خیانت آدمی‌زاد

روزی بود، روزگاری بود. یک بابایی بود که بار سفر را بست و راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به بیابانی. این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا چشمش افتاد به چاهی و رفت تا آب بکشد و تشنگی خودش و شترش را بنشاند. اول ته چاه را نگاه
دوشنبه، 11 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
خیانت آدمی‌زاد
 خیانت آدمی‌زاد

 

نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 
روزی بود، روزگاری بود. یک بابایی بود که بار سفر را بست و راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به بیابانی. این طرف و آن طرف را نگاه کرد تا چشمش افتاد به چاهی و رفت تا آب بکشد و تشنگی خودش و شترش را بنشاند. اول ته چاه را نگاه کرد که ببیند آب دارد یا نه. همین که خم شد، دید چند تایی جانور ته چاه این‌ور و آن‌ور می‌روند. جانورها تا مرد را دیدند، شروع کردند به التماس که از این چاه نجات‌شان بدهد. مسافر دلش به حال این زبان بسته‌ها سوخت و زود شال کمرش را باز کرد و آویزان کرد تو چاه که جانورها شمال را بگیرند و بیایند بالا. اول از همه مار سر شال را گرفت و مسافر کشیدش بالا. مار تا رسید بالا، رو زمین لغزید و تصمیم گرفت جوانمردی مسافر را جبران کند. کمی از پوستش را کند داد به مرد و گفت هر وقت عرصه به‌اش تنگ شد و روزگار سخت‌ امانش را برید، این پوست را آتش بزند، او زود حاضر می‌شود. به مسافر هم سفارش کرد که آن آدمی‌زادی را که ته چاه است، نیاورد بالا که هیچ خوبی به او نیامده. بعد موش صحرایی ماده‌ای را آورد بالا. موش صحرایی هم چند تار مو به‌اش داد و گفت هر وقت ‌امیدش از همه جا ناامید شد، این موها را آتش بزند تا او بی معطلی برسد. ‌اما یادش باشد این آدمی‌زاد ته چاه هیچ لایق خوبی نیست.
مسافر جانورها را یکی‌یکی کشید بالا و وقتی می‌خواست بارش را ببندد و برود، ناله‌ی آدمی‌زاد را شنید و دلش به حال آن بیچاره هم سوخت. مرد از ته چاه داد زد و گفت چه طور اسم خودش را می‌گذارد آدمی‌زاد که این همه جانور را نجات داده و می‌خواهد هم نوع خودش را بگذارد و برود. مسافر باز شالش را انداخت به چاه و مرد را بالا کشید و با خیال آسوده راهش را گرفت و رفت تا به شهر برود. به شهر که رسید، تو یکی از کوچه‌های شلوغ خانه‌ای گرفت و به خیر و خوشی زندگی کرد. مدتی که گذشت، به این فکر افتاد که موش صحرایی را خبر کند و ببیند واقعاً به قولش وفا می‌کند یا نه. زود موی موش صحرایی را از کیسه‌ی طلسم که به گردنش آویزان بود، بیرون آورد و رفت گوشه‌ای و موها را آتش زد. زود موش صحرایی حاضر شد و گفت چه آرزویی دارد؟ مرد گفت دوست دارد صاحب خزانه‌ی پادشاه بشود. موش صحرایی گفت اگر هر کاری را که می‌گوید، خوب بکند، صاحب مال و منال پادشاه می‌شود. باید غروب که هوا تاریک شد، زنبیلی کنار دروازه‌ی شهر بگذارد و سپیده‌ی صبح، وقتی توانست نخ سیاه و سفید را از هم تشخیص بدهد، برود آنجا. گنج پادشاه را می‌بیند و آن را بردارد و به خانه‌اش بیاورد.
مرد زنبیلی گرفت و هوا که تاریک شد، رفت و زنبیل را همان‌جایی گذاشت که موش صحرایی گفته بود و صبر کرد. سپیده که زد، زود بلند شد و رفت. دید زنبیل پر شده از طلا، زود آن را برداشت و آورد خانه و جایی قایم کرد. حالا مالی داشت که هر آدمی به خواب هم نمی‌دید که صاحبش بشود. از آن روز مثل پادشاه زندگی می‌کرد. هر روز می‌رفت حمام و به بهترین خیاط‌های شهر می‌گفت برایش بهترین لباس‌ها را بدوزند و آشپزها بهترین غذاها را برایش می‌پختند. مرد دیگر هیچ چیزی در زندگی کم نداشت.
‌اما بشنوید از پادشاه که یکهو دید از گنجش خیلی کم شده. زود دستور داد جارچی‌ها در شهر جار بزنند هر کس دزد خزانه‌ی پادشاه را پیدا کند، قبله‌ی عالم دخترش را با نصفی از کشورش به او می‌دهد. هرچی جار زدند، خبری نشد که نشد. آخر سر رفتند پیش رمال باشی معروف شهر که از کار جن و آدمی‌زاد خبر داشت. رمال باشی را که آوردند، گفت باید تنها به خزانه‌ی پادشاه برود. رمال باشی را فرستادند خزانه و او تمام راه‌ها را خوب نگاه کرد و از چیزی سر درنیاورد. گفت کاه زیادی بیاورند و تو خزانه آتش بزنند. کاه را که آتش زدند، رفت و دوروبر خزانه را خوب وارسی کرد و دید از سوراخ کوچکی دود می‌زند بیرون. رفت و به پادشاه خبر داد دزد موشی بوده و طلاها را موشه برده بیرون. پادشاه حرف رمال‌باشی بخت برگشته را به حساب شوخی گذاشت و زود جلاد را خواست و دستور داد مرد رمال را ببرد و گردنش را بزند و جارچی‌ها دوباره در شهر جار بزنند.
جارچی‌ها که در شهر جارزدند و مردم فهمیدند چه بلایی سر رمال‌باشی آمده، یکی هم همان مردی بود که ته چاه حرف‌های موش صحرایی را شنیده بود. او شال و کلاه کرد و رفت قصر پادشاه و گفت رمال باشی راست گفته و او خانه‌ی دزد خزانه را می‌داند، در فلان محله و فلان کوچه است. بعد هم سرگذشت خودش را از سیر تا پیاز برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه دستور داد مأمورها رفتند و مرد نیکوکار را گرفتند و دست بسته آوردند خدمت پادشاه. پادشاه فرمان داد غل و زنجیر به گردنش ببندند و تو سیاه‌چال زندانی‌اش کنند. مرد تو سختی سیاه‌چال یکهو یاد پوست مار افتاد و قولی که مار به‌اش داده بود. زود پوست مار را از کیسه‌ی آویزان به گردنش بیرون آورد و آتش زد. مار زود حاضر شد و گفت چه آرزویی دارد؟ مرد گفت تنها آرزویش این است که از این زندان در برود. مار گفت فردا آزاد می‌شود. این را گفت و زیر در سیاه‌چال قایم شد.
شب که شد، صدای داد و فریادی از اتاق پسر پادشاه بلند شد که خواب تمام اهالی قصر را به هم زد. پادشاه و بزرگان قصر دویدند و رفتند به اتاق تنها پسر پادشاه و دیدند مار بزرگ زهرآلودی چنبره زده دور گرده شاه‌زاده و سرش هم پشت گردن پسر بی چاره راست شده. هیچ‌کس عقلش به جایی نمی‌رسید که چه طور می‌شود شاه‌زاده‌ی وحشتزده را نجات بدهد. ‌اما پادشاه شنیده بود که زاهدی در بیابان کلبه‌ای ساخته و آنجا زندگی می‌کند و گفته بودند این زاهد با حیوانات دوست است. زود فرستاد تا مرد زاهد را بیاورند. زاهد که آمد و با این که هیچ‌وقت از جانورها نترسیده بود، جرأت نکرد جلو برود و به مار نزدیک شود.
خبر این پیشامد دهن به دهن گشت تا به گوش مردی رسید که پادشاه او را به سیاه‌چال انداخته بود. او به نگهبان گفت باید برود و به پادشاه بگوید نجات پسرش فقط به دست اوست. باید او را ببرد اتاق پسرش. نگهبان رفت و به پادشاه خبر داد. به فرمان پادشاه زود مرد زندانی را بردند اتاق شاه‌زاده و او گفت این مار به شاه‌زاده نیش نمی‌زند و به میل خودش می‌رود. ‌اما یک شرط دارد و باید مغز آدمی را به این نام و نشان به این مار بدهند. مرد نشانی همان شخصی را داد که قدر خوبی او را نشناخته بود. نگهبان‌ها رفتند و مرد را آوردند و زود سرش را از تن جدا کردند و مغزش را ریختند تو بشقابی و دادند دست مرد زندانی. مرد بشقاب را گرفت جلو مار. مار همین که بشقاب را دید، از گردن شاه‌زاده باز شد و خزید و رفت تو آستین مرد.
پادشاه و شاه‌زاده و دیگران نفس راحتی کشیدند و پادشاه هم به قول خودش وفا کرد و شهر را آذین بست و هفت شب و هفت روز زدند و کوبیدند و دخترش را با نصف مملکت داد به مرد نیکوکار.
بازنوشته‌ی افسانه‌ی خیانت آدمی‌زاد، افسانه‌های مردم عرب خوزستان، یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه فتوحی، صص 104-108
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما