یك افسانه‌ی كهن تركمنی

میوه‌ی سحرآمیز و وزیر كینه‌جو

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پادشاهی طوطی‌ای داشت كه می‌توانست پیشگویی كند. پادشاه به طوطی خیلی دلبستگی داشت و به این خاطر، وزیر حسودی‌اش می‌شد.
شنبه، 26 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
میوه‌ی سحرآمیز و وزیر كینه‌جو
 میوه‌ی سحرآمیز و وزیر كینه‌جو

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: عبدالرحمن دیه‌جی
 

یك افسانه‌ی كهن تركمنی

یكی بود، یكی نبود. در زمان‌های قدیم، پادشاهی طوطی‌ای داشت كه می‌توانست پیشگویی كند. پادشاه به طوطی خیلی دلبستگی داشت و به این خاطر، وزیر حسودی‌اش می‌شد.
یك روز طوطی خواست كه از قصر بیرون برود و گردش كند. او از پادشاه اجازه خواست. در همین حال وزیر مخالفت كرد و گفت: «اگر این طوطی بیرون برود، دیگر بر نخواهد گشت. او به تو دروغ می‌گوید. به او اعتماد نكن و نگذار برود!»
پادشاه كه به طوطی اعتماد داشت، گفت: «من به او اجازه می‌دهم ولی اگر این طوطی برنگردد، مقام پادشاهی‌ام را به تو خواهم داد و اگر برگردد، تو باید هر چه داری به من بدهی!»
پادشاه به طوطی اجازه داد. طوطی پرواز كرد و رفت. یك روز گذشت و برنگشت. دوّمین روز، طوطی در حالی كه دانه‌ای به دهان داشت، بازگشت. طوطی دانه را به پادشاه داد و گفت: «اگر این دانه را بكاری، درخت انگور خواهد شد. و هر پیرمردی كه از آن انگور بخورد، جوانی هجده ساله خواهد شد.»
پادشاه خوشحال شد. زود فرمان داد كه دانه را بكارند. باغبان پیری را پیدا كرد كه زن پیری داشت. به آنها دستور داد تا از درخت مواظبت كنند و گفت هر وقت درخت میوه داد، آنها می‌توانند نیمی از میوه‌ها را خودشان بچینند و بخورند و بقیه را به پادشاه بدهند.
بعد پادشاه، شرطی را كه با وزیر كرده بود به یاد آورد و مقام وزارت و مال و ثروتش را از دستش گرفت و از قصر بیرونش كرد. وزیر خیلی عصبانی شد.
دانه‌ای كه طوطی آورده بود، درخت بزرگی شد درخت دو خوشه‌ی انگور داد. انگورها رسیدند. باغبان یكی از آنها را برای خودش نگه داشت و آن دیگری را چید تا به پادشاه بدهد. او با زنش به طرف قصر پادشاه به راه افتاد. در راه، وزیر قبلی جلویش را گرفت و گفت:‌«كجا می‌روید؟»
باغبان گفت: «دانه‌ای كه پادشاه داده بود، درختی شد و خوشه‌ی انگور به بار آورد. حالا یكی از آن خوشه‌ها را برای پادشاه می‌بریم.»
وزیر گفت:‌«كه این طور! بگذار من هم ببینم این انگور چگونه است؟»
باغبان آن را به وزیر داد. وزیر كه قبلاً دستش را زهرالود كرده بود، انگور را آلوده كرد و به دست باغبان داد و باغبان و زنش میوه را بردند و به پادشاه تقدیم كردند و به باغ برگشتند.
پادشاه تازه می‌خواست میوه را بخورد كه وزیر قبلی سر رسید و گفت: «پادشاه بزرگ! آمده‌ام ببینم میوه‌ای كه طوطی می‌گفت، چه اثری دارد.»
پادشاه گفت: «كار خوبی كردی. من همین حالا می‌خواهم میوه را بخورم.»
وزیر گفت: «مرا ببخشید، عرضی دارم. آیا بهتر نیست قبل از خوردن، این انگور را آزمایش كنی؟ آخر تا به حال كسی آن را نخورده است. شاید میوه‌ی سالمی نباشد!»
پادشاه با شنیدن این حرف وزیر، شك كرد و چند دانه از خوشه‌ی انگور را به سگی خوراند. سگ پس از خوردن آن، جا به جا جانش را از دست داد. وزیر گفت: «می بینی، می‌بینی طوطی‌ات چه بلایی می‌خواست سرت بیاورد؟»
وزیر از پادشاه خواست كه طوطی را بكشد. پادشاه حرف‌های وزیر را باور كرد و قبل از هر چیز، دستور داد كه باغبان و زنش را دستگیر كنند و بیاورند.
سربازها به باغ آمدند. ولی هر چه گشتند، خبری از باغبان و زنش نبود. زیر درخت انگور رسیدند و چشمشان به دختر و پسر هجده ساله‌ای خورد كه كنار درخت انگور نشسته بودند. سربازان از آنها پرسیدند: «این پیرزن و پیرمرد باغبان كجایند؟»
دختر و پسر جواب دادند: «آنها جلو شما ایستاده‌اند، ما همانهاییم!»
مأموران گفتند: «اما پادشاه باغبان‌های هفتاد ساله و پیر این باغ را می‌خواهد. ما با شما جوانها كاری نداریم.»
سربازان برگشتند و پیش پادشاه رفتند و آنچه را دیده و شنیده بودند، به او گفتند. پادشاه دستور داد: «بروید همان دختر و پسر جوان را بیاورید.»
سربازان رفتند و آن دو را با خود آوردند. پادشاه پرسید: «شما با اجازه‌ی چه كسی به آن باغ رفته‌اید؟ باغبان‌های من كجایند؟»
آنها جواب دادند: «ای پادشاه! ما همان پیرزن و پیرمرد باغبان هستیم! راستش، شنیدیم كه دستور كشتن ما را داده‌اید، به همین دلیل تصمیم گرفتیم خوشه انگور را بخوریم و بمیریم، نه اینكه در بین مردم گردنمان را بزنند. خوشه‌ی انگور را خوردیم ولی نه تنها نمردیم، بلكه جوان‌های هجده ساله‌ای شدیم. حالا از شما می‌خواهیم كه ما را ببخشید. ما همان سالخورده‌های هفتاد ساله هستیم!»
پادشاه بسیار تعجب كرد و فهمید كه كاسه‌ای زیر نیم كاسه است و كسی در این میان قصد بدی دارد. پادشاه پرسید: «قبل از اینكه میوه را به من بدهید، آیا كسی به آن دست نزد؟»
آن دو جواب دادند: «میوه را برای شما می‌آوردیم كه وزیر سابق شما جلو ما سبز شد و میوه را از دستمان گرفت و لحظه‌ای تماشا كرد و باز پس داد.»
پادشاه گفت: «كه این طور! حالا همه چیز را فهمیدم. همه‌ی این بلاها زیر سر وزیر است.»
و دستور كشتن وزیر حیله‌گر را داد.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط