نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. در زمانهای قدیم، مردی بز و گوسفندی داشت. مرد، طناب گردن آنها را به درختی میبست و از آنها مواظبت میكرد. یك روز بُز شنید كه صاحبش میخواهد او را قربانی كند. به همین خاطر پیش گوسفند آمد و گفت: «دوست عزیز! شنیدهام كه صاحبمان میخواهد ما دو تا را قربانی كند. بیا فرار كنیم.»گوسفند گفت: «آه، پس یك لحظه هم نباید اینجا بمانیم.»
هر دو زور زدند و آن قدر طناب را كشیدند كه پاره شد. در همین لحظه شاخ بُز در توبرهای كه صاحبش توی آن علوفه میریخت، گیر كرد. بُز با توبره به راه افتاد، گوسفند هم به دنبالش.
مدّتی در بیابان راه رفتند تا اینكه چشمشان به سر گرگی خورد كه به زمین افتاده بود. بز كه ترسیده بود، به گوسفند گفت: «گوسفندجان، آن سر را میبینی؟ سرِ دشمن تو است. میدانم كه خیلی دلاور و شجاعی. برو آن سر را بردار و توی توبره بگذار، حتماً موقعی به دردمان میخورد!»
و خودش همان جایی كه بود، ایستاد و تكانی نخورد.
گوسفند گفت: «ای بُز عزیز! هرچه باشد تو ریش سفیدی. میدانم كه از من شجاع تری. بهتر است خودت بروی و آن را در توبرهات بگذاری.»
بز گفت:«حالا كه این طور است، بیا هركدام یك سر توبره را بگیریم و جلو برویم و با هم سر گرگ را برداریم و این تو بگذاریم.»
گوسفند قبول كرد. هر دو با هم سر گرگ را برداشتند و در توبره گذاشتند و راه افتادند. مدتی بعد، تپّهای مقابلشان پیدا شد. آن دو به بالای تپّه رفتند و اطراف را نگاه كردند. در جایی دور، آتشی دیدند كه دودش به هوا برخاسته بود. رو به آتش پیش رفتند. به نزدیكیاش كه رسیدند، دیدند كه هفت گرگ دور آتش نشستهاند و پلو میپزند. گرگها آن دو را دیدند. دیگر كار از كار گذشته بود و گوسفند و بُز راهی برای فرار نداشتند. برای همین با خونسردی به گرگها سلام دادند. گرگها گفتند:«علیك، خوب شد كه برای پلومان گوشت هم رسید.»
و خندیدند و خوشحال و شادمان، روی پاهایشان بلند شدند. بز رو به گرگها گفت:«دوستان هیچ غصّه نخورید، ما هر قدر كه بخواهید گوشت داریم! شما فقط زحمت بكشید و غذا را زودتر بپزید.»
گرگها پرسیدند:«كو؟ گوشتهایتان كجاست؟»
بز رو به گوسفند كرد و گفت: «گوسفندجان! برو یكی از آن سر گرگها را از توبرهمان بردار و بیاور تا زودتر توی پلو بیندازیم كه بپزد.»
گوسفند زود رفت و سر گرگ را برداشت و آورد. بز گفت: «از میان نُه تا سر گرگ، همین ریزه میزه را برداشتی؟ برو بزرگترش را بیاور، مگر نمی بینی نُه نفریم؟»
گرگها سخت ترسیدند و پچ پچ كردند:«وای! اینها كه خونخوارتر از ما هستند! اگر زیاد معطل شویم، سر ما را هم میكَنند.»
ناگهان از جا پریدند و پا به فرار گذاشتند. بز و گوسفند هم پلو را خوردند و سیر شدند و راحت دراز كشیدند.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم