چشمه‌ی خورشید

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم مرد تاجری بود که جز زن و دخترش کس و کاری نداشت و همین که این بابا سرش را گذاشت زمین و عمرش را داد به شما، زن و دخترش ماندند و دنیایی به این بزرگی. ‌اما زنه از فال شن سررشته
چهارشنبه، 13 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: Plato
موارد بیشتر برای شما
چشمه‌ی خورشید
 چشمه‌ی خورشید
 

نویسنده: محمد قاسم‌زاده

 

روزی بود، روزگاری بود. در زمان‌های قدیم مرد تاجری بود که جز زن و دخترش کس و کاری نداشت و همین که این بابا سرش را گذاشت زمین و عمرش را داد به شما، زن و دخترش ماندند و دنیایی به این بزرگی. ‌اما زنه از فال شن سررشته داشت و می‌توانست با مشتی شن از حال و کار آدم‌ها خبر بدهد. یا برود رو تپه و از رو گودال‌ها پیشگویی کند. زنه وقتی دید مردی بالای سرش نیست، سجاده‌اش را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند و از خدا خواست که دست‌هایش را راهنمایی کند. از رو سجاده که بلند شد، مشتی شن گرفت و رو زمین پخش کرد و یکهو دلش هری ریخت تو. دید که دخترش زن غلام سیاهش می‌شود. باورش نمی‌شد و از شر شیطان به خدا پناه برد و دوباره فال گرفت. شن همان تقدیر را نشان داد. از این آخر و عاقبت دختره پشتش لرزید و با خودش گفت چه طور دختری به این خوشگلی می‌رود بغل آدمی به این سیاهی؟!
زنه نشست و با خودش حساب کرد که چه طور می‌تواند از شر این غلام سیاه خلاص بشود. خوب که فکر کرد، غلام را صدا زد و گفت می‌خواهد آزادش کند، ‌اما اول باید برود و از چشمه‌ی خورشید بپرسد که بخت و اقبال دختر اربابش چی هست. غلام بی چاره دید راهی باز شده که از بردگی خلاص شود، خوشحال شد و گفت از خدا می‌خواهد که چنین فرمانی ببرد. زود رفت و خودش را برای سفر آماده کرد. ‌اما این فلک زده که تا آن روز از شهر پا بیرون نگذاشته بود، از این شهر و آن شهر گذشت و از این مملکت رفت به آن مملکت و هیچ جایی را نمی‌شناخت. فقط توکل به خدا کرده بود و می‌رفت. تا روزی رسید به مردی که عصایی گرفته بود و گوسفندهای سفید و سیاه را تو دشت می‌چراند. غلام رفت جلو و سلامی کرد و پرسید این چه راهی است و از کجا سر درمی‌آورد. چوپان گفت می‌خواهد برود کجا و دنبال چی می‌گردد. غلام گفت می‌خواهد برود سر چشمه‌ی خورشید و بپرسد بخت و اقبال دختر اربابش چیست.
چوپان رفت تو فکر و گفت وقتی رسید به چشمه‌ی خورشید، بپرسد چشم چوپان تا کی باید دنبال گله باشد؟ غلام که چیزی دستگیرش نشده بود، باز راه افتاد و رفت. آن قدر رفت و رفت تا رسید به مردی که داس گرفته بود و داشت خوشه‌های سبز و زرد گندم را درو می‌کرد و همه را می‌ریخت تو آب رودخانه. غلام سلامی کرد و دروگر جواب داد. غلام پرسید این راه آخرش به کجا می‌رود؟ مرد پرسید کجا می‌خواهد برود؟ غلام گفت دنبال چشمه‌ی خورشید است تا بپرسد بخت دختر اربابش چی هست. دروگر گفت اگر رسید آن جا، بپرسد دروگر تا کی باید خوشه‌های سبز و زرد را درو کند و بریزد تو رودخانه، بی این که تشخیص بدهد کدام یکی سبز و کدام یکی زرد است؟
غلام زبان‌بسته راه افتاد و از هر راهی که جلوش بود، رفت تا رسید به دریای بی سر و تهی. دید ماهی بزرگی رو آب شنا می‌کند. ماهی تا غلام را دید، پرسید اُقُر به خیر! کجا می‌رود؟ غلام نشست کنار دریا و گفت می‌رود سرچشمه‌ی خورشید تا بپرسد اقبال دختر اربابش چی هست. ماهی پرسید چه طور می‌خواهد برود و هیچ می‌داند چشمه‌ی خورشید کجاست؟ غلام گفت نه. از هیچ راهی سر درنمی‌آورد. فقط توکل کرده به خدا که خودش او را به جایی برساند. ماهی گفت او را می‌رساند آن طرف دریا، به این شرط که وقتی رسید سر چشمه‌ی خورشید، بپرسد چرا ماهی رو آب شنا می‌کند؟ غلام قبول کرد و ماهی گفت بیاید سوار پشتش بشود. غلام نشست پشت ماهی و ماهی هم بردش آن‌ور دریا. غلام که پیاده شد، ماهی گفت منتظرش می‌ماند تا برگردد.
غلام راه افتاد و رفت تا رسید به چشمه‌ی خورشید. از شوقش نمی‌دانست چه کار کند. زود از چشمه‌ی خورشید پرسید: «بخت و اقبال دختر ارباب من چی هست؟»
چشمه گفت: « بخت و اقبالش خود تویی، آن دختر نصیب تو می‌شود.»
غلام که قند تو دلش آب می‌شد، گفت: «چوپان باید تا کی دنبال گله باشد؟»
چشمه گفت: «آن چوپان حساب شب و روز را نگه می‌دارد و تا دنیا دنیاست، باید این کار را بکند.»
غلام گفت: «خوب، حالا که این دو تا را گفتی، بگو دروگر تا کی باید خوشه‌های سبز و زرد را درو کند. و بریزد تو آب و نداند چه فرقی با هم دارند؟»
چشمه گفت: «او کسی است که جان پیر و جوان را می‌گیرد و کارش هم تا دنیا دنیاست، تمام شدنی نیست. جوان و پیر هم برایش فرقی ندارد.»
غلام گفت: یک سؤال دیگر هم دارم. چرا آن ماهی بزرگ رو آب شنا می‌کند و نمی‌تواند برود زیر آب؟»
چشمه گفت: «رازش را می‌گوییم، ‌اما اول باید تو را ببرد آن‌ور آب. چون اگر علاج دردش را بگویی، ماهی می‌رود زیر آب و تو می‌مانی و هیچ راهی جلوت نیست. وقتی رسیدی انور آب، آرام بزن پشتش تا مرواریدی به اندازه‌ی فندق از دهنش بیفتد بیرون. آن وقت می‌تواند مثل هر ماهی تو دریا، برود زیر آب. آن مروارید هم دست خوش تو. ‌اما باید بدانی که تو جاده‌ی آن طرف خانه‌ات دو حوض سنگی است. تو یکی آب و تو یکی گنج پیدا می‌کنی، اگر تو اولی شنا کنی، بدنت مثل نقره سفید می‌شود و گنج آن یکی را هم بردار و به خیر و خوشی زندگی کن.»
غلام از راهی که رفته بود، برگشت و سوار ماهی شد و وقتی رسید آن ورآب، زد پشت ماهی و مروارید که افتاد بیرون، برش داشت و ماهی هم رفت زیر آب. آمد و آمد و جواب دروگر و چوپان را هم داد و راهش را گرفت و پیش از این که برود سراغ زن اربابش، رفت سر حوض آب و خوب شنا کرد و پوستش طوری سفید شد که خودش هم خودش را نمی‌شناخت. بعد گنج حوض دومی را بار چند قاطر کرد و راه افتاد به طرف خانه‌ی زن ارباب.
همین که رسید دم در خانه و مردم آن همه مال را دیدند، دنبالش راه افتادند. وقتی هم وارد خانه شد، زن ارباب نشناختش و به خودش گفت این پسره باید برادرزاده‌ی شوهرش باشد که خبر مرگ عموش را شنیده و حالا آمده خواستگاری دخترش. خوب کی بهتر از پسرعمو، خوشحال شد و غلام سیاه را فراموش کرد و پسره را برد و بالای اتاق نشاند. نه غلام حرفی زد و نه زنه چیزی پرسید. فقط پرسید دوست دارد دخترش را بگیرد؟ پسره هم گفت اگر خانمش راضی باشد، چرا که نه.
همان شب مهریه را بریدند و شروع کردند تدارک عروسی، دوختنی‌ها را دوختند و بریدنی‌ها را بریدند و همه چیز که مهیا شد، مهمان‌ها را دعوت کردند و دختره را هم فرستادند حمام. شب عروسی که رسید، ریش داماد بوی عطر می‌داد و وقتی جلو عروس ایستاد، زنش از خجالت قرمز شد. هرچه صبر کرد، دید داماد مثل بیرق راست ایستاده. گفت: «چرا راحت نمی‌آیی کنارم؟ چرا نمی‌نشینی؟»
داماد گفت: «تو دختر ارباب منی، چه طور بدون دستور تو می‌توانم بنشینم.»
عروس حیران و مات ماند و گفت: «این چه حرفی است؟»
داماد تمام سرگذشتش را برای عروس تعریف کرد که مادرش او را فرستاده سر چشمه‌ی خورشید و او چی دیده و چه کار کرده تا سفید شده و این همه مال را چه طور به دست آورده. حالا زندگی‌اش از آن رو به این رو شده. با این که حالا شوهر اوست، هنوز خودش را غلام دختر ارباب می‌داند. دختر خوشحال شد و گفت نباید رازش را به کسی بگوید و هیچ بنی بشری نباید سر از کارش دربیاورد. دختر خدا را شکر کرد و به خیر و خوشی با هم زندگی کردند.
باز‌نوشته‌ی افسانه‌ی چشمه‌ی خورشید، افسانه‌های مردم عرب خوزستان، یوسف عزیزی بنی طرف و سلیمه‌ی فتوحی، صص 24 - 28
منبع مقاله :
قاسم زاده، محمد؛ (1393)، افسانه های ایرانی (جلد دوم)، تهران: انتشارات هیرمند، چاپ دوم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما