نویسندگان: عبدالرحمان دیهجی، محمد قصاع، فتح الله دیدهبان
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
برگردان: عبدالرحمن دیهجی
یك افسانهی كهن تركمنی
یكی بود، یكی نبود. یك روز روباهی در صحرا میگشت كه با گرگی رو به رو شد و با خودش گفت: «هیچ فكر نمیكردم در این صحرا جز من حیوان دیگری هم باشد.»و به طرف گرگ رفت و گفت: «ای گرگ عزیز! بیا با هم دوست بشویم.»
و دوست شدند. آنها با هم گشت میزدند كه كوزهای پر از روغن پیدا كردند. گرگ گفت:«هی، روباه! بیا روغنها را با هم بخوریم.»
روباه گفت: «نه، كمی صبر كن. بگذار كوزهی روغن دیگری هم پیدا كنیم و بعد بخوریم.»
گرگ قبول كرد. آن دو كوزهی روغن را زمین گذاشتند و باز دنبال كوزهی دیگری گشتند. مدّتی این طرف و آن طرف پلكیدند. در این مدت، همهی فكر روباه پیش كوزهی روغن بود تا اینكه از فرصت استفاده كند و پنهانی از گرگ جدا شد و رفت و مقداری از روغن كوزه را خورد. مدّتی بعد، گرگ خسته و گرسنه پیدایش شد. روباه فوراً پرسید: «كوزهای پیدا كردی؟»
گرگ گفت: «نه پیدا نكردم، تو چطور؟»
روباه كه سر روغن را خورده بود، جواب داد: «نه گرگ عزیز! من هم چیزی به دست نیاوردم. ولی توی روستا كسی به نام سرخان صدقه میداد. رفتم آنجا و شكمم را سیر كردم و برگشتم.»
روز بعد، گرگ و روباه، بدون آنكه روغن قبلی را بخورند، دوباره به دنبال كوزهی روغن رفتند. روباه باز چشم گرگ را دور دید و برگشت و نیمی از روغن كوزه را خورد. لحظهای بعد گرگ آمد و گفت: «كوزه پیدا نكردی؟»
روباه كه روغن را تا نیمه خورده بود، گفت:«نه گرگ عزیز! من هم مثل تو دست خالی برگشتم. ولی در روستا ثروتمندی به نام نصفخان غذای نذری میداد، رفتم غذا خوردم و برگشتم.»
روز بعد آنها باز به دنبال كوزه رفتند. روباه دوباره قبل از گرگ آمد و آن قدر از روغن كوزه خورد كه تمامش كرد و شكمی از عزا درآورد. وقتی گرگ برگشت، روباه از او پرسید: «گرگ عزیز! چیزی پیدا نكردی؟»
گرگ جواب داد: «نه، هیچ كوزهای پیدا نكردم. تو چطور؟»
روباه كه تمام روغن كوزه را خورده بود، گفت: «من هم كوزهای پیدا نكردم، ولی تو روستا تهخان عروسی داشت، آنجا غذایی خوردم و برگشتم.»
گرگ گفت: «ای روباه! ما آن قدر دنبال كوزه گشتیم كه از پا درآمدیم. فعلاً همان كوزهی قبلی را بیاور تا روغنی بخوریم. اگر خواستی بعد دنبال كوزه میگردیم.»
روباه اوّل خواست گرگ را فریب دهد، ولی این كار فایدهای نداشت. گرگ گرسنه زود در كوزه را باز كرد و دید كه كوزه خالیِ خالی است. گرگ عصبانی شد و گفت: «تو روغنها را خوردهای؟»
روباه گفت: «چی؟ من خوردهام؟ ببینم، آقا گرگه! حتماً خودت همهاش را خوردهای و گردن من میاندازی!»
گرگ گفت: «نه، من لب به آن نزدم. همهاش را تو خوردهای.»
و روباه را تهدید كرد و نعره كشید. روباه گفت: «این قدر نعره نكش. من نخوردهام، حتماً خودت خوردهای؟»
گرگ بیشتر از پیش عصبانی شد و گفت:«غیر از تو چه كسی میتواند خورده باشد؟ حالا میفهمم، تو آن موقع كه سر روغن را خوردی، گفتی كه سرخان غذای نذری میداد. وقتی كه نصف روغن كوزه را خوردی، گفتی كه نصفخان غذای نذری می داد و وقتی هم كه روغن كوزه را تا ته خوردی، گفتی كه تهخان عروسی داشت. من آن موقع منظور تو را نفهمیده بودم، اما حالا میدانم چه كلاهی به سرم گذاشتهای!»
و دست روباه را گرفت.
روباه گفت:«گرگ عزیز! این قدر داد و فریاد نكن. بیا هر دو رو به آفتاب بخوابیم، آن وقت هركس كه روغن را خورده باشد، حتماً شكمش برق خواهد زد و مقصر معلوم خواهد شد.»
گرگ قبول كرد و هر دو رو به آفتاب دراز كشیدند. لحظهای بعد، گرگ خوابش برد. ولی روباه نخوابید و مقدار كمی از روغنی كه در ته كوزه مانده بود، لیسید و به شكم گرگ مالید و قبل از اینكه اثر روغن از بین برود، گرگ را بیدار كرد و گفت: «آهای گرگ! نگاه كن! ببین شكمت روغنی است و برق میزند. حالا معلوم شد كه روغن را چه كسی خورده!»
گرگ هاج و واج ماند.
منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانههای مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم