نویسنده: محمد قاسمزاده
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم پیرمردی بود که از دار دنیا فقط زنی و پسری داشت. با این که پیرپیر بود، هر روز کلهی سحر بلند میشد و از خانه میزد بیرون و کاری میکرد و برای زن و بچهاش لقمهی نانی میآورد. زد و بعد از صد سال زندگی، این بابا سرش را گذاشت زمین و مرد. زن پیرمرد رو کرد به پسرش و گفت: «تا وقتی بابای خدا بیامرزت بود، نانی میآورد. حالا تو باید دستت را به کاری بند کنی.»
پسره گفت: «من نه سرمایه دارم و نه کاری بلدم. چه کار کنم؟»
مادر رفت و از تو صندوقچه کیسهای درآورد و داد به پسره و گفت: «این کیسه جادویی است. هروقت دست توش بکنی، پول بیرون میآوری، این را به کسی نشان نده. برو پایتخت و دکان بزرگی برای خودت باز کن.»
پسره کیسه را گرفت و رفت پایتخت و آن قدر از توش پول درآورد تا توانست دکان بزرگی باز کند و همه جور جنسی هم ریخت توش و برای این که کارش زودتر بگیرد، جنسها را نصف قیمت میفروخت. مردم از گوشه و کنار شهر میآمدند و جلو در دکانش سر و کله میشکستند که بروند جنسی بخرند. خیلی زود کار پسره بالا گرفت. دکاندارهای بازار که کاسبیشان کساد شده بود و باید در دکان را تخته میکردند، رفتند قصر پادشاه و ازش شکایت کردند. خبر کار این پسره رسید به گوش دختر پادشاه و تصمیم گرفت ته و توی قضیهی پسره را دربیاورد. رخت معمولی تنش کرد و رفت در دکانش و به بهانهی خرید، عشوهای آمد و پسره را خر کرد و به راهآورد و پسره هم که زن ندیده بود، تا چشم و ابروی شازده خانم را دید، واداد و دختره با وعدهی ازدواج، طوری گولش زد که پسره کیسه را دو دستی داد به این دختره. دختره هم رفت و پشت سرش را نگاه نکرد و هرچی این بخت برگشته التماس کرد و زد تو سر خودش، شازده خانم به روی خودش نیاورد و کیسه را پس نداد.
کار و کاسبی پسره خوابید و دست از پا درازتر برگشت پیش ننهاش و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کرد و گفت دختر پادشاه چه بلایی سرش آورده و به روز سیاهش نشانده. مادره گفت هیچ غصه به دلش راه ندهد. رفت و از تو صندوقچه یک سازدهنی بیرون آورد و داد به پسره و گفت: «هر وقت این سازدهنی را بزنی، از توش چند هزار سوار جنگی و شجاع میآیند بیرون و گوش به فرمانت هستند. میتوانی یک ساعته پایتخت را بگیری.»
پسره سازدهنی را برداشت و رفت رو تپهی بلندی نزدیک پایتخت و توش دمید. یکهو چندهزار سوار با سلاح صف کشیدند. پسره به لشکرش دستور داد تا پایتخت را تصرف کنند، اما به مردم آزاری نرسانند. مأمورها خبر به پادشاه بردند که شهر تصرف شده، ترس پادشاه را برداشت، اما دختره فهمید این کار هم باید زیر سر پسر دکاندار باشد. هفت قلم آرایش کرد و لباس مهمانی دربار را تنش کرد و پرچم سفیدی گرفت دستش و رفت پیش پسر. این دفعه هم بهاش وعدهی ازدواج داد و سازدهنی را ازش گرفت و سوارها را فرستاد توش و خیال پادشاه را راحت کرد.
پسره باز هم دست خالی برگشت پیش ننهاش. مادره وقتی فهمید چی به سر پسرش اومده، بهاش دلداری داد که کاری ندارد، پادشاه و دخترش را راحت میتواند شکست بدهد. این را گفت و رفت از تو صندوقچه دو تا شیشه دارو آورد و به پسر داد و گفت: «اگر کسی از این دارو بخورد، روسرش دو تا شاخ درمیآید به اندازهی دو ذرع، با این یکی دارو هم خوب میشود. راه بیفت و تا کیسه و سازدهنی را نگرفتهای برنگرد.»
پسره برگشت پایتخت و اول رفت تو بازار، دکان کوچک میوه فروشی باز کرد. چند روز بعد، یکی از غلامهای قصر پادشاه آمد تا سبدی میوه برای پذیرایی از خود پادشاه بخرد. پسره طوری که غلام نبیند، داروی اولی را ریخت رو میوهها و سبد میوه را داد دست غلام. شب پادشاه و همسرش از میوهها خوردند. صبح که از خواب بیدار شدند، دیدند هرکدام دو تا شاخ درآوردهاند به چه بزرگی. انگار دنیا را رو سرشان خراب کردهاند. خجالت میکشیدند از حرمسرا بروند بیرون. نمیدانستند با این بلایی که سرشان آمده، چه کار کنند. پادشاه زود وزیر را خواست و گفت نجارها را خبر کنند. نجارها آمدند و شاخها را بریدند. اما هنوز نرفته بودند که شاخها باز سبز شدند، به همان بزرگی که اول بودند. پادشاه دید نمیتواند به امور مملکتش برسد و اگر تو دهن مردم بیفتد که شاخ درآورده، هزار جفنگ بارش میکنند. از طرفی نمیتوانست قایمش کند. آخر سر جارچیها را فرستاد تو کوچه و بازار که هرکی بتواند پادشاه و همسرش را معالجه کند، دخترش را به عقد او درمیآورند و اگر زن داشته باشد و دختره را نخواهد، پول زیادی به او میدهد.
پسره دو روز صبر کرد تا آتش پادشاه خوب تیز بشود، بعد رفت قصر پادشاه و گفت اول باید دختره را به عقدش دربیارند. دختره را عقد کردند. پسره خیالش راحت شد و گفت: «حالا کیسه و سازدهنی را هم بدهید تا معالجهتان کنم.»
کیسه و سازدهنی را هم دادند. پسر شاخها را برید و به جای زخمش از دوای دومی زد. پادشاه و همسرش خوب شدند. پادشاه وقتی فهمید پسره چه هنرهایی دارد، خوشحال شد و او را کرد وزیر خودش.
بازنوشتهی افسانهی شاخ، افسانههای از دهنشینان کرد، منصور یاقوتی، ص64
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
پسره گفت: «من نه سرمایه دارم و نه کاری بلدم. چه کار کنم؟»
مادر رفت و از تو صندوقچه کیسهای درآورد و داد به پسره و گفت: «این کیسه جادویی است. هروقت دست توش بکنی، پول بیرون میآوری، این را به کسی نشان نده. برو پایتخت و دکان بزرگی برای خودت باز کن.»
پسره کیسه را گرفت و رفت پایتخت و آن قدر از توش پول درآورد تا توانست دکان بزرگی باز کند و همه جور جنسی هم ریخت توش و برای این که کارش زودتر بگیرد، جنسها را نصف قیمت میفروخت. مردم از گوشه و کنار شهر میآمدند و جلو در دکانش سر و کله میشکستند که بروند جنسی بخرند. خیلی زود کار پسره بالا گرفت. دکاندارهای بازار که کاسبیشان کساد شده بود و باید در دکان را تخته میکردند، رفتند قصر پادشاه و ازش شکایت کردند. خبر کار این پسره رسید به گوش دختر پادشاه و تصمیم گرفت ته و توی قضیهی پسره را دربیاورد. رخت معمولی تنش کرد و رفت در دکانش و به بهانهی خرید، عشوهای آمد و پسره را خر کرد و به راهآورد و پسره هم که زن ندیده بود، تا چشم و ابروی شازده خانم را دید، واداد و دختره با وعدهی ازدواج، طوری گولش زد که پسره کیسه را دو دستی داد به این دختره. دختره هم رفت و پشت سرش را نگاه نکرد و هرچی این بخت برگشته التماس کرد و زد تو سر خودش، شازده خانم به روی خودش نیاورد و کیسه را پس نداد.
کار و کاسبی پسره خوابید و دست از پا درازتر برگشت پیش ننهاش و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کرد و گفت دختر پادشاه چه بلایی سرش آورده و به روز سیاهش نشانده. مادره گفت هیچ غصه به دلش راه ندهد. رفت و از تو صندوقچه یک سازدهنی بیرون آورد و داد به پسره و گفت: «هر وقت این سازدهنی را بزنی، از توش چند هزار سوار جنگی و شجاع میآیند بیرون و گوش به فرمانت هستند. میتوانی یک ساعته پایتخت را بگیری.»
پسره سازدهنی را برداشت و رفت رو تپهی بلندی نزدیک پایتخت و توش دمید. یکهو چندهزار سوار با سلاح صف کشیدند. پسره به لشکرش دستور داد تا پایتخت را تصرف کنند، اما به مردم آزاری نرسانند. مأمورها خبر به پادشاه بردند که شهر تصرف شده، ترس پادشاه را برداشت، اما دختره فهمید این کار هم باید زیر سر پسر دکاندار باشد. هفت قلم آرایش کرد و لباس مهمانی دربار را تنش کرد و پرچم سفیدی گرفت دستش و رفت پیش پسر. این دفعه هم بهاش وعدهی ازدواج داد و سازدهنی را ازش گرفت و سوارها را فرستاد توش و خیال پادشاه را راحت کرد.
پسره باز هم دست خالی برگشت پیش ننهاش. مادره وقتی فهمید چی به سر پسرش اومده، بهاش دلداری داد که کاری ندارد، پادشاه و دخترش را راحت میتواند شکست بدهد. این را گفت و رفت از تو صندوقچه دو تا شیشه دارو آورد و به پسر داد و گفت: «اگر کسی از این دارو بخورد، روسرش دو تا شاخ درمیآید به اندازهی دو ذرع، با این یکی دارو هم خوب میشود. راه بیفت و تا کیسه و سازدهنی را نگرفتهای برنگرد.»
پسره برگشت پایتخت و اول رفت تو بازار، دکان کوچک میوه فروشی باز کرد. چند روز بعد، یکی از غلامهای قصر پادشاه آمد تا سبدی میوه برای پذیرایی از خود پادشاه بخرد. پسره طوری که غلام نبیند، داروی اولی را ریخت رو میوهها و سبد میوه را داد دست غلام. شب پادشاه و همسرش از میوهها خوردند. صبح که از خواب بیدار شدند، دیدند هرکدام دو تا شاخ درآوردهاند به چه بزرگی. انگار دنیا را رو سرشان خراب کردهاند. خجالت میکشیدند از حرمسرا بروند بیرون. نمیدانستند با این بلایی که سرشان آمده، چه کار کنند. پادشاه زود وزیر را خواست و گفت نجارها را خبر کنند. نجارها آمدند و شاخها را بریدند. اما هنوز نرفته بودند که شاخها باز سبز شدند، به همان بزرگی که اول بودند. پادشاه دید نمیتواند به امور مملکتش برسد و اگر تو دهن مردم بیفتد که شاخ درآورده، هزار جفنگ بارش میکنند. از طرفی نمیتوانست قایمش کند. آخر سر جارچیها را فرستاد تو کوچه و بازار که هرکی بتواند پادشاه و همسرش را معالجه کند، دخترش را به عقد او درمیآورند و اگر زن داشته باشد و دختره را نخواهد، پول زیادی به او میدهد.
پسره دو روز صبر کرد تا آتش پادشاه خوب تیز بشود، بعد رفت قصر پادشاه و گفت اول باید دختره را به عقدش دربیارند. دختره را عقد کردند. پسره خیالش راحت شد و گفت: «حالا کیسه و سازدهنی را هم بدهید تا معالجهتان کنم.»
کیسه و سازدهنی را هم دادند. پسر شاخها را برید و به جای زخمش از دوای دومی زد. پادشاه و همسرش خوب شدند. پادشاه وقتی فهمید پسره چه هنرهایی دارد، خوشحال شد و او را کرد وزیر خودش.
بازنوشتهی افسانهی شاخ، افسانههای از دهنشینان کرد، منصور یاقوتی، ص64
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم