مرغ تخم طلا

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم یک بابای خارکنی بود که زنی داشت و دو تا پسر. اسم یکی را گذاشته بود سعد و یکی را هم سعید. خارکن بی چاره هر روز کله‌ی سحر بلند می‌شود و می‌رفت صحرا، خار می‌کند
يکشنبه، 10 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مرغ تخم طلا
مرغ تخم طلا

 

نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کی نبود. در زمان‌های قدیم یک بابای خارکنی بود که زنی داشت و دو تا پسر. اسم یکی را گذاشته بود سعد و یکی را هم سعید. خارکن بی چاره هر روز کله‌ی سحر بلند می‌شود و می‌رفت صحرا، خار می‌کند و عصر که می‌شد، برمی‌گشت شهر و خارها را می‌برد، می‌فروخت و نان بخور و نمیری می‌گذاشت تو کاسه‌ی زن و بچه‌هاش. از بخت بد این بابا زد و زنش مرد و چند ماهی که گذشت زن دیگری گرفت تا این دو تا بچه را ‌تر و خشک کند.
روزی که خارکن مثل همیشه بار خارش را فروخت و راه افتاد تو بازار که خورد و خوراکی بخرد و ببرد خانه‌اش، هنوز چند قدمی نرفته بود که به مرد فقیر و آس و پاسی رسید و تا دید به حال زار افتاده، آن قدر دلش به حال آن بی چاره سوخت که پولش را یک جا داد به مرد و خودش دست خالی برگشت خانه. زنه همین که دید شوهرش دست از پا درازتر برگشته و چیزی با خودش نیاورده، سگرمه‌اش را کرد تو هم و گفت مگر‌ امروز کار نکرده؟ مرد گفت چرا مثل هر روز خار کنده. زنه گفت: «پس چرا دست خالی آمده‌ای خانه؟»
خارکن گفت: «داشتم می‌رفتم خورد و خوراک برای تو و بچه‌ها بخرم که رسیدم به مرد فقیری و هر چی داشتم دادم به او.»
زن گفت: «کار خوبی نکردی. نان شب‌مان را بخشیدی.»
زنه این را گفت و پا شد از بالای رف چند تا تکه نان خشک آورد و گرد و خاکش را گرفت و آبی به‌اش زد و نشستند با هم خوردند. روز بعد، خارکن دست به کار شد و دو برابر روزهای قبل خار کند. نصفش را گذاشت تو غاری و آن نصفه را برد فروخت و خوشحال بود که فردا خستگی در می‌کند و زحمت خارکندن ندارد. فردا صبح با خیال راحت راه افتاد و رفت سر وقت خارها، ‌اما همین که پا گذاشت تو غار، دید همه‌ی خارها آتش گرفته و سوخته و رو خاکسترش مرغ قشنگی نشسته. خارکن مرغ را گرفت و برد خانه. گوشه‌ی آشپزخانه لانه‌ی گرم و نرمی درست کرد و مرغ را گذاشت تو، یکی دو روزی که گذشت، زن خارکن رفت تو آشپزخانه و دید این جا که هیچ پنجره ندارد، چه نوری گرفته. انگاری توش چراغ روشن کرده‌اند. تعجب کرد. رفت جلو و دید نور از لانه‌ی مرغ می‌زند بیرون. خوب که نگاه کرد، فهمید مرغ‌شان تخم طلا گذاشته و تخمش تو تاریکی عین چراغ نور می‌دهد. خیلی خوشحال شد و تخم طلا را ورداشت و برد و داد به شوهرش، خارکن تا چشمش افتاد به تخم طلا، نزدیک بود از خوشحالی پر در بیاورد. زودی تخم را برد بازار و داد دست زرگری یهودی به اسم شمعون. شمعون تخم طلا را خوب وارسی کرد و پس از چک و چانه، صد تومن داد به خار کن و تخم را خرید.
خارکن با جیب پر راه افتاد تو بازار و هرچی لازم داشت، برای خودش و زن و بچه‌هایش خرید و برگشت خانه. دو روز که گذشت، باز هم مرغ تخم طلایی گذاشت. خار کن رو کرد به زنش گفت: «این طور که می‌بینم، این مرغ همیشه تخم طلا می‌گذارد و صحبت یکی دو تا نیست و بعد از این مجبور نیستم هر روز بزنم به صحرا و برای چندرغاز جان بکنم و عرق بریزم. هروقت پولی خواستم، یک تخم را می‌فروشم.»
زن گفت: «تو بی چاره تا حالا هم به اندازه‌ی هفت پشتت زحمت کشیده‌ای. خدا خواسته و بخت یارت شده. حالا باید بنشینی یک گوشه و برای خودت استراحت کنی. هر وقت هم محتاج شدی، یکی از تخم‌های طلا را ببر بازار و بفروش و هرچی دلت خواست، بخر.»
مدتی گذشت و خار کن باز محتاج پول شد و تخم طلایی ورداشت و رفت پیش شمعون. شمعون حیران ماند تعجب کرد که این مرد تا دیروز یک بافه خار با خودش می‌آورد، حالا این تخم‌های طلا از کجا نصیبش شده. خودش را زد به آن راه و گفت: «عمو جان! این‌ها را از کجا می‌آوری؟»
خارکن که مرد صاف و ساده‌ای بود، گفت: «مرغش را تو بیابان، تو فلان غار گرفتم.»
شمعون رفت تو نخ مرد تا از زیر زبانش در بیاورد که مرغ چه شکلی است. خارکن نشانی‌های مرغ را مو به مو برای شمعون تعریف کرد. زرگر یهودی رفت تو فکر و با خودش گفت این مرغ، مرغ سعادت است. اگر کسی سرش را بخورد، پادشاه می‌شود و اگر دل و جگرش را بخورد، هرشب یک کیسه‌ی اشرفی می‌آید زیر سرش، نشست و با خودش فکر کرد که چه طور این مرغ را از چنگ خارکن در بیاورد. پول را داد و سر دلش را بروز نداد و گفت: «خیرش را ببینی، خیلی مواظبش باش.»
خارکن گفت: «خدا به شما هم خیر بدهد.»
پول را از شمعون گرفت و رفت. ‌اما خارکن که پول و پله‌ی زیادی گیرش آمده بود و رخت و پختش هم نو شده بود، هوای سفر زد به سرش، مرغ را سپرد دست زنش و راه افتاد. شمعون که منتظر چنین روزی بود و این پیشامد را از خدا می‌خواست، رفت سراغ پیرزنی که تو حیله و نیرنگ دست همه را از پشت بسته بود و به شیطان هم درس می‌داد. رفت و گفت: «اگر کاری کنی که زن این خارکن شوهرش را ول کند و زن من بشود، هزار اشرفی به‌ات می‌دهم.»
پیرزن گفت: «اشرفی‌هات را آماده کن و بگذار دم دست.»
عجوزه این را گفت و پاشد و چادر چاقچور کرد و رفت در خانه‌ی خارکن را زد. زن خارکن در را باز کرد و از پیرزن پرسید با کی کار دارد؟ پیرزن گفت: «دختر جان! الهی قربانت بروم. داشتم از این جا رد می‌شدم، تشنه‌ام شد. گفتم در خانه‌ات را بزنم، پیاله‌ای آب به‌ام بدهی.»
زن خارکن گفت: «عیبی ندارد. بفرما تو.»
پیرزن رفت تو و زن خارکن از چاه آب کشید و ریخت تو کاسه و داد دست پیرزن. پیرزن آب خورد و با چرب زبانی سر صحبت را واکرد و از زنه پرسید: «تو زن کی هستی؟»
زنه گفت: «زن فلان خارکنم.»
پیرزن دست زد به لپ زنه و گفت: «اه! واه! خدا نصیب گرگ بیابان نکند. حیف نیست تو با این بر و رو و این قد و بالا، زن خارکن باشی؟ خوشگل نیستی که هستی، مقبول نیستی که هستی، چشم حسود دور! از قشنگی مثل ماه شب چهاردهی. تو باید شوهری داشته باشی لنگه‌ی خودت. جوان، با اسم و رسم، خوشگل و چیزدار. این خارکن را می‌خواهی چه کار کنی؟ راست راستی که قدیمی‌ها خوب گفته‌اند انگور شیرین نصیب شغال می‌شود.»
زن خارکن گفت: «چه کنم مادر! قسمت ما این بود.»
پیرزن گفت: «این حرف‌ها را نزن دختر! جلو ضرر را از هرجا بگیری، منفعت است. ولش کن برود به جهنم. خودم برایت شوهری پیدا می‌کنم جفت خودت.»
پیرزنه نشست و آن قدر به گوش زنه خواند که حسابی از راه به درش برد. وقتی دل زن خارکن نرم شد، پیرزن حرف را کشاند به شمعون و بنا کرد تعریف از مرد زرگر. آخرسر هم گفت راستش را بخواهد، شمعون برای او غش و ضعف می‌کند و تا پای جان ایستاده تا زنی به این خوشگلی نصیبش بشود. زن خارکن حسابی هوایی شد و پیرزنه با او قرار مدار گذاشت که فردا شب شمعون را دعوت کند به شام و مرغ تخم طلا را برایش سر ببرد و بریان کند. عصر فردا، زن خارکن مرغ را کشت و خوب بریانش کرد و گذاشتش زیر سبد که برای شام حاضر شود. کار آشپزی که تمام شد، رفت سروقت اتاق تا جمع و جورش کند و بعد هم برود سراغ آرا و پیرا. همین که سرگرم کار خانه بود، سعد و سعید از مکتب آمدند خانه و رفتند سبد را برداشتند و چشم‌شان افتاد به مرغ بریان. می‌خواستند از بال و ران و سینه‌ی مرغ بخورند، ترسیدند زن بابا کتکشان بزند. این بود که یکی سر مرغ را خورد و آن یکی دل و جگرش را. چون فکر کردند وقتی یک مرغ درشت و درسته هست، کسی به فکر سر و دل و جگرش نمی‌افتد.
همین که هوا تاریک شد، شمعون شاد و شنگول آمد سروقت زن خارکن. بعد از سلام و احوال‌پرسی، چون از طمع آرام و قرار نداشت، گفت اول مرغ را بیارد بخورند که خیلی گشنه است. زن سفره انداخت و رفت مرغ را گذاشت تو سینی و آورد برای شمعون و گفت بسم الله! بفرما، نوش جان کن. شمعون به هوای سر و دل و جگر مرغ، دست برد جلو، ‌اما دید ‌ای داد و بی داد! نه از سر مرغ خبری هست و نه از دل و جگرش. گفت: «مگر این مرغ سر و دل و جگر نداشت؟»
زن گفت: «چرا. مثل همه‌ی مرغ‌هاست.»
شمعون گفت: «پس کو؟ پریده و رفته؟»
زن گفت: «نمی‌دانم. ببینم چی شده؟ شاید بچه‌ها رفته‌اند سر سبد و دل و جگر را خورده‌اند.»
پا شد رفت تو حیاط و از سعد و سعید پرسید آنها سر و دل و جگر مرغ را خورده اند؟ بچه‌ها سرشان را انداختند پائین و از ترس چیزی نگفتند. زن سه چهار تا سقلمه زد به پک و پهلوشان و برگشت پیش شمعون و گفت: «کار همین تخم و ترکه‌ی خیر ندیده‌ی خارکن است. حالا اصل کاریش که دست نخورده. سر جاش هست. از سینه و رانش میل کن.»
شمعون گفت: «تو خبر نداری. تمام خاصیت این مرغ تو سر و دل و جگرش است. تند برو بچه‌ها را بیار تا شکمشان را سفره کنیم و آنها را دربیاریم.»
زن گفت: «بهتر. این طوری من هم از شر دو تا بچه‌ی دله دزد راحت می‌شوم.»
از همان جا که نشسته بود، بچه‌ها را صدا زد. ‌اما هیچ جوابی نشنید. پاشد رفت تو حیاط. این ور و آن ور سرک کشید و دید خبری از بچه‌ها نیست. آخر سر رفت تو دالان و تا دید در خانه چارتاق باز است، برگشت پیش شمعون و گفت هردو بچه در رفته‌اند. شمعون هم بغ کرد و مثل برج زهرمار نشست. لب به مرغ نزد و وقتی پاشد برود، زن دستش را گرفت و گفت: «مرغ به جهنم. من که هستم.»
شمعون گفت: «عجب زن نفهمی هستی! من به هوای سر و دل و جگر مرغ آمده بودم این جا، آن وقت این را به حساب خودت می‌گذاری؟»
زن گفت: «ای روباه حقه‌باز! پس همه‌ی کارهات کلک بود؟»
این را گفت و بنا کرد به داد و فریاد. شمعون هم زد شکم زن را پاره کرد. ‌اما تا خواست فرار کند، در و همسایه رسیدند و حقش را گذاشتند کف دستش.
شمعون و زن بخت برگشته را این جا داشته باشید و بشنوید از سعد و سعید.
بچه‌ها وقتی شنیدند شمعون و زن بابا قرار گذاشتند شکم آنها را پاره کنند و سر و دل و جگر مرغ را از شکمشان در بیارند، از ترس جان‌شان‌، از خانه زدند بیرون و پشت به شهر و رو به بیابان رفتند. یک بند رفتند و رفتند تا کله‌ی سحر رسیدند به چشمه‌ای که چند تا درخت کنارش بود.
سعد و سعید آن قدر رفتند که دیگر از خستگی نمی‌توانستند قدم از قدم بردارند و همان جا گرفتند خوابیدند. تازه آفتاب زده بود که برادرها میان خواب و بیداری بودند که شنیدند دو تا کبوتر بالای درخت با هم حرف می‌زنند. کبوتری گفت: «خواهر!»
آن یکی گفت: «جان خواهر جان!»
کبوتر اولی گفت: «این دو برادر که زیر این درخت خوابیده‌اند، سر و دل و جگر مرغ سعادت را خورده‌اند. برادری که سر مرغ را خورده، به پادشاهی می‌رسد و آن یکی که دل و جگرش را خورده، هر شب صد اشرفی می‌آید زیر سرش.»
سعد و سعید از خواب بیدار شدند. سعید دید یک کیسه اشرفی زیر سرش است. خوشحال شد و گفت: «برادر! معلوم می‌شود حرف کبوترها راست است و تو هم به پادشاهی می‌رسی.»
برادرها پا شدند دست و روشان را در آب چشمه شستند و راه افتادند. رفتند و رفتند تا رسیدند به دوراهی. خوب به دور و برشان نگاه کردند. دیدند هیچ کی نیست. فقط تخته سنگی بود و رو سنگ نوشته بود:‌ ای دو نفری که به این جا می‌رسید. بدانید و آگاه باشید اگر هر دو از یک طرف بروید، کشته می‌شوید. اگر راه‌تان را از هم جدا کنید، به خواسته‌تان می‌رسید.
سعد و سعید تا نوشته‌ی رو سنگ را خواندند، غصه‌ی دنیا نشست به دل‌شان. دست انداختند گردن هم و سر و روی هم دیگر را بوسیدند و هر کدام رفتند به راهی.
سعد چند شب و چند روز رفت تا رسید نزدیک شهری و دید غلغله‌ی عجیب و غریبی به پا شده. مردم زیادی بیرون شهر جمع شده‌اند و همه سیاه پوش‌اند. از مردی پرسید چرا همه‌ی این آدم‌ها سیاه پوشیده‌اند و آمده‌اند بیرون شهر؟ مرد نگاهی کرد به سعد و گفت: «مگر تو اهل این ولایت نیستی؟»
سعد گفت: «نه. غریبم و تازه از راه رسیده‌ام.»
مرد گفت: «چهار روز است پادشاه شهرمان مرده و چون تاج و تختش بی وارث مانده، همه جمع شده‌اند این جا که باز بپرانند هوا تا ببینند رو سر کی می‌نشیند تا آن بابا را پادشاه کنند. پادشاه که معلوم شد، رخت عزا را از تن‌شان درمی‌آوردند و هفت شب و هفت روز جشن می‌گیرند.»
تازه حرف مرد تمام شده بود که باز را پراندند هوا و منتظر ماندند ببینند چی پیش می‌آید. باز چند دوری بالای جمعیت چرخ زد و تند و تیز آمد پائین و نشست رو سر سعد. مردم بنا کردند به پایکوبی و دست زدن و سعد را رو دست بلند کردند و با عزت و احترام بردند به قصر و تاج پادشاهی را گذاشتند رو سرش و همه فرمانبردارش شدند.
سعد را این جا داشته باشید و بشنوید از سعید.
سعید از آن یکی راه رفت و رفت تا رسید به شهری که قصر قشنگی وسطش و دسته‌ای جوان رشید و خوشگل دوروبر قصر نشسته بودند تو خاکستر. رفت جلو و از یکی پرسید این قصر کی هست و چرا به این حال و روز افتاده‌اند؟ از ظاهرشان معلوم است خاکستر نشین نیستند. جوان سر دلش را باز کرد و گفت این قصر، قصر دلارام، دختر پادشاه این سرزمین است. دختری که تو تمام دنیا یکه است و لنگه ندارد و هرکی بخواهد نگاهی به او بیندازد، باید شبی صد اشرفی بدهد. ما هم برای دیدنش داروندارمان را داده‌ایم. حالا که آس و پاس شده‌ایم، دیگر اعتنایی به ما نمی‌کند. ما هم از غصه‌ی عشقش خاکستر نشین شده‌ایم. سعید با خودش گفت من که هر شب صد اشرفی می‌آید زیر سرم، ترسی ندارم که مثل این‌ها خاکسترنشین بشوم. بهتر است بروم این دختره را ببینم و اقلاً یک هفته پیشش باشم. رفت جلو قصر و پیغام داد می‌خواهد دلارام را ببیند. غلام‌ها پیغام را رساندند و برگشتند و سعید را بردند تو قصر و گذاشتند تو اتاقی که سقف و چهار دیوارش، همه از آینه بود و خوشگلی‌اش هوش از سر آدم می‌برد.
خیلی طول نکشید که دلارام آمد پیش سعید و به‌اش خوشامد گفت و با هم گرم صحبت شدند تا وقت شام رسید. کنیزها سفره انداختند و شام و شراب و شیرینی‌های جورواجور آوردند. سفره را که برچیدند، مطرب‌ها آمدند و بزن و بکوبی راه انداختند که آن سرش ناپیدا. وقت خواب که رسید، دلارام به بهانه‌ای از اتاق رفت بیرون. ‌اما بشنوید که دلارام چهل تا کنیز داشت که همه با او، انگاری سیبی بودند که از وسط نصف‌شان کرده باشی. از آن شب موقع خواب، دختر پادشاه به بهانه‌ای فلنگ را می‌بست و کنیزی را جای خودش می‌فرستاد پیش سعید و صبح قبل از این که سعید از خواب بیدار شود، کنیز می‌رفت بیرون و دلارام برمی‌گشت و جای او می‌خوابید.
سعید چهل شب تو اتاق دلارام ماند و طوری سر شوق آمده بود که از دیدن دختره سیر نمی‌شد و هر روز طوری که هیچ کی پی نبرد، صد اشرفی از زیر سرش برمی‌داشت و می‌گذاشت کف دست دختره. سر چهل روز دلارام شک برش داشت که این پسره این همه اشرفی را از کجا می‌آورد و رفت تو نخش و آنقدر از این‌ور و آن‌ور پرسید تا آخر سر بو برد که این جوان دل و جگر مرغ سعادت را خورده. این بود که شب بعد شراب‌های کهنه را رو کرد و تا آنجا که جا داشت، بست به ناف سعید و پسر بی چاره را که سیاه‌مست کرد، طوری که حال سعید به هم خورد و دل و جگر مرغ سعادت را آورد بالا. دلارام فوری دل و جگر مرغ را شست و خورد و همان جا گرفت خوابید.
آفتاب که زد و دنیا را روشن کرد، سعید بیدار شد و دست برد زیر سرش که اشرفی‌ها را بردارد، دید دیگر از اشرفی خبری نیست. فهمید چه بلایی به سرش آمده و بی سروصدا بلند شد و طوری که هیچ کی ملتفت نشود، از قصر دلارام زد بیرون و سر گذاشت به بیابان. رفت و رفت تا رسید نزدیک شهری و دید سه تا جوان دست به یقه شده‌اند و داد و قال راه انداخته‌اند. جلو رفت و ازشان پرسید چه خبر است و داد و بی دادشان سر چی هست؟ پسرها گفتند سر ارث پدرشان به جان هم افتاده‌اند. سعید پرسید. پدرشان کی بوده و چی برای‌شان گذاشته؟ گفتند پدرشان شمعون بوده و ارثی برای‌شان گذاشته که تا آن روز هیچ آدمی نداشته. سعید که قند تو دلش آب شده بود که سر از کار شمعون دربیاورد و ببیند چه به روز او آمده، گفت مگر پدرشان مرده؟ پسرها گفتند خدا روز بد ندهد! شمعون به هوای مرغ سعادت رفت خانه‌ی بابای خارکنی، ولی سر و دل و جگر مرغ را پسرهای خارکن خوردند و فرار کردند. شمعون هم اوقاتش تلخ شد و زد شکم زن خارکن را پاره کرد و همسایه‌ها ریختند و او را کشتند. سعید ته دلش خندید، ‌اما گفت خدا رحمتش کند. حیف شد. حالا سر چی دعواشان شده؟ گفتند سر قالیچه و انبان و سرمه‌دان حضرت سلیمان. سعید خودش را زد به آن راه و گفت این‌ها چیز قابلی نیستند که سرش این همه جار و جنجال و بگومگو راه بیندازند. پسرها گفتند او خبر ندارد. این چیزها به دنیایی می‌ارزند. اگر رو قالیچه‌ی حضرت سلیمان بنشینی و بگویی به حق حضرت سلیمان مرا برسان به فلان جا، قالیچه بلند می‌شود هوا و تو را صاف می‌برد آنجایی که گفته‌ای. این انبان هم به اسم حضرت سلیمان هرجور خوراکی که ازش بخواهی، در یک چشم به هم زدن، حاضرش می‌کند. این سرمه هم خاصیتی دارد که هرکی آن را به چشم بکشد، هیچ کی او را نمی‌بیند. سعید تا این حرف‌ها را شنید، گفت: «اگر این طور است، شما باید بدانید این‌ها مال کسی است که از همه زرنگ‌تر است. چون حیف است چنین چیزهای باارزشی این‌ور و آن‌ور پخش و پلا بشود.»
پسرها گفتند قربان آدم چیز فهم. حرف درست را تو گفتی. ما از همان اول که پیدات شد، با خودمان گفتیم تو را خدا رسانده تا بین ما صلح و صفا برقرار کنی، سعید گفت: «من سنگی می‌اندازم طرف بیابان. هر کی رفت و زودتر آوردش، معلوم می‌شود از بقیه زرنگ‌تر است و صاحب میراث شمعون می‌شود.»
برادرها قبول کردند و سعید سنگ سفیدی برداشت. تمام زورش را جمع کرد تو بازوش و سنگ را انداخت. پسرهای شمعون سراسیمه دویدند طرف سنگ. سعید زود انبان و سرمه‌دان را برداشت و نشست رو قالیچه و گفت: «به حق حضرت سلیمان مرا برسان قصر دلارام.»
قالیچه همان لحظه کنده شد و رفت به قصر دلارام و پسرهای شمعون که برگشتند، دیدند جا‌ تر است و بچه نیست و از غصه لب و لوچه‌شان آویزان شد.
سعید رسید به قصر و قالیچه و انبان را گوشه‌ای قایم کرد و سرمه را کشید به چشمش و رفت تو اتاق دلارام. دلارام تازه شروع کرده بود به غذا خوردن که سعید نشست روبه روش و تند و تند لقمه برداشت. دلارام یکهو دید بشقاب غذا دارد خالی می‌شود و بی این که کسی را ببیند، گاهی دستی می‌خورد به دستش، دختره حسابی ترس برش داشت و از غذا دست کشید و گفت: «ای کسی که تو این اتاقی! جنی؟ آدمی؟ کی هستی؟ تو را قسم می‌دهم به کسی که می‌پرستی، از پرده بیا بیرون.»
سعید تا این حرف را شنید، سرمه را از چشم پاک کرد و خودش را نشان داد. دلارام تا چشمش افتاد به سعید، گفت: «تو هستی؟ چه قدر دلم برایت تنگ شده بود. چرا بی خبر رفتی و مرا تنها گذاشتی؟»
دختره بنا کرد به زبان بازی و آن قدر از عشق و علاقه‌اش به سعید گفت و گفت تا پسره گول خورد و حرفش را باور کرد. دلارام تا دید حرفش اثر کرده و کلکش کارساز شده و سعید دوباره افتاده به دامش، گفت: «بگو ببینم چه طور آمدی این جا؟»
سعید نادانی کرد و همه چیز را از سیر تا پیاز تعریف کرد. دختره چند روزی دندان رو جگر گذاشت و خوب که پسره خامش شد، گفت: «من از بچگی آرزو داشتم سری به کوه قاف بزنم. شکر خدا حالا که وسیله‌اش آماده شده، بهتر است برویم کوه قاف، با هم دوری بزنیم و زود برگردیم.»
سعید قبول کرد و با هم نشستند رو قالیچه‌ی حضرت سلیمان و رفتند کوه قاف و شروع کردند گردش تا رسیدند کنار چشمه‌ای، دلارام گفت بهتر است تا این جا که آمده‌اند بروند تو این چشمه و تن و بدنشان را با آب قاف بشورند. سعید از همه جا بی خبر قبول کرد و گفت حالا که او دلش می‌خواهد، حرفی ندارد. دلارام پیش دستی کرد و عشوه آمد و گفت اول او برود تو چشمه. چون می‌خواهد تن و بدنش را تو آب ببیند. سعید لخت شد و رفت تو چشمه، که دلارام سرمه‌دان و انبان را برداشت و نشست رو قالیچه و گفت: «به حق حضرت سلیمان مرا برسان به قصر خودم.»
سعید تا آمد جنب بخورد، دید اثری از دلارام نیست و پی برد دختره حالا رسیده به قصر خودش و او مانده و کوه قاف. با دل پرغصه و همان‌طور که به خودش بدوبی راه می‌گفت، از چشمه آمد بیرون و رختش را تن کرد و بی این که بداند کجا می‌رسد، راه افتاد و رفت تا رسید کنار دریایی. راه را که بسته دید، غصه‌اش بیشتر شد. با خودش گفت دیگر کارم تمام است. نه راه پیش دارم نه راه پس. از غصه و ناامیدی رفت زیر درختی و تو سایه‌اش خوابید. تو خواب و بیداری بود که شنید دو تا کبوتر رو درخت با هم حرف می‌زنند. کبوتر اولی گفت: «خواهر جان!»
کبوتر دومی گفت: «جان خواهر جان!»
کبوتر اولی گفت: «این جوان را که خوابیده زیر درخت می‌شناسی؟»
کبوتر دومی گفت: «نه. خواهر جان!»
کبوتر اولی گفت: «این پسر همان سعید، برادر سعد است که گول دلارام را خورده و داروندارش را از دست داده و به روزی افتاده که حالا ‌امید ندارد که راه دررو پیدا کند. ‌اما اگر بیدار است باید چوب و پوست و برگ این درخت بردارد و با خودش ببرد که خیلی کارها می‌تواند بکند و خودش را از این وضعی که به‌اش گرفتار شده، نجات بدهد.»
کبوتر دومی گفت: «چه طور؟»
کبوتر اولی گفت: «هرکی پوست این درخت را بمالد به پاهاش، می‌تواند از دریا بگذرد. چوبش را به هر که بزند، خر می‌شود و دوباره که بزند، آدم می‌شود و برگش دوای چشم کور و گوش کر است.»
کبوترها حرف‌شان را زدند و پریدند. سعید زود پاشد و از برگ و پوست و چوب درخت کند. قدری به پوستش مالید به پاهاش و از دریا رد شد و رفت و رفت تا رسید به شهری و دید مردم شهر همه دارند پچ پچ می‌کنند. از یکی خبر گرفت و پی برد چند روز است دختر پادشاه کر شده و شب و روز گریه می‌کند و کم مانده از غصه دق کند و بمیرد. پادشاه هم‌چون همین یک بچه را دارد، طوری غصه‌دار شده که حال و روز خودش را نمی‌فهمد. سعید گفت چرا حکیم برایش نمی‌برند؟ گفتند هر حکیمی را تو این شهر بوده، برده‌اند سروقت دختره، ‌اما هیچ کدام نتوانستند معالجه‌اش کنند. سعید تا این را شنید، یک راست رفت پیش پادشاه و گفت: «آمده‌ام دخترت را معالجه کنم.»
پادشاه گفت: «اگر معالجه‌اش کنی، تو را به دامادیم قبول می‌کنم.»
سعید رفت سراغ دختره و برگ درخت را مالید به گوشش و دختره در جا خوب شد. تا به پادشاه خبر دادند، دستور داد شهر را چراغان کنند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و دست دخترش را گذاشت تو دست سعید.
چند روزی که از عروسی‌اش گذشت، سعید رفت و به پادشاه گفت چند روزی کار دارد و باید برود جایی و زود هم برمی‌گردد و از پادشاه اجازه گرفت تا برود سروقت دلارام و دق دلش را سر دختره خالی کند. پادشاه اجازه داد و سعید راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به شهر دلارام و خودش را رساند به قصرش. دربان آمد جلوش را بگیرد که سعید با چوب زد به دربان و بیچاره همان لحظه خر شد. از دربان خر گذشت و پله‌های قصر را گرفت و رفت بالا و یک راست رفت اتاق دلارام. دختره تا چشمش افتاد به سعید، گفت: «بی ادب! چرا بی اجازه آمدی اتاق من؟»
سعید گفت: «آمده‌ام جل بگذارم پشتت و سوارت بشوم.»
دلارام گفت: «بی سر و پا! ادبت کجا رفته؟»
این را گفت و صدا زد تا بیایند این دیوانه را بندازند بیرون. کنیزها ریختند تو اتاق که سعید را بگیرند. سعید هم افتاد به جان دلارام و کنیزها و یکی یکی را چوب زد و همه خر شدند و بنا کردند به عرعر. خلاصه! هر کی که آمد ببیند چه خبر شده، چوبی خورد و خر شد. طوری که دیگر کسی جرأت نکرد قدم بگذارد جلو، سعید رو همه جل گذاشت و سنگ بارشان کرد و داد دست یک خر کچی تا شب و روز تو کوچه‌های شهر بگرداند تا از خستگی به جان بیایند. آخرسر دلارام راضی شد سرمه دان و انبان و قالیچه‌ی حضرت سلیمان را پس بدهد و دوباره به صورت آدم دربیاید. کار که به این جا رسید، سعید با این شرط قبول کرد که دلارام دل و جگر مرغ سعادت را هم پس بدهد. سعید رفت و به هر کدام از خرها چوبی زد و همه را برگرداند به شکل اول‌شان. دلارام همین که آدم شد، سعید را دعوت کرد به قصرش و آن قدر شراب خورد که قی کرد و دل و جگر مرغ سعادت را بالا آورد. سعید هم آن را شست خورد و نشست رو قالیچه‌ی حضرت سلیمان و برگشت پیش زنش، چند روزی که گذشت، سعید به فکر افتاد که برود سری بزند به پدر پیرش و از حال و روزش خبری بگیرد. نشست رو قالیچه و گفت: «به حق حضرت سلیمان مرا برسان به خانه‌ی خودمان.»
سعید تا رسید به خانه‌شان، دید پدرش از غم روزگار و غصه‌ی دوری پسرهایش کور شده. سعید با برگ درخت، چشم‌های پدرش را بینا کرد و با او برگشت پیش زنش و سه تایی رفتند سراغ سعد. سعد تا برادر و کسی و کار تازه‌اش را دید، از تخت پادشاهی آمد پائین و آنها را بغل کرد و از خوشحالی به گریه افتاد و تا چهل روز آنها را پیش خودش نگه داشت و در تمام این مدت کنار هم خوش بودند و از روزهای گذشته حرف زدند.
قصه‌ی ما به سر رسید.
کلاغه به خونه‌اش نرسید.
انشاء الله همان‌طور که آنها به هم رسیدند، شما هم به مراد دلتان برسید.
بازنوشته‌ی افسانه‌ی مرغ سعادت، افسانه‌های کهن ایرانی، فضل الله صبحی مهتدی، صص 55 - 66؛ برای روایت‌های دیگر این افسانه رجوع کنید به افسانه‌های شمالی، سیدحسین میرکاظمی، صص 97 - 107 و 207 - 214؛ افسانه‌های دهستان اشکور، کاظم سادات اشکوری، صص 212 - 218؛ افسانه‌های سوادکوه، احمد باوند سوادکوهی، جلد 2، صص 137 - 145؛ فرهنگ عامه‌ی مردم اردکان، محمود طباطبایی اردکانی، صص 582-585: افسانه‌ها و متل‌های کردی، علی اشرف درویشیان، 220 - 230 و 244 - 252؛ قصه‌های مردم، سیداحمد وکیلیان، صص 198 - 212؛ چهل قصه، منوچهر کریم زاده، صص 209 - 214؛ قصه‌های کتاب کوچه، احمد شاملو، صص 335-345؛ سمندر چل گیس، محسن میهن‌دوست، صص 37- 40؛ افسانه‌های ایرانیان، آرتور کریستن سن، صص 116- 127؛ افسانه‌های مردم کرمان، محمدرضا صرفی، 361 - 363؛ قصه‌های مردم کازرون، محمد پزشکیان، صص 201 - 205
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط