای همراه شاهزاده هرچه این طرف و آن طرف رفتند، جوان را پیدا نکردند. برگشتند یکی دیگر را به جای او، فرمانروای شهر کردند. از آن روز هر کی از کنار نارون رد میشد، جوان شروع میکرد تا سرگذشتش را برای او تعریف کند، اما کسی از آن حرفهای گنگ سردرنمیآورد. چوب برها هم که میآمدند و تا تبرشان را بلند میکردند، بیچاره از ترس داد میزد که درخت نیست و شاهزاده است. اما چوببرها صدایی مثل زوزهی باد میشنیدند. زمستان که شد، از سرمای سخت عاصی بود و بهار که رسید، احساس کرد کمی راحت شده و نفس تازهای کشید. وقتی دو تا کبوتر رو شاخهاش لانه کردند، حسابی شاد و شنگول شد. چون حالا زبان پرندهها را میفهمید و همدمی داشت تا با آنها درد دل کند.
وسطهای تابستان بود که کبوترها بهاش گفتند امشب پادشاه درختها میآید جنگل و این سر و صدا را درختهایی راه انداختهاند که میخواهند از پادشاه پذیرایی بکنند. برای این کار برگ خشکشان را میریزند و شاخهشان را تکان میدهند. شاهزاده که حسابی سر شوق آمده بود، پرسید پادشاه چه شکلی است؟ کبوترها گفتند بلندقد و سبزه رو و قوی هیکل است و تو جنگلهای شمالی بالای درخت کاجی زندگی میکند. هر سال تو نیمهی تابستان، راه میافتد تا سری به درختها بزند و ببیند حال و روزشان چه طور است. شاهزاده پرسید حالا این پادشاه میتواند کاری برایش بکند یا نه؟ کبوترها سری تکان دادند و گفتند باید از خودش بپرسد. شب که رسید و هوا تاریک شد، با این که بادی نبود، درختها شاخهشان را تکان میدادند. شاهزاده از چشم انتظاری خسته شده بود که پادشاه از راه رسید و همان قد و قامتی را داشت که کبوترها گفته بودند. تا پا گذاشت به جنگل، حال همهشان را پرسید. همه گفتند حالشان خوب است، الا دو سه تا درخت که شکایت کردند شاخهشان میافتد و درخت ریزهای هم گفت همسایهاش جلو آفتاب را گرفته و نمیگذارد نور بهاش برسد.
پادشاه درد دل همه را شنید و همین که خواست از جنگل بزند بیرون، شاهزاده داد زد که به شکایتش گوش کند. او از ملتش نیست. شاهزادهای است که جادوگری طلسمش کرده و شده درخت. پادشاه گفت نمیتواند کاری برایش بکند، اما دور دنیا که میگردد، یکی را پیدا میکند که طلسم را از بین ببرد. سال دیگر وسط تابستان منتظرش باشد. شاهزاده هم مثل درختها شاخهاش را تکان داد و پادشاه هم رفت. شاهزادهی بیچاره راهی نداشت جز این که صبر کند. زمستان که رسید، حسابی عاجز شد و باد و سوز را تحمل کرد. همدمی هم نداشت که باهاش درد دل کند. بهار که رسید و کبوترها دوباره برگشتند، شاهزاده سختیها را آسانتر تحمل میکرد.
روزی هیزمشکنها آمدند و دختر خوشگلی هم همراهشان بود و شبها زیر درختی که شاهزاده بود، میخوابید و شاهزاده نگاهش میکرد. این دختر که از بزرگی به بدبختی افتاده بود، دختر تاجری بود و پدرش ورشکسته شده بود. پدره چون طاقت بدبختی را نداشت، جان داد و دخترش را بی کس و کار گذاشت و هیزمشکن دختر بیچاره را گرفت زیر پر و بال خودش. زن هیزمشکن که تو قصر پادشاه کار میکرد، چشم دیدن دختره را نداشت و از هیچ اذیت و آزاری دست بردار نبود و هر کار سختی داشت، به دختره میداد. شاهزاده از درد دل دختره خبردار شد و اول دلش به حال او سوخت، اما خیلی زود عاشقش شد. دختره هم وقتی مینشست زیر نارون، احساس میکرد غم و غصه از دلش میرود. نمیدانست چرا، ولی به دلش افتاده بود که این درخت باهاش حرف میزند.
هیزمشکنها تابستان میرفتند جنگل و چندتایی درخت میانداختند تا هیزم زمستانشان بشود. هیزمشکنی که با دختره آمده بود نارون را نشانه کرد که با تبر بیفتد به جانش. گفت فردا نارون را میاندازد و با شاخههایش آتش روشن میکند. دختره تا این حرف را شنید، زد زیر گریه و التماس کرد که این درخت را بگذارد و برود سراغ درخت دیگری، هیزمشکن خندید و گفت احمق شده که به خاطر درختی اشک میریزد. وقتی دختره خیلی اصرار کرد، هیزمشکن هم گفت الا و بلا باید همین درخت را بزند، چون دختره را حسابی تنبل کرده. دختره شب چشم رو هم نگذاشت و تو این فکر بود که چه طور هیزمشکن را از خر شیطان پیاده کند و نگذارد نارون را بیندازد. نزدیک صبح فکری به ذهنش رسید. همین که آفتاب زد و دنیا را روشن کرد، بلند شد و از درخت رفت بالا و نشست رو بلندترین شاخه و کوه و جنگل را خوب نگاه کرد. دختره داشت دوروبر را میپایید که هیزمشکن و کارگرها آمدند. هیزمشکن پیش نارون ایستاد و گفت خودش اول تبر میزند و بعد آنها درخت را بیندازند. همین که تبر را بلند کرد که بزند، صدایی از بالای درخت گفت: «ای بدبخت! تبر را بینداز. من آدمیزادم که درخت شدهام. اگر کسی ضربهای به من بزند، در جا میمیرد.»
کارگرها تا صدای درخت را شنیدند، ترس برشان داشت و داد زدند این درخت جن دارد و باید تا بلایی سرشان نیامده، فرار کنند و جانشان را بردارند و بروند. هرچه هیزمشکن بدوبیراه گفت و به حرفشان خندید، کارگرها اعتنایی نکردند و تا قوت به پا و دستشان بود، دویدند و رفتند. هیزم شکن که آدم پردل و جرأتی بود، گفت به آنها نشان میدهد که مشتی بزدل و بدبختاند. تبرش را گرفت و تا خواست به تن درخت بزند، همان صدا را شنید. کمی ترس به دلش افتاد، ولی زود به خودش نهیب زد که نترسد. باز تبرش را برد بالا که همان صدا را بار سوم شنید. این بار ترس دلش را خالی کرد و لرزه افتاد به دست و پاش. همین وقت شاخهای شکست و افتاد رو سرش، هیزمشکن دو پاداشت، دو پا هم قرض کرد و فلنگ را بست. وقتی از آن دوروبر دور شد، دختره به خودش گفت اگر برود پائین، شاید هیزمشکن برگردد و بیفتد به جان درخت. تا غروب بالای درخت ماند تا اگر کسی آمد، بترساندش. آفتاب که غروب کرد و هوا تاریک شد، سرش را گذاشت رو شاخهای و از خستگی خوابش برد.
نصف شب صدایی از پائین شنید که میگفت باید از درخت بیاید پائین و دیگر گول کلکش را نمیخورد. همین الان هم درخت را با تبر میاندازد. دختره از ترس لرزه افتاد به تنش و از بالا نگاه کرد و دید هیزمشکن به یک دستش تبر تیزی گرفته و به آن یکی دستش فانوسی. هیزمشکن وقتی دررفت، خودش را رساند به خانه و دید دختره نیست. پی برد او رفته بالای درخت و با آن کلک و حقه ترس به دلش انداخته تا نارون را نیندازد. این بود که برگشت جنگل، اما وقتی دید دختره محل سگ هم به حرفش نمیگذارد، داد زد بیاید پائین تا نشانش بدهد چه طور کلک سوار میکنند. همین که دید دختره پائین بیا نیست، تبرش را بلند کرد که یکهو شاخههای درختهای جنگل شروع کرد به تکان خوردن. چون آن شب وسط تابستان بود و پادشاه درختها داشت تشریف فرما میشد. این دفعه پی برد که تکان خوردن این همه درخت کار دختره نیست. نزدیک بود از ترس خودش را خراب کند. تا خواست در برود، دید دو نفر دارند میآیند که پادشاه درختها و دوستش، جادوگر بزرگ بود. پادشاه چوب جادوییاش را تکان داد و هیزمشکن میخکوب شد. پادشاه آمد زیر نارون و سرش را بلند کرد و گفت: «دختر خوشگل! بیا پائین، ترسی هم نداشته باش. تو خوب کاری کردی و کارت درست بود. تو جرات داری و روز بدبختیات تمام شد و روزگار خوشیات رسید.»
دختر آمد پائین و پادشاه درختها دید با این که لباس شندره پندره پوشیده، هنوز خوشگل و ترگل ورگل است. جادوگر بزرگ با چوب دستش زد به نارون و دختره دید درختی به آن بزرگی کوچک شد و شکلش برگشت و شد شاهزادهی جوانی، جادوگر بزرگ به او خوشامدی گفت و خبر داد آن جادوگری که او را درخت کرده، دیگر نمیتواند کاری به کارش داشته باشد. چون با همین چوب دست شده جغدی و حالا افتاده دست ملکهی سرزمین فانوسها. جادوگر رو کرد به هیزمشکن و گفت میکندش بوزینهای و تا به اندازهی درختهایی که انداخته، درخت نکارد، نمیتواند برگردد به شکل اولش. جادوگر این را گفت و چوب دستش را زد به هیزم شکن که در جا شد بوزینهای و پرید و رفت بالای درخت.
شاهزاده حسابی قربان صدقهی پادشاه درختها و جادوگر بزرگ رفت. بعد دختره را برداشت و برد به قصرش و دستور داد هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختره عروسی کرد و تا عمرش به دنیا بود، به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
بازنوشتهی افسانهی درخت سحرآمیز، داستانهای محلی اصفهان، عباس فاروقی، صص 17 - 26
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم