یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

تایتریش

روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در ارابه‌ای نمدی زندگی می‌كردند. آنها همیشه از جایی به جایی دیگر كوچ می‌كردند. پیرمرد حیوانات را به چرا می‌برد و پیرزن به كارهای خانه می‌رسید. آن دو فرزندی نداشتند تا در
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
تایتریش
 تایتریش

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: فتح‌الله دیده‌بان
 

یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در ارابه‌ای نمدی زندگی می‌كردند. آنها همیشه از جایی به جایی دیگر كوچ می‌كردند. پیرمرد حیوانات را به چرا می‌برد و پیرزن به كارهای خانه می‌رسید. آن دو فرزندی نداشتند تا در كارها به آنها كمك كند. پیرزن شب‌ها كنار اجاق می‌نشست و گریه می‌كرد. با خودش می‌گفت: «ای كاش دختری داشتم تا در كارها به من كمك كند.» (1)
روزی پیرمرد حیواناتش را برای چرا به جنگل برده بود. او در آنجا شاخه‌ای از درخت بلوط برید و از آن عروسكی درست كرد. پیرمرد، عصاره‌ای از نود و نه گیاه مختلف درست كرده بود. دو - سه قطره از این عصاره را روی عروسك چكاند. عروسك جان گرفت و پلكهایش را به هم زد.
پیرمرد به خانه برگشت. پیرزن را صدا كرد و گفت: «بیا! این هم دختری كه می‌خواستی. او در كارها به تو كمك می‌كند.»
پیرزن نگاهی به عروسك بلوطی انداخت و گفت: «چه دختر زشتی! چقدر چاق است. چه دست و پای بزرگی دارد. او فقط باید كارهای سنگین بكند. پشم گوسفندها را بچیند و نمد درست كند.»
پیرزن چَكْمَن (2) كهنه‌ای به دختر داد كه بپوشد. عروسك هم رفت تا پشم گوسفندها را بچیند. بعد پیرمرد از شاخه‌ی درخت كاج عروسك دیگری تراشید. با كمك عصاره‌ی سحرآمیز او را زنده كرد و پیش پیرزن آورد.
پیرزن گفت: «چه دختر زشتی! به چوب كبریتی می‌ماند كه روی سرش، مو گذاشته‌اند. او را بفرست تا شیر گاوها و گوسفندها را بدوشد و پنیر درست كند.»
پیرمرد عروسكی از چوب گردو درست كرد. باز پیرزن عروسك را نپسندید و گفت:‌«كمرش كج است.» و شنل كهنه‌ای برای او پیدا كرد و فرستاد تا از بیابان خار جمع كند، اجاق را روشن كند و پیراشكی بپزد.
پیرمرد از درخت چنار، دختر دیگری تراشید. به نظر پیرزن این دختر بسیار كوتاه بود. او گفت: «این دختر باید خیتكال (3) و آش گندم درست كند.»
پیرمرد نُه عروسك از نُه درخت مختلف درست كرد. اما پیرزن از هیچ كدام آنها خوشش نیامد. به هر یك كاری گفت. یكی رختها را بشورد، دیگری گاو و گوساله‌ها را به چرا ببرد، سومی گوشت بپزد و چهارمی چای درست كند.
پیرمرد عروسك دهم را از درخت بید مجنون درست كرد. این دختر بسیار زیبا بود. دستها و پاهای كوچكی داشت. موهایش بلند بود. چشمانش مثل هسته‌ی آلو می‌درخشید. پیرزن وقتی او را دید، دستهایش را به هم زد و گفت: «وای! چقدر خوشحالم! این بچه‌ی من چقدر قشنگ و ناز است. عزیزم! دختر كوچولوی من». و عروسك را در بغل گرفت و بوسید. اسمش را "تایتریش" گذاشت. لباس زردرنگی بر تن او كرد و پیشبند قشنگی برایش دوخت.
دختر كنار میز نشست. پیرزن به عروسك‌های دیگر دستور داد و گفت: «باید خوب از تایتریش مواظبت كنید. نگذارید باد به او بخورد، باران خیسش كند، نور آفتاب به صورت او بتابد و پشه روی پوست نرمش بنشیند.»
دخترهای چوبی دور و بر تایتریش می‌گشتند. هركس برای او كاری می‌كرد. یكی لحاف رویش می‌كشید، دیگری با شاخه‌ی درخت او را باد می‌زد، سومی پنیر به او تعارف می‌كرد، چهارمی برایش پیراشكی می‌پخت، پنجمی آش گندم درست می كرد، ششمی كباب گوشت گوسفند می‌آورد، هفتمی برای او چای مخصوص دم می‌كرد، هشتمی عسل روی میز می‌گذاشت و نهمی برای او كدو می‌برید. تایتریش غذاها را خورد و خواهرها او را در رختخواب گذاشتند.
عروسكها، صبح زود از خواب بیدار شدند. به سرعت كارهای خانه را انجام دادند. غذای بسیار خوشمزه‌ای درست كردند و نزدیك ظهر تایتریش را از خواب بیدار كردند.
روزها گذشت. خواهرها كار می‌كردند و تایتریش در رختخواب می‌خوابید و ناز می‌كرد. تا لباسهایش را تنش نمی‌كردند، از جا بلند نمی‌شد. اگر دستش را نمی‌گرفتند، به سر میز غذا نمی‌رفت. تا به او اصرار نمی‌كردند، غذا نمی‌خورد. هرچه خواهرها بیشتر از او مواظبت می‌كردند، او بیشتر لوس می‌شد و ناز می‌كرد.
دختر می‌گفت: «وای! مگر به دختر زیبا و ظریفی مثل من، این غذاهای پر گوشت و چربی را می‌دهند؟ شما می‌خواهید من چاق و زشت بشوم.» و گوشت پخته را به سگها می‌داد.
خواهرها برای او سوپ می‌پختند. اما او فریاد می‌زد: «وای! این غذای بی‌خاصیت را به من می‌دهید تا دست و پایم لاغر و دراز شود.» و سوپ را بیرون می‌ریخت.
خواهرها برایش چای می‌آوردند. اما او عصبانی می شد و می‌گفت: «شما می‌خواهید پوست من جوش بزند و زشت بشوم!» و برای مادرش هم ناز می كرد و می‌گفت: «مادر! آنها از قصد غذای بد درست می‌كنند تا نتوانم بخورم.» پیرزن به گریه می‌افتاد و از ناراحتی بر سر عروسك‌ها داد می‌كشید.
یك روز دخترها از دست تایتریش آن قدر ناراحت شدند كه مخصوصاً برای شام او غذای چرب و گوشتی درست كردند.
تایتریش با دیدن گوشت و چربی از جا پرید و فریاد زد: «من دیگر با شما زندگی نمی‌كنم. حالا كه این طور شد از اینجا می‌روم.»
خواهرها از كاری كه كرده بودند، پشیمان شدند. او را صدا زدند و گفتند: «تایتریش! برگرد، قول می‌دهیم دیگر تو را اذیت نكنیم. هر غذایی كه دوست داشته باشی درست می‌كنیم.»
و پیرزن گریه‌كنان می‌گفت: «دختر كوچولوی من! نرو، پیش من بمان...»
اما تایتریش به حرف آنها گوش نكرد. تمام شب در بیابان دوید.
صبح كه شد، پیرمردی را دید كه چكمن پوشیده بود، كفش نمدی به پا داشت و كلاه پوستی به سر گذاشته بود. چوپان پیر از تایتریش پرسید:‌«كجا می‌روی؟»
تایتریش نگاهی به او انداخت و گفت: «پیش تو می‌آیم.»
پیرمرد گفت: «خوش آمدی! تو مهمان عزیز من هستی. چاق‌ترین گاوم را می‌كشم و برایت غذای خوشمزه‌ای می‌پزم.»
تایتریش فریاد زد: «وای! تو می‌خواهی با غذایت پیشبند مرا كثیف كنی. نه! پیش تو نمی‌مانم.» پیرمرد مهربان از او رنجید.
تایتریش به راه خود ادامه داد. تا اینكه چشمش به پسری افتاد كه لباس چوپانی پوشیده بود. پسر بچه‌ی چوپان از او پرسید: «كجا می‌روی؟»
تایتریش جواب داد: «پیش تو می‌آیم.»
پسر چوپان گفت: «خوش آمدی! به پدرم می‌گویم بزرگترین گوساله‌مان را برایت كباب كند.»
تایتریش فریاد زد: «وای! می‌خواهی لباسهای قشنگم كثیف شود. نه! پیش تو نمی‌مانم.»
تایتریش از كوه‌ها و بیابانها گذشت. رفت و رفت تا به انباری رسید. موش‌های گرسنه نزدیك انبار نشسته بودند. از تایتریش پرسیدند: «كجا می‌روی؟»
تایتریش جواب داد: «پیش شما می‌آیم.»
موشها گفتند: «خوش آمدی! ما خیلی خوشحال می‌شویم كه تو مهمان ما شوی. ما غذای خوشمزه‌ای از گوشت گنجشك درست كرده‌ایم.»
آفتاب كم‌كم غروب می‌كرد و تایتریش گرسنه‌اش شده بود. موش‌ها بشقاب كوچكی جلوی او گذاشتند. تایتریش با تكه گوشت كوچكی كه در بشقاب بود، سیر نشد. او به یاد غذاهای خوشمزه‌ای افتاد كه خواهرانش می‌پختند.
فردای ان روز، تایتریش با صدای خش خشی از خواب بیدار شد. وای! چه می‌دید... موش‌ها گوشه‌های لباس و پیشبند او را به دندان گرفته بودند و می‌جویدند.
تایتریش فریاد زد:‌«چه كار می‌كنید؟! چرا لباس‌های قشنگ مرا می‌خورید؟» موشها همان‌طور كه دهانشان می‌جنبید، گفتند: «ما چیزی برای ناهار نداشتیم. صبحانه هم نخورده بودیم. اما، خوب لباس‌های تو خیلی خوشمزه و خوردنی بودند.»
تایتریش لباسهایش را محكم در دست گرفت. از جا پرید و گفت: «اگر لباس‌های مرا بخورید، آن وقت من چه بپوشم؟»
موش‌ها گفتند: «مهم نیست. بدون لباس می‌شود زندگی كرد، اما بدون غذا كه نمی‌شود».
تایتریش، قبل از اینكه موش‌ها تمام لباس‌های قشنگش را بخورند، پا به فرار گذاشت. او در حال گریه، فكر می‌كرد: «از این به بعد مثل خواهرهایم خواهم بود. هر چه آنها بخورند می‌خورم، با آنها از خواب بیدار می‌شوم، همراه آنها كار خواهم كرد و دیگر هیچ وقت به مادرم شكایت نخواهم كرد.» ولی خجالت می‌كشید با لباس‌های پاره به خانه برگردد.
موش‌ها همچنان به دنبال او می‌دویدند و می‌گفتند: «آی! نرو، لباس‌های تو خیلی خوشمزه است. ناهار ما را كجا می‌بری؟ برگرد!».

پی‌نوشت‌ها:

1. افسانه‌ی نوگایی؛ نوگا قوم مسلمانی است در منطقه‌ی ستاوروپول و داغستان چچن و اینگوش، و قره‌چای- چركس. این قوم به زبان نوگایی كه آمیزه‌ای است از تركی و مغولی، صحبت می‌كنند.
2. نوعی كت محلی از جنس نمد
3. نوعی حلیم محلی.

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط