نویسنده: محمد قاسمزاده
روزی بود، روزگاری بود. در زمانهای قدیم سواری بود و این سوار روزی تعریف کرد که در دامنهی کوه به راه خودش میرفت که یکهو دید ماری هراسان و وحشت زده به طرف او آمد. سوار تا حرکت مار را دید، آماده شد تا از خودش دفاع کند که مار تا به او رسید، زود سلام کرد و گفت: «جوان! به دادم برس. دشمن خطرناکی دنبالم کرده و دیگر راه فراری ندارم.»
سوار گفت: «تو ماری و کار مار هم نیرنگ و فریب است. چه طور میشود بی گدار به آب زد و بدون شناخت درست به حرفت اعتماد کرد؟»
مار گفت: «ای سوار! دیو خودش را به صورت درویشی درآورده و میخواهد مرا شکار کند و بسوزاند و از خاکستر من دوایی درست کند و ببرد چشم دختر شاه پریان را که کور شده، علاج کند.»
سوار و مار داشتند با هم حرف میزدند که از دور، آن طرف بیابان سیاهی درویشی که تند و تیز میآمد، پیدا شد. درویش به طرف آنها آمد. سوار پی برد مار دروغ نمیگوید. همین که خطر را دید، در خورجینش را باز کرد و به مار گفت برود تو این خورجین و خودش را قایم کند. اما مار که حسابی ترسیده بود، گفت: «جوان! اگر دیو مرا تو خورجین پیدا کند، هم من هم تو را خاکستر میکند.»
سوار گفت: «تو جای بهتری میشناسی؟»
مار گفت: «جوانمردی کن و مرا تو شکمت قایم کن.»
سوار که از آمدن دیو ترس برش داشته بود، دهن را باز کرد و مار مثل برق و باد پرید تو دهنش و رفت تو معده و جا خوش کرد. سوار صبر کرد تا درویش جلوتر آمد و تا رسید، سلامی کرد و گفت: «جوان! سر راهت مار سیاه و خطرناکی را ندیدی؟»
سوار گفت: «از راه دور میآیم و تو راه جز سنگ و خار هیچ چیزی ندیدهام. شاید مار هم بوده، اما من ندیدم.»
درویش که به سوار شک کرده بود، ازش لقمه نانی خواست و سوار از اسب پیاده شد و سفرهاش را از خورجین بیرون آورد و جلو درویش پهن کرد. درویش هم لقمه نانی خورد و هم خورجین جوان را خوب دید و وقتی مطمئن شد مار تو خورجین نیست، خداحافظی کرد و رفت. جوان هم سوار اسبش شد و طوری رفت، انگار اسبش بال درآورده. تاخت و تاخت و تاخت تا رسید کنار بیشهی پردار و درختی. آنجا از اسب پیاده شد و به مار گفت: «دیو رفت و من هم رسیدهام جای امنی. این جا بیشهی پردرختی است. حالا بیرون بیا و تو بیشه خودت را قایم کن.»
مار قاهقاه خندید و گفت: «آدم نادان! جایی گرم و نرمتر و بهتر از جایی که من دارم، میشناسی؟ هم نان دارم، هم آب و هم پناهگاه خوبی است برای سرما و گرما. جای من خوب است. تو به فکر خودت باش.»
جوان گفت: «اگر ولت میکردم آن جا، دیو تا الان خاکسترت کرده بود. من بهات نیکی کردم و نگذاشتم از بین بروی، خوب سزای نیکی بدی است؟»
مار قاهقاه خندید و گفت: «جوان! مگر نمیدانی سزای نیکی بدی است؟ اگر نمیدانی از این و آن بپرس. اگر قبول نداشتند، من از شکمت میآیم بیرون. این هم شرط من.»
سوار دمغ شد و نمیدانست با این گرفتاری چه کار کند. با دل گرفته راه افتاد. رفت و رفت تا رسید کنار رودخانهای، سوار نشست و به آب گفت: «ای آب! زندگی همهی جاندارها دست توست. دست و دل بازتر از تو نمیشناسم. تو بگو. تو بگو. سزای نیکی بدی است؟»
آب صخرهای را دور زد و گفت: «جوان! گوش کن. مسافرها خسته و سر تا پا خاکی از راه میرسند، من به این آدمها آب میدهم تا هم بخورند و هم سر و صورتشان را تر و تمیز کنند. کنار من دراز میکشند و خستگی در میکنند و کارشان که تمام شد، به من میشاشند و سر تا پای مرا به گند میکشند و راهشان را میکشند و میروند. هیچ احترامی هم سرشان نمیشود. میبینی سزای نیکیهای من بدی است. خوب، سزای نیکی بدی است.»
مرد پکرتر شد و سوار اسبش شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به خر پیر و خستهای. سوار حسابی به سر و بر خر رسید و گفت: «ای خر! بگو سزای نیکی بدی است؟»
خر خسته و پیر آهی کشید و گفت: «گوش کن جوان! از آن روزی که آدمیزاد پالان گذاشت پشت من، بهاش خدمت کردهام. خر کاری را همه میدانند. با این همه کار و بار بردن شب و روز، خیلی زود پیر و خسته شدم. انگار نه انگار که من به آدمیزاد خدمت کردهام. تا دید قدرت ندارم، زد و مرا از خانهاش انداخت بیرون تا خوراک درندهها بشوم. میبینی سزای نیکی بدی است.»
خر این را گفت و سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. جوان که دید دارد کارش از بد بدتر میشود. با یک عالمه غصه سوار اسبش شد تا ببیند چه خاکی به سرش میریزد. رفت و رفت تا نزدیک تپهای، رسید به روباه پیری. از اسب پیاده شد و نشست کنار روباه و گرد و خاک سر و برش را پاک کرد و گفت: «ای روباه پیر و دانا! تو بگو. تو بگو سزای نیکی بدی است؟»
روباه گفت: «ببین ای جوان رشید! این حرف تو بی دلیل نیست. چی به سرت آمده؟ چرا وارفته و غصه از سر و صورتت میبارد؟ چی پدرت را درآورده؟»
جوان گفت: «خسته و مانده از راه دوری میآیم، هم خودم خستهام و هم اسبم. راه درازی هم باید بروم. آن طرف رودخانه و بیشه و کوه، تو کورهراه ماری دیدم که حسابی ترسیده بود و از دست دشمن جانش که دیوی بود، فرار میکرد. من تو شکمم قایمش کردم و از دست دیو نجاتش دادم. من بهاش نیکی کردم. وقتی دشمنش رفت، ازش خواستم که از شکمم بیاید بیرون و تو بیشه قایم بشود. خوب من بد هیچ کی را نمیخواهم. اما مار که حالا خطر بیخ گوشش نبود، گفت جای امنی نصیبش شده و سزای نیکی بدی است. از آب رودخانه پرسیدم سزای نیکی بدی است؟ آب از ستمی که آدمیزاد در حقش روا داشته بود، گفت سزای نیکی بدی است. بعدش تو راه خر پیر و خستهای را دیدم و ازش پرسیدم سزای نیکی بدی است؟ خر پیر و خسته هم اصلاً حوصله نداشت. آنقدر آدمیزاد بهاش ستم کرده بود و سر پیری از خانه بیرونش کرده بود تا خوراک درندهها بشود. خر هم گفت آره. سزای نیکی بدی است. حالا آمدهام خدمت تو که هم پیری و هم دانا. تو بگو. تو بگو سزای نیکی بدی است؟»
روباه پیر دم بلند و قشنگش را تکان داد و گفت: «حرف قبول نیست. مار باید چیزی را که بین شما اتفاق افتاده، به من نشان بدهد تا بین شما قضاوت کنم.»
مار قبول کرد و آرام از دهان سوار زد بیرون و همه چیز را از وقتی سوار را دیده بود تا نزدیک شدن و رفتن تو دهن سوار، همه را نشان داد و رفت تو خورجین سوار و ازش خواست او را قایم کند. روباه زود در خورجین را بست و رو کرد به سوار و گفت: «جوان! هیزم زیادی جمع کن.»
همین که جوان هیزم آورد، روباه خورجین را که مار رفته بود توش، گذاشت رو هیزم و دم بلند و قشنگش را کوبید روزمین و هیزم را آتش زد. مار تو آتش سوخت و خاکستر شد. روباه خاکستر مار را ریخت تو جعبهی کوچکی و دادش به جوان و گفت آن را ببرد و این خاکستر را بکشد به چشم دختر شاه پریان تا چشمش خوب بشود.
سوار جعبه را برداشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین پریان و خاکستر مار را داد به شاه پریان. پادشاه خاکستر را کشید به چشم دخترش و چشم دختره که کور کور بود، خوب شد. پادشاه پریان به خاطر این نیکی سوار، دخترش را به عقد او در آورد و پسره را کرد جانشین خودش، تا سزای نیکی نیکی باشد.
بازنوشتهی افسانهی سرای نیکی، افسانههای مردم ایران، لرستان، باجلان فرخی و محمد اسدیان، ص 22؛ نیز نگاه شود به قصههای ایرانی، ابوالقاسم انجوی شیرازی، جلد دوم، ص 167
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم
سوار گفت: «تو ماری و کار مار هم نیرنگ و فریب است. چه طور میشود بی گدار به آب زد و بدون شناخت درست به حرفت اعتماد کرد؟»
مار گفت: «ای سوار! دیو خودش را به صورت درویشی درآورده و میخواهد مرا شکار کند و بسوزاند و از خاکستر من دوایی درست کند و ببرد چشم دختر شاه پریان را که کور شده، علاج کند.»
سوار و مار داشتند با هم حرف میزدند که از دور، آن طرف بیابان سیاهی درویشی که تند و تیز میآمد، پیدا شد. درویش به طرف آنها آمد. سوار پی برد مار دروغ نمیگوید. همین که خطر را دید، در خورجینش را باز کرد و به مار گفت برود تو این خورجین و خودش را قایم کند. اما مار که حسابی ترسیده بود، گفت: «جوان! اگر دیو مرا تو خورجین پیدا کند، هم من هم تو را خاکستر میکند.»
سوار گفت: «تو جای بهتری میشناسی؟»
مار گفت: «جوانمردی کن و مرا تو شکمت قایم کن.»
سوار که از آمدن دیو ترس برش داشته بود، دهن را باز کرد و مار مثل برق و باد پرید تو دهنش و رفت تو معده و جا خوش کرد. سوار صبر کرد تا درویش جلوتر آمد و تا رسید، سلامی کرد و گفت: «جوان! سر راهت مار سیاه و خطرناکی را ندیدی؟»
سوار گفت: «از راه دور میآیم و تو راه جز سنگ و خار هیچ چیزی ندیدهام. شاید مار هم بوده، اما من ندیدم.»
درویش که به سوار شک کرده بود، ازش لقمه نانی خواست و سوار از اسب پیاده شد و سفرهاش را از خورجین بیرون آورد و جلو درویش پهن کرد. درویش هم لقمه نانی خورد و هم خورجین جوان را خوب دید و وقتی مطمئن شد مار تو خورجین نیست، خداحافظی کرد و رفت. جوان هم سوار اسبش شد و طوری رفت، انگار اسبش بال درآورده. تاخت و تاخت و تاخت تا رسید کنار بیشهی پردار و درختی. آنجا از اسب پیاده شد و به مار گفت: «دیو رفت و من هم رسیدهام جای امنی. این جا بیشهی پردرختی است. حالا بیرون بیا و تو بیشه خودت را قایم کن.»
مار قاهقاه خندید و گفت: «آدم نادان! جایی گرم و نرمتر و بهتر از جایی که من دارم، میشناسی؟ هم نان دارم، هم آب و هم پناهگاه خوبی است برای سرما و گرما. جای من خوب است. تو به فکر خودت باش.»
جوان گفت: «اگر ولت میکردم آن جا، دیو تا الان خاکسترت کرده بود. من بهات نیکی کردم و نگذاشتم از بین بروی، خوب سزای نیکی بدی است؟»
مار قاهقاه خندید و گفت: «جوان! مگر نمیدانی سزای نیکی بدی است؟ اگر نمیدانی از این و آن بپرس. اگر قبول نداشتند، من از شکمت میآیم بیرون. این هم شرط من.»
سوار دمغ شد و نمیدانست با این گرفتاری چه کار کند. با دل گرفته راه افتاد. رفت و رفت تا رسید کنار رودخانهای، سوار نشست و به آب گفت: «ای آب! زندگی همهی جاندارها دست توست. دست و دل بازتر از تو نمیشناسم. تو بگو. تو بگو. سزای نیکی بدی است؟»
آب صخرهای را دور زد و گفت: «جوان! گوش کن. مسافرها خسته و سر تا پا خاکی از راه میرسند، من به این آدمها آب میدهم تا هم بخورند و هم سر و صورتشان را تر و تمیز کنند. کنار من دراز میکشند و خستگی در میکنند و کارشان که تمام شد، به من میشاشند و سر تا پای مرا به گند میکشند و راهشان را میکشند و میروند. هیچ احترامی هم سرشان نمیشود. میبینی سزای نیکیهای من بدی است. خوب، سزای نیکی بدی است.»
مرد پکرتر شد و سوار اسبش شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به خر پیر و خستهای. سوار حسابی به سر و بر خر رسید و گفت: «ای خر! بگو سزای نیکی بدی است؟»
خر خسته و پیر آهی کشید و گفت: «گوش کن جوان! از آن روزی که آدمیزاد پالان گذاشت پشت من، بهاش خدمت کردهام. خر کاری را همه میدانند. با این همه کار و بار بردن شب و روز، خیلی زود پیر و خسته شدم. انگار نه انگار که من به آدمیزاد خدمت کردهام. تا دید قدرت ندارم، زد و مرا از خانهاش انداخت بیرون تا خوراک درندهها بشوم. میبینی سزای نیکی بدی است.»
خر این را گفت و سری تکان داد و راهش را گرفت و رفت. جوان که دید دارد کارش از بد بدتر میشود. با یک عالمه غصه سوار اسبش شد تا ببیند چه خاکی به سرش میریزد. رفت و رفت تا نزدیک تپهای، رسید به روباه پیری. از اسب پیاده شد و نشست کنار روباه و گرد و خاک سر و برش را پاک کرد و گفت: «ای روباه پیر و دانا! تو بگو. تو بگو سزای نیکی بدی است؟»
روباه گفت: «ببین ای جوان رشید! این حرف تو بی دلیل نیست. چی به سرت آمده؟ چرا وارفته و غصه از سر و صورتت میبارد؟ چی پدرت را درآورده؟»
جوان گفت: «خسته و مانده از راه دوری میآیم، هم خودم خستهام و هم اسبم. راه درازی هم باید بروم. آن طرف رودخانه و بیشه و کوه، تو کورهراه ماری دیدم که حسابی ترسیده بود و از دست دشمن جانش که دیوی بود، فرار میکرد. من تو شکمم قایمش کردم و از دست دیو نجاتش دادم. من بهاش نیکی کردم. وقتی دشمنش رفت، ازش خواستم که از شکمم بیاید بیرون و تو بیشه قایم بشود. خوب من بد هیچ کی را نمیخواهم. اما مار که حالا خطر بیخ گوشش نبود، گفت جای امنی نصیبش شده و سزای نیکی بدی است. از آب رودخانه پرسیدم سزای نیکی بدی است؟ آب از ستمی که آدمیزاد در حقش روا داشته بود، گفت سزای نیکی بدی است. بعدش تو راه خر پیر و خستهای را دیدم و ازش پرسیدم سزای نیکی بدی است؟ خر پیر و خسته هم اصلاً حوصله نداشت. آنقدر آدمیزاد بهاش ستم کرده بود و سر پیری از خانه بیرونش کرده بود تا خوراک درندهها بشود. خر هم گفت آره. سزای نیکی بدی است. حالا آمدهام خدمت تو که هم پیری و هم دانا. تو بگو. تو بگو سزای نیکی بدی است؟»
روباه پیر دم بلند و قشنگش را تکان داد و گفت: «حرف قبول نیست. مار باید چیزی را که بین شما اتفاق افتاده، به من نشان بدهد تا بین شما قضاوت کنم.»
مار قبول کرد و آرام از دهان سوار زد بیرون و همه چیز را از وقتی سوار را دیده بود تا نزدیک شدن و رفتن تو دهن سوار، همه را نشان داد و رفت تو خورجین سوار و ازش خواست او را قایم کند. روباه زود در خورجین را بست و رو کرد به سوار و گفت: «جوان! هیزم زیادی جمع کن.»
همین که جوان هیزم آورد، روباه خورجین را که مار رفته بود توش، گذاشت رو هیزم و دم بلند و قشنگش را کوبید روزمین و هیزم را آتش زد. مار تو آتش سوخت و خاکستر شد. روباه خاکستر مار را ریخت تو جعبهی کوچکی و دادش به جوان و گفت آن را ببرد و این خاکستر را بکشد به چشم دختر شاه پریان تا چشمش خوب بشود.
سوار جعبه را برداشت و رفت و رفت تا رسید به سرزمین پریان و خاکستر مار را داد به شاه پریان. پادشاه خاکستر را کشید به چشم دخترش و چشم دختره که کور کور بود، خوب شد. پادشاه پریان به خاطر این نیکی سوار، دخترش را به عقد او در آورد و پسره را کرد جانشین خودش، تا سزای نیکی نیکی باشد.
بازنوشتهی افسانهی سرای نیکی، افسانههای مردم ایران، لرستان، باجلان فرخی و محمد اسدیان، ص 22؛ نیز نگاه شود به قصههای ایرانی، ابوالقاسم انجوی شیرازی، جلد دوم، ص 167
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم