یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

سه دختر

در زمان‌های قدیم، درست در وسط جنگل، كلبه‌ای قرار داشت. پیرزن مهربانی همراه با سه دخترش، در این كلبه زندگی می‌كرد.
يکشنبه، 27 فروردين 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه دختر
 سه دختر

نویسندگان: عبدالرحمان دیه‌جی، محمد قصاع، فتح الله دیده‌بان
برگردان: فتح‌الله دیده‌بان
 

یك افسانه‌ی كهن از آسیای میانه

در زمان‌های قدیم، درست در وسط جنگل، كلبه‌ای قرار داشت. پیرزن مهربانی همراه با سه دخترش، در این كلبه زندگی می‌كرد. (1)
دختر بزرگ بسیار زیبا بود. از خواب كه بیدار می‌شد، آفتاب هم طلوع می‌كرد. مردم درباره‌اش می‌گفتند: «او درست مثل سپیده است.»
مادرش او را "زورنكا"‌ (2) صدا می‌كرد. زورنكا دست و صورتش را با شبنم می‌شست. بعد كار مورد علاقه‌اش را انجام می‌داد. او دلش می‌خواست ظرف‌های مسی را آن قدر بشوید تا برق بزنند و بتواند خودش را در آنها ببیند.
مادرش می‌گفت: «زورنكا! برو آب بیاور!»
اما او می‌گفت: «كار دارم مادر!»
مادر باز می‌گفت: «زورنكا! به غازها غذا بده!»
زورنكا جواب می‌داد: «مادر! وقت ندارم. به یكی دیگر از دخترهایت بگو كه خیلی برایت عزیز هستند.»
مادر غمگین می‌شد. او را دلداری می‌داد و می‌گفت: «زورنكای خوبم! این چه حرفی است! تو هم برای من عزیزی. تو بزرگترین و اولین دخترم هستی». و از شدت ناراحتی به گریه می‌افتاد.
زورنكا هم گریه می‌كرد و می‌گفت:‌«مادرجان! من خیلی بدبختم. می‌خواهم عروسی بكنم و از اینجا بروم.»
دومین دختر هم بسیار زیبا بود. وقتی شبها، جلوی پنجره می‌آمد، ابرها به احترامش كنار می‌رفتند، ماه در مقابلش تعظیم می‌كرد و ستاره‌ها برایش آواز می‌خواندند. دختر می‌گفت كه ستاره‌ها تنها دوستانش هستند. او دلش نمی‌خواست با هیچ‌كس صحبت كند و از همه بدش می‌آمد. مردم درباره‌ی او می‌گفتند: «مثل ستاره زیبا و سرد است.»
مادرش می‌گفت: "زوزدوچكا"(3)ی من! شب شده، نمی‌خواهی بخوابی؟»
او جواب می‌داد: «مادرجان! من كه بیكار نیستم. نخ می‌ریسم.»
او با چرخ ریسندگی، نخ می‌ریسید. همیشه فكر می‌كرد روزی این نخ‌ها به آسمان خواهند رسید. مادر نمی‌دانست چه كار كند. نیمه شب با صدای گریه‌ی او از خواب می‌پرید.
دختر با خودش می‌گفت: «من چقدر بدبختم. هیچ‌كس مرا دوست ندارد. نه مادرم، نه خواهرانم.»
مادر می‌گفت: «زوزدوچكای عزیزم! تو دختر دوم من هستی. عزیزم گریه نكن!»
صبح كه می‌شد، زوزدوچكا كمتر غصه می‌خورد. اما شب بعد دوباره گریه می‌كرد و می‌گفت: «من خیلی بیچاره‌ام. دلم می‌خواهد از اینجا بروم.»
كوچكترین دختر خیلی زرنگ بود. مرتب این طرف و آن طرف می‌رفت. صورت او سفید بود و ابروهای سیاهی داشت. برای همین به او "لاستوچكا"(4) می‌گفتند. همه‌ی كارهای خانه را او انجام می‌داد. موهای خواهرانش را می‌بافت. از كنار رودخانه ماسه می‌آورد و روی زمین جلوی خانه می‌ریخت. درخت كاجی كنار خانه‌ی آنها بود كه سنجابی در آن لانه داشت. لاستوچكا با چوب به تنه‌ی درخت می‌زد و سنجاب بیرون می‌آمد. لاستوچكا او را "بلوچكا-ساسدوچكا" (5) صدا می‌كرد.
مدتی گذشت. اولین و دومین دختر عروسی كردند و به جاهای دوری رفتند. بعد نوبت به لاستوچكا رسید. او دلش نمی‌خواست از مادرش جدا شود. اما چاره‌ای نداشت. روزی كه قرار بود برود، چوبی به درخت كاج زد. بلوچكا- ساسدوچكا را صدا كرد و گفت: «بلوچكا- ساسدوچكای عزیزم! من امروز از اینجا می‌روم. مادرم تنها می‌ماند. مواظب او باش. اگر اتفاق بدی افتاد، مرا و خواهرانم را خبر كن.»
لاستوچكا از مادرش هم خداحافظی كرد و به راه افتاد.
سه سال گذشت، مادر به شدت مریض شد. كسی نبود از او نگهداری كند. بلوچكا- ساسدوچكا از درخت كاج، روی درخت صنوبر پرید و بعد روی درخت سپیدار. رفت و رفت تا به خانه‌ی دختر بزرگ رسید. به شیشه‌ی پنجره زد و گفت: «زورنكا! آی زورنكا! مادرت مریض شده. كسی نیست از او مواظبت كند.»
دختر بزرگ گفت: «من وقت ندارم. امروز نتوانستم تشت مسی را تمیز كنم و خودم را در آن ببینم.»
بلوچكا- ساسدوچكا عصبانی شد و گفت: «باشد! حالا كه این طور شد، خودت هم تشت مسی شو!»
دختر بزرگ تشت مسی را برداشت تا خودش را نگاه كند، اما ناگهان تصویر لاك‌پشتی را در آن دید.
بلوچكا-ساسدوچكا به طرف خانه‌ی دختر دوم به راه افتاد. از روی درخت كاج روی درخت صنوبر پرید و بعد روی درخت سپیدار. رفت و رفت تا به خانه‌ی او رسید. به شیشه‌ی پنجره زد و گفت: «زوزدوچكا! آی زوزدوچكا! مادرت مریض شده».
دختر دوم جواب داد: «مگر نمی‌بینی نخ می‌ریسم تا به ماه برسم و با ستاره‌ها صحبت كنم؟ تا صبح نشده، هیچ كار دیگری نمی‌كنم. صبح هم اگر وقت كردم می‌آیم.»
بلوچكا-ساسدوچكا عصبانی شد. دُم پشمالویش را تكان داد. گوشهایش را تیز كرد و گفت: «حالا كه این طور شد تا آخر عمرت نخ بریس!»
دختر دوم به عنكبوت نیمه شب تبدیل شد.
خانه‌ی لاستوچكا خیلی دور بود. اما بلوچكا- ساسدوچكا به سرعت از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگر می‌پرید. كاج‌ها و صنوبرها و سپیدارها، راه را به او نشان می‌دادند.
رفت و رفت تا به خانه‌ی لاستوچكا رسید. بلوچكا- ساسدوچكا از پنجره نگاه كرد. لاستوچكا را دید كه داشت پیراشكی می‌پخت و آوازی را كه همیشه مادرش دوست می‌داشت، می‌خواند.
بلوچكا- ساسدوچكا گفت: «لاستوچكا! آی لاستوچكا! مادرت مریض شده».
لاستوچكا با شنیدن این حرف، با عجله به طرف خانه‌ی مادرش دوید. بلوچكا- ساسدوچكا هم به دنبالش شروع به پریدن كرد.
هنوز پیراشكی‌ها سرد نشده بود كه لاستوچكا به خانه رسید. شب و روز از مادرش مواظبت كرد، تا اینكه كم‌كم حالش خوب شد. مادر از لاستوچكا و بلوچكا- ساسدوچكا تشكر كرد.
امّا بشنوید از خواهرهای بزرگتر، بله... آنها هنوز هم به شكل لاك‌پشت و عنكبوت هستند.

پی‌نوشت‌ها:

1. افسانه‌ی تاتاری؛ تاتارها قوم مسلمانی هستند كه در جمهوری خودمختار تاتارستان زندگی می‌كنند. تاتارستان در دشت‌های جنوب شرقی اروپا، در مسیر رودخانه‌ی ولگا و مناطق دیگر واقع شده است. زبان این قوم تاتاری است كه شعبه‌ای از زبان تركی به شمار می‌رود.
2. سپیده دم كوچك.
3. ستاره‌ی كوچك.
4. پرستوی كوچك.
5. سنجاب، همسایه‌ی كوچك.

منبع مقاله :
گروه نویسندگان، (1392)، افسانه‌های مردم دنیا جلدهای 1 تا 4، تهران: نشر افق. چاپ هشتم
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط